کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    به من نگاه مى كنى، از شلوغى بازار خسته شده اى، چاره اى نيست، براى رفتن به مسجدِ كوفه بايد از اين بازار عبور كنيم، من مى خواهم تو را به مسجد كوفه ببرم.
    مى گويى براى چه؟
    براى شنيدن حرف هاى تازه! من به كوفه آمده ام تا حقيقت را پيدا كنم، ديروز دو نفر در مسجد با هم سخن مى گفتند، من سخنان آنان را شنيدم، دوست دارم باز هم به حرف هاى آنان گوش دهم.
    نگاه كن، مسجد چقدر خلوت است، بايد به آن گوشه برويم، ديروز همين جا من آن دو نفر را ديدم بايد صبر كنيم تا آن ها بيايند. نگاهى به تو مى كنم، تو به زيبايى اين مسجد خيره شده اى!
    به بركت اين حكومت است كه اين مسجد اين قدر آباد شده است! خدا حضرت خليفه را حفظ كند و سايه لطف او بر سر ما باشد!
    تو نگاهى به من مى كنى و مى گويى: كدام خليفه؟ تو از چه كسى سخن مى گويى؟
    ببخشيد. حق با توست. يادم رفت بگويم كه من تو را به يك سفر تاريخى آورده ام، سال 114 هجرى قمرى.
    امروز هشام، دهمين خليفه از خاندان بنى اُميّه است. مسلمانان او را جانشين خدا بر روى زمين مى دانند، خليفه سايه خدا و امين خداست، ولايت و اطاعت او بر همه واجب است، حرمت خليفه از كعبه بالاتر است.
    ? ? ?
    به من رو مى كنى و مى گويى: اين حرف ها را چه كسى به تو گفته است؟
    فرماندار اين شهر وقتى براى ما سخنرانى مى كند، اين حرف ها را مى زند. خالدقَسرى را مى گويم، همان كه فعلاً فرماندار كوفه است. هشام سال هاست كه او را بر اين شهر مسلط كرده است.
    او بغض و كينه على(عليه السلام) را به دل دارد و به شدّت طرفدار بنى اُميّه است. او مى خواهد كارى كند كه مردم على(عليه السلام) را از ياد ببرند.
    آيا مى خواهى خاطره اى برايت بگويم؟ روزى از روزها خالدقَسرى يكى از نويسندگان را دعوت كرد و به او گفت كه تاريخ زندگى پيامبر را بنويسد.
    آن نويسنده شروع به نوشتن كتاب خود كرد، بعد از مدّتى خالدقسرى از آن نويسنده خواست تا مطالبى را كه نوشته است براى او بخواند.
    آن نويسنده شروع به خواندن كتاب خود نمود، تو مى دانى كه تاريخ زندگى پيامبر با شجاعت ها و رشادت هاى على(عليه السلام) همراه است. آن نويسنده از شجاعت هاى على در جنگ بدر و احد و خيبر مطالبى را نوشته بود. هر بار كه خالدقسرى نام على(عليه السلام) را مى شنيد مى گفت: "نه! نبايد در اين كتاب، نام على بيايد، مگر نمى دانى على در قعر جهنّم است؟".[1]
    فكر مى كنم ديگر فهميدى چرا هشام خالدقَسرى را فرماندار كوفه كرده است.
    ? ? ?
    حواست كجاست؟ به چه فكر مى كنى؟ به مضلوميّت على(عليه السلام)!
    نگاه كن! آن دو نفر آمدند، بايد ببينيم آنها به يكديگر چه مى گويند، من يكى از آنان را مى شناسم، او زُراره است، ديگرى غريب است و از شهر ديگرى آمده است.
    گوش كن، زُراره به آن جوان مى گويد:
    ــ ابوبكر خليفه اوّل مسلمانان بود، او جامعه را بدون رهبر رها نكرد، او براى بعد از خود، جانشين معيّن نمود.
    ــ ابوبكر مى دانست اگر براى مردم رهبرى انتخاب نكند، جامعه دچار هرج و مرج خواهد شد.
    ــ امّا پيامبر هيچ كس را به عنوان جانشين خود انتخاب نكرد، آيا عقل پيامبر به اين نرسيد كه جامعه نياز به رهبر دارد؟
    سخن زُراره به اينجا كه مى رسد، سكوت مى كند. آن جوان به فكر فرو مى رود.
    من دوست دارم پاسخ را هم بشنوم، به راستى چه كسى مى تواند به اين سؤال پاسخ دهد؟
    لحظاتى مى گذرد، زُراره به سخنان خود ادامه مى دهد: "ما شيعيان باور داريم كه پيامبر مردم را به حال خود رها نكرد، بلكه در روز غدير، على(عليه السلام) را به عنوان خليفه و جانشين خود انتخاب كرد".[2]
    سخن زُراره به پايان مى رسد و به جوان اشاره مى كند كه برخيزد، ديگر نشستن او در اينجا به صلاح نيست، جوان برمى خيزد در حالى كه هنوز تشنه شنيدن است.
    اكنون با خود فكر مى كنم، گويا حق با زُراره است، اگر على(عليه السلام) را به عنوان جانشين پيامبر قبول نكنيم، بايد بگوييم كه پيامبر جامعه را به حال خود رها كرده است. آخر چگونه مى شود كه ابوبكر دلش به حال جامعه مى سوزد و براى جامعه رهبر معيّن كند، امّا پيامبر هيچ جانشينى انتخاب نمى كند؟
    ? ? ?
    چند روز مى گذرد، من خيلى فكر مى كنم، تصميم مى گيرم كه پيش زُراره بروم و از سخنان او بهره بگيرم.
    من سؤالات زيادى دارم كه بايد از او بپرسم، زُراره با روى باز به سؤال هاى من پاسخ مى دهد. او از تشيّع مى گويد، من متوجّه مى شوم كه شيعيان به "امامت" اعتقاد دارند و آن را "عهدى آسمانى" مى دانند، خداوند براى مردم، دوازده امام انتخاب كرده است كه بعد از پيامبر وظيفه رهبرى جامعه را به عهده دارند.
    على(عليه السلام) امام اوّل شيعيان است و هم اكنون "جعفربن محمّد(عليه السلام)"، ششمين امام آن ها مى باشد و شيعيان او را "امام صادق(عليه السلام)" مى نامند. "صادق" به معنى "راستگو" مى باشد. بسيارى از علماىِ حديث (با اين كه شيعه نيستند)، راستگويى جعفربن محمّد(عليه السلام)در نقل حديث را قبول دارند، براى همين به او لقب "صادق" داده اند.
    آرى، امام صادق(عليه السلام)، احاديث زيادى از پيامبر نقل كرده است و دانشمندان به درستى اين سخنان اعتراف كرده اند.
    ? ? ?
    من اكنون پيش زُراره هستم، او رو به من مى كند و مى گويد:
    ــ اگر به دمشق بروى و به مردم بگويى: "از خدا اطاعت كنيد"، آنان با تو مخالفت مى كنند و چه بسا به تو حمله كنند.
    ــ آخر براى چه؟ آيا اطاعت از خدا جرم است ؟
    ــ مردم آنجا باور كرده اند كه اطاعت از خليفه، اطاعت از خداست. وقتى تو دم از اطاعت خدا مى زنى، آن ها خيال مى كنند كه مى خواهى اطاعت از خليفه را كمرنگ نشان دهى، براى همين است كه با تو مخالفت مى كنند.[3]
    ــ به نظر شما چرا اطاعت از خليفه واجب نيست؟
    ــ چگونه ممكن است خدا اطاعت كسى را كه مانند من و توست، واجب نموده باشد؟ خدا هرگز اطاعت انسانى را كه ممكن است خطا كند، واجب نمى كند.
    ــ شما هم كه مرا به اطاعت از امام صادق(عليه السلام) مى خوانى و مى گويى ولايت او بر همه واجب است، پس چه فرقى ميان سخن تو و سخن اين مردم است؟
    ــ ما شيعيان به عصمت امام اعتقاد داريم.
    ــ عصمت يعنى چه؟
    ــ يعنى اين كه خدا امام را از همه زشتى ها و گناهان دور كرده است، خدا اوّل به امام مقام عصمت را داده است، بعداً از ما خواسته است از امام اطاعت كنيم، اگر امام معصوم نبود، خدا هرگز اطاعت او را بر ما واجب نمى كرد.[4]
    ? ? ?
    از اوّلين ديدار من با زُراره يك ماه گذشته است، اكنون من ديگر شيعه شده ام، شيعه شدن من از روى تحقيق بود، من مديون زُراره هستم، او بود كه باعث هدايت من شد. خدا به او جزاى خير بدهد!
    ايّام حجّ نزديك است، ما تصميم گرفته ايم به حجّ برويم و در مدينه با امام صادق(عليه السلام) ديدار كنيم، مى دانم كه تو هم مى خواهى همراه ما بيايى!
    كاروان حاجيان از كوفه حركت مى كند، راه زيادى در پيش داريم، روزها و شب ها مى گذرد...
    آن نخلستان ها كه مى بينى، مدينه است.
    به مسجد پيامبر مى رويم، امروز جمعه است، امام صادق(عليه السلام) دوست دارد ما در نماز اين مردم شركت كنيم. ما بايد "تَقيّه" كنيم، تقيّه يعنى كارى كنيم كه كسى از عقيده ما باخبر نشود، امروز بيشتر مردم (در ظاهر) طرفدار اين حكومت هستند.
    وارد مسجد پيامبر مى شويم، مسجد خيلى شلوغ است، ابتدا به زيارت قبر پيامبر مى رويم و به آن حضرت سلام مى دهيم.
    زيارت ما كه تمام مى شود، اذان ظهر را مى گويند، صف هاى نماز تشكيل مى شود، اكنون امام جمعه بالاى منبر پيامبر مى رود و خطبه هاى نماز جمعه را مى خواند.
    امام جمعه چنين سخن مى گويد:
    اى مردم! همه شما نام آقاى زُهْرى را شنيده ايد، او دانشمند بزرگى است. او ساليان سال اسلام را زنده كرد. او در تورات خوانده است كه هر كس ريش خود را با رنگ سياه، رنگين كند، ملعون است. اى مردم! على كسى بود كه ريش خود را با رنگ سياه خضاب مى كرد، اى مردم! على ملعون است، لعنت خدا بر او باد.[5]
    اى مردم! زُهْرى براى ما نقل كرد كه روزى عايشه همسر پيامبر نزد پيامبر بود. على و عبّاس، عموى پيامبر به ديدار پيامبر آمدند. پيامبر به عايشه رو كرد و گفت: "اى عايشه! اگر دوست دارى دو نفر از اهل جهنّم را ببينى به اين دو نفر نگاه كن".[6]
    من چرا سكوت كرده ام، چرا چيزى نمى گويم، به مولاى مظلوم من اين گونه ناسزا مى گويند و من فقط گوش مى كنم، مى خواهم از جا برخيزم و فرياد بزنم كه تو دست مرا مى گيرى و مرا مى نشانى.
    اگر تو نبودى، مأموران مرا گرفته بودند و به زندان مى بردند.
    در اين شهر رسم است كه مولاى مظلوم ما را روز جمعه ها لعن كنند. على(عليه السلام)كه برادر پيامبر بود و جز رضاى خدا گامى برنداشت، اين گونه معرّفى مى شود.
    آرى! اين حكومت بغض على(عليه السلام) به سينه دارد و تلاش مى كند تا نور خدا را خاموش كند، امّا مگر نور خدا خاموش شدنى است؟[7]
    به راستى اين زُهْرى كيست كه امروز نام او را اين گونه بر سر منبرها مى برند؟ او چگونه جرأت پيدا كرده است چنين دروغ هايى را به پيامبر نسبت بدهد؟
    دنيا چقدر فريب دهنده است. من اين آقاى زُهْرى را مى شناسم، همين كه نامش را بالاى منبر بردند و او را به عنوان بزرگ ترين دانشمند جهان معرّفى كردند.
    آيا مى دانى او يكى از شاگردان امام سجاد(عليه السلام) بود؟ او در همين شهر مدينه زندگى مى كرد، او فقير بود و قرض زيادى داشت.
    حكومت فهميد كه او جوانى با استعداد است، از او دعوت به همكارى كرد و او به شام رفت و معلّم خصوصى پسران خليفه شد، آرى! هشامِ اُموىّ، او را خريد!
    روزى كه او مى خواست از مدينه برود امام سجاد(عليه السلام) با او سخن گفت، به او گفت كه مواظب دين خودت باش، حكومت مى خواهد تو را وسيله اى براى فريب مردم قرار بدهد، امّا افسوس كه زُهْرى سخنان امام را فراموش كرد و كم كم او به اينجا رسيد كه براى مولاى مظلوم ما چنين سخنان دروغى را نقل كند.[8]
    امروز حكومت زُهْرى را به عنوان بزرگ ترين دانشمند اين حكومت معرّفى كرده است، سخنان زُهْرى در سرتاسر جهان اسلام پخش شده است، اگر امروز به فلسطين هم بروى، كتب او را مى بينى كه چقدر با استقبال روبرو شده است.[9]
    اگر افرادى مانند زُهْرى به يارى اين حكومت نمى آمدند، هرگز آنان نمى توانستند اين گونه حق را ناحق جلوه دهند!
    ? ? ?
    شب شده است و كوچه هاى مدينه تاريك است، از اين پيچ كه عبور كنيم به خانه امام صادق(عليه السلام) مى رسيم...نسيم مىوزد، بوى بهشت به مشامم مى رسد، در حضور امام مهربان خود هستم، اشك شوق مى ريزم و سلام مى كنم: سلام بر آقا و مولاى من! سلام بر نور خدا در روى زمين...
    ? ? ?
    آقاى من! برايم سخن بگو!
    من عطش شنيدن دارم، مى خواهم كلام تو را بشنوم!
    به سوى تو آمده ام، گمگشته بودم، بى قرار بودم، به اينجا پناه آورده ام و آرام گرفته ام. شنيده ام شما همه دوستان خود را دوست دارى. برايم سخن بگو، جان مرا با كلام خود زنده كن!
    ? ? ?
    مولاى من!
    تو مى دانى كه حكومت مى خواهد مردم در نادانى بمانند، فقط با جهل و نادانى است كه آنان مى توانند به اسم دين بر مردم حكومت كنند.
    خاندان بنى اُميّه براى خود قداست ساخته اند، مردم هشام را جانشين خدا و امين خدا در روى زمين مى دانند، مقام او را از كعبه بالاتر مى دانند، بلاى جهل و نادانى از هر چيزى بدتر است، حكومت بقاى خويش را در جهل اين مردم مى داند.
    اكنون تو برايم از علم و عقل و آگاهى سخن مى گويى، مى خواهى شيعه تو بيدار باشد، اهل فكر و معرفت باشد.
    تو مرا به تفكر فرا مى خوانى و مى گويى: "يك ساعت فكر كردن بهتر از يك سال عبادت است".[10]
    برايم از لقمان سخن مى گويى و اين كه خدا به او حكمت ارزانى داشت، تو مى خواهى من بدانم كه لقمان چرا به اين مقام رسيد، رو به من مى كنى و مى گويى: "لقمان به خاطر مال و ثروت دنيا و زيبايى و قدرت جسمانى به مقام حكمت نرسيد، بلكه او به علّت تقوى و زياد فكر كردن به اين مقام رسيد".[11]
    برايم مى گويى كه بيشترين عبادت ابوذر، تفكّر و پند گرفتن بود.[12]
    دوست دارى من ابوذر را بيشتر بشناسم، روزگارى كه عثمان خليفه بود، مردم دچار غفلت شده بودند، آن روز ابوذر به عثمان اعتراض كرد. او مى دانست راهى را كه عثمان در پيش گرفته است، جامعه را تباه خواهد كرد.
    آن روز بسيارى دلشان به نماز و روزه هاى خود خوش بود و آفتِ تجمّل گرايى و بى عدالتى را نمى ديدند، امّا ابوذر فكر كرد و در مقابل موج فتنه ها و بى عدالتى ها قيام كرد تا آنجا كه عثمان، او را به بيابان "ربذه" تبعيد كرد.
    تو از من مى خواهى مانند ابوذر باشم و بيشتر عبادت من فكر كردن باشد، نه آنكه دل به نماز و روزه ام خوش دارم!
    ? ? ?
    من تا چندى پيش، سنّى مذهب بوده ام، ابوبكر و عمر و عثمان براى من قداست داشته اند، سخنان و دستورات آنان در ذهن من نقش بسته بود.
    رهبر من همان ابوبكر بود كه حديث پيامبر را آتش زد. عايشه، دختر ابوبكر مى گويد يك شب پدرم تا صبح در حال فكر كردن بود، او پانصد حديث از پيامبر نوشته بود، صبح كه فرا رسيد به من گفت تا همه آن نوشته ها را براى او بياورم، آن روز او همه آن احاديث را در آتش سوزاند.[13]
    من پيرو عمر بوده ام، همان كه دستور داد تا مردم هر چه حديث نوشته اند را نزد او بياورند و دستور داد همه آن نوشته ها را آتش بزنند، آرى! عمر همان خليفه اى است كه نوشتن حديث را حرام اعلام كرد و مردم را از سؤال و پرسش نهى نمود.[14]
    شنيده ام جوانى در اسكندريه قرآن را خوانده بود و براى او سؤال پيش آمده بود، او مى خواست قرآن را بفهمد، او از ديگران در مورد فهم قرآن سؤال مى كرد.
    خبر به عمر رسيد، دستور داد تا او را به مدينه بفرستند، وقتى آن جوان به مدينه رسيد، عمر با چوب آن قدر به سر او زد تا آنجا كه آن جوان فرياد برآورد: "اى امير! بس است ديگر! نزن! از اين فكر دست برداشتم". اينجا بود كه عمر او را رها كرد، آن جوان از جا برخاست در حالى كه خون از سر و صورت او مى چكيد. بعد از چند روز باز به عمر خبر رسيد كه او سؤال و پرسش مى كند، اين بار عمر دستور داد او را به زمين بخوابانند و عمر صد تازيانه به او زد، آن جوان به عمر گفت: "اى امير! اگر مى خواهى مرا بكشى، بكش ولى اين قدر مرا زجر و آزار مده".[15]
    من اين كار آنان را درست مى پنداشتم، زيرا آنان را خليفه پيامبر مى دانستم، امّا اكنون از تو سخنان ديگرى مى شنوم:
    از فرشتگان برايم سخن مى گويى كه بال هاى خود را در زير پاى كسى قرار مى دهند كه در جستجوى دانش است.
    برايم مى گويى كه همه موجودات براى كسى كه در طلب علم باشد، دعا مى كنند و از خدا براى او طلب بخشش مى كنند.[16]
    به من مى گويى: مقام دانشمندى كه ديگران از دانش او بهره ببرند از عبادت هفتاد هزار عابد بالاتر است.
    از روز قيامت سخن مى گويى كه آن روز خدا سياهى قلم را بر خون شهيد برترى خواهد داد.[17]
    تو مرا به چه راهى مى خوانى؟
    اگر اسلام اين است كه سياهى قلم را بهتر از خون شهيد مى داند و براى نوشته اين ارزش را قائل است، پس چرا ابوبكر و عمر اين نوشته ها را آتش زدند؟ چه رازى در اين ميان بوده است؟
    تو مرا به نوشتن و سؤال كردن فرا مى خوانى و از آرزوى خود پرده برمى دارى و مى گويى كه دوست داشتم تا شيعيان خود را با تازيانه مى زدم تا مجبور شوند به دنبال فهم دين بروند.[18]
    سال هاست بر سر مسلمانان تازيانه زده اند كه چرا مى خواهيد بفهميد، تو مى گويى كه دوست دارى به آنان تازيانه بزنى كه چرا به دنبال فهم دين نيستيد! تو آقاىِ مهربانى هستى، تو هرگز به آزار كسى راضى نمى شوى، امّا با چه زبانى و چگونه به من بفهمانى كه بايد اهل فهم باشم وگرنه فريب حكومت را خواهم خورد و به ناحق و بيهوده به ديگران سوارى خواهم داد!
    به من مى گويى كه اگر در جستجوى دانش باشم در ملكوت آسمان ها مرا به بزرگى ياد مى كنند، آرى! اگر من بخواهم به دنبال علم واقعى باشم، حكومت مرا آزار و اذّيت مى كند، امّا مهم نيست، چرا كه فرشتگان مرا با عظمت ياد مى كنند.[19]
    تو دوست دارى كه شيعيانت اهل نوشتن باشند، زيرا اين نوشته است كه باعث بيدارى مردم مى شود، اين قلم است كه كوبنده تر و برنده تر از هر سلاح و شمشيرى است.
    تو بارها گفته اى كه دانش را بنويسيد و در ميان دوستان خود پخش كنيد، روزگارى فرا خواهد رسيد كه مردم فقط با كتاب انس پيدا خواهند كرد، آرى! تو از آينده خبر دارى...
    ? ? ?
    براى خواندن نماز ظهر به مسجد پيامبر مى رويم، نماز را به جماعت مى خوانيم، بعد از نماز فرصتى مى شود تا به قبرستان بقيع برويم و قبر امام حسن و امام سجاد و امام باقر(عليهم السلام) را زيارت كنيم. امام باقر در سال 114 به دست هشام اُموىّ به شهادت رسيد، زُراره برايم خاطره هاى زيادى از امام باقر(عليه السلام) نقل مى كند. او سخنان ارزشمند فراوانى را از آن امام عزيز به خاطر سپرده است.
    اكنون زُراره رو به من مى كند و مى گويد كه بايد زودتر از مدينه برويم، زيرا به دستور هشام همه رفت و آمدها كنترل مى شود، ما بايد به سوى مكّه حركت كنيم.
    ? ? ?
    آقاى من!
    كاش مى توانستم در اين شهر بمانم و بيش از اين از درياى علم تو بهره اى برگيرم، امّا چاره اى نيست، بايد از اين شهر بروم، حكومت اُموىّ نمى گذارد كه شيعيان در اين شهر بمانند.
    ما از اين شهر مى رويم، ولى عهد مى بنديم كه در اوّلين فرصت نزد تو باز گرديم.
    ما تنها نخواهيم آمد، با جوانان بيشمارى خواهيم آمد، همه ما شاگردان تو خواهيم شد و از علم تو بهره خواهيم برد.
    آن روز نزديك است، روزى كه مدينه پر از مشتاقان دانش تو بشود، اين وعده اى است كه تو به ما داده اى.
    ما صبر مى كنيم تا آن زمان مناسب فرا برسد...


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن