کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    سال 125 هجرى فرا مى رسد، خبر خوبى به ما مى رسد، هشام آن خليفه جنايتكار مرده است، حكومت استبدادى او نوزده سال به طول انجاميد، در اين مدّت، شيعيان سختى هاى زيادى را تحمّل كردند.
    وليد، ولىّ عهد اوست و براى تفريح به يكى از شهرها رفته است و اكنون در دمشق نيست.[34]
    وقتى خبر مرگ هشام را به وليد مى دهند، بسيار خوشحال مى شود، زيرا او به آرزوى خود كه همان خلافت است، رسيده است.
    بزرگان حكومت، انگشتر خلافت را براى وليد مى برند و به او تحويل مى دهند و به عنوان خليفه بر او سلام مى كنند.
    وليد اكنون خليفه است، او دستور مى دهد تا اسباب ساز و آواز بياورند و خوانندگان براى او شعر بخوانند.
    من ترجمه شعر او را براى شما مى گويم: "امروز روز خوشى من است، روزى است كه بايد باده بنوشم، شكر خدا كه خبر مرگ هشام آمده است و انگشتر خلافت را براى من آوردند، پس بايد شراب ناب بنوشيم و روز را با دختركى كه دلبرى مى كند، به سر آوريم". وليد شراب را مى نوشد و همه اطرافيان او نيز...[35]
    بعد از مدّتى، وليد تصميم مى گيرد تا به دمشق برود، زيرا پايتخت حكومت دمشق است.
    وقتى او به دمشق مى رسد، مردم با او بيعت مى كنند، مسلمانان او را خليفه خدا مى دانند، خليفه اى كه بيشتر وقت خود را به نوشيدن شراب، زن بارگى و به لهو و لعب مى گذراند...
    هيچ كس خليفه را از اين كارها نهى نمى كند، همه از استبداد خليفه مى ترسند.
    اين يك قانون است، هيچ كس حق ندارد مقام خلافت و ولايت را ناديده بگيرد و او را به تقوا و ترس از خدا دعوت كند، گويا پيش از اين در نماز جمعه، امامِ جمعه، خليفه را به تقوا سفارش مى كرد. وقتى پنجمين خليفه اُموىّ (عبدالملك) به خلافت رسيد، چنين گفت: "به خدا قسم اگر ديگر كسى مرا به تقوا فرا خواند، گردنش را مى زنم".
    از آن روز به بعد ديگر هيچ كس جرأت ندارد خليفه را از خدا بترساند.[36]
    ? ? ?
    وليد به شعر علاقه زيادى دارد، خود وليد هم گاهى شعر مى گويد، اين ترجمه يكى از اشعار اوست: "ما گاهى شرابِ ناب مى نوشيم و گاه آن را با آب مى آميزيم و مى نوشيم، گاهى آن را گرم مى نوشيم و گاهى نيم گرم".[37]
    وليد اوّلين خليفه اى است كه به شاعران پول زيادى مى دهد، اگر كسى براى او شعرى بگويد به هر بيت شعر او، هزار سكّه نقره جايزه مى دهند.
    معمولاً شاعرانى كه نزد او مى آيند، اشعارشان حدود ده بيت مى شود، روزى يكى از شاعران كه اسم او "ابن مُنبّه" نزد خليفه آمد و در مدح او شعرى خواند، شعر او پنجاه بيت داشت، بايد به او پول زيادى داده مى شد، مأمور پرداخت پول با خود فكر كرد كه آيا اين همه پول را به ابن مُنَبِّه بدهد. وليد دستور داد پنجاه هزار سكّه به ابن مُنبّه بدهند.[38]
    به راستى چرا وليد به هر مناسبت، شاعران را نزد خود مى خواند و به آنان اين قدر پول مى دهد؟
    او مى خواهد اين گونه تمام ستمكارى ها و زشتى هاى خود را مخفى كند و توانايى خود را در شعر و شاعرى، به رخ آنان بكشد.
    به راستى چه چيزى بهتر از شعر شاعرانِ حكومتى، حقيقت را در پس پرده اى از دروغ و ريا مخفى مى كند؟
    آيا همه شاعران نزد وليد احترام دارند؟ آيا وليد مى خواهد شعر عربى را تقويت كند؟
    هرگز!
    وليد به شاعرانى كه با هنر خود به حكومت ظالمانه او يارى مى رسانند، جايزه مى دهد. وليد دشمن شاعرى است كه از ظلم و ستم فرياد برآورد و حقيقت را آشكار كند.
    نمى دانم تا به حال نام كُميت را شنيده اى؟ همان شاعرى كه در همين روزگار وليد به شهادت رسيد.
    حتماً دوست دارى كه از كُميت برايت سخن بگويم، از ديدار او با امام صادق(عليه السلام)، از سرانجام او، از آرمان زيباى او...
    ? ? ?
    كُميت اهل كوفه است، او به زبان عربى شعر مى گويد، امروزه همه استادان از شعر او به بزرگى ياد مى كنند. كُميت به خاندان پيامبر علاقه دارد، در زمانى كه محبّت به اين خاندان جرم است، او از عشق و محبّت به خاندان پيامبر دم مى زند.
    او از مظلوميّت على(عليه السلام) و از كربلا و شهادت حسين(عليه السلام) سخن مى گويد، با اشعار خود، اشك ها را بر ديده ها جارى مى سازد.
    وقتى او به سفر حجّ رفت و در سرزمين "مِنا" با امام صادق(عليه السلام) ديدار كرد، او به امام گفت:
    ــ آيا اجازه مى دهى تا شعر خود را بخوانم.
    ــ اين روزهاى بزرگ وقت خواندن شعر نيست و بايد مشغول عبادت بود.
    ــ شعر من در مورد شما خاندان پيامبر است.
    اينجا بود كه امام دستور داد تا نزديكان او جمع شوند. وقتى همه آمدند، امام به كُميت فرمود: "اكنون شعر خود را بخوان".
    كُميت شروع به خواندن كرد، شعر او در مظلوميّت حسين(عليه السلام) بود:كانَ حُسَيناً وَالبَهاليلُ حَولَهُ/لأَسيافِهِم ما يُختَلى المُتَبَقِلُ...
    گويا حسين و ياران او را مى بينم كه دشمنان دور آنان حلقه زده اند تا آنان را به شهادت برسانند، من كسى را نديدم كه مانند حسين(عليه السلام) اين گونه غريب مانده باشد، هيچ كس مانند حسين(عليه السلام) سزاوار يارى نبود...
    صداى گريه بلند شد، كُميت از غربت حسين(عليه السلام) گفت.
    كدام غربت؟ عصر عاشورا، وقتى كه حسين(عليه السلام) فرياد برآورد "آيا كسى هست مرا يارى كند؟". افسوس كه فرياد او را جوابى جز شمشيرها و تيرها نبود...
    امام صادق(عليه السلام) دست هاى خود را به سوى آسمان گرفت و چنين دعا كرد: "بار خدايا! از تو مى خواهم بخشش خود را بر كُميت ارزانى دارى و همه گناهانش را ببخشى، خدايا! به كُميت آن قدر لطف كن تا او خشنود شود".
    به راستى كُميت چگونه خشنود مى شود؟ آيا همه ثروت دنيا مى تواند كُميت را خوشحال سازد؟
    هرگز، اگر كُميت به دنبال پول و ثروت بود كه حال و روزش اين نبود، كافى بود يك شعر براى حكومت بگويد. راز اين دعاى امام بعدها روشن خواهد شد.
    بعد از آن امام دستور داد تا هزار سكّه بياورند، امام آن سكّه ها را همراه با پيراهن خود به كُميت دادند.
    كُميت نگاهى به سكّه ها كرد و گفت: آقاى من! من شما را براى پول دوست نداشته ام، اگر من دنيا را مى خواستم، نزد اهل دنيا مى رفتم، من شما را براى خدا دوست دارم، من پيراهن شما را قبول مى كنم زيرا اين پيراهن براى من تبرّك است، امّا پول را قبول نمى كنم".[39]
    امام لبخندى زد، سخن كُميت به دل امام نشست، آرى! شيعه واقعى كسى است كه اهل بيت(عليهم السلام) را براى خدا دوست دارد.
    نمى دانم اين سخن امام را شنيده اى: "هر كس در مورد ما اهل بيت يك بيت شعر بگويد، خدا در بهشت خانه اى به او عنايت مى كند"؟[40]
    اكنون ديگر مى دانى كه منظور امام از اين سخن، كسانى مانند كُميت مى باشد كه جان خويش بر كف گرفته اند و براى دفاع از حقّ و حقيقت شعر مى سرايند.
    شعر كُميت مانند پُتك محكمى است كه بر مغز حكومت كوبيده مى شود و همچون نورى است كه دل ها را روشن مى سازد و كاخ استبداد را ويران مى كند.
    كُميت در مدح از خاندان پيامبر شعر مى گويد و ظلم ها و ستم هاى حكومت را بيان مى كند، براى همين است كه حكومت اُموىّ اين فرمان را صادر كرد: "كُميت را دستگير كنيد و دست و پايش را قطع كنيد و خانه اش را خراب كنيد و او را بر بالاى خرابه هاى خانه اش به دار آويزيد".
    وقتى كُميت اين فرمان را شنيد، چنين گفت: "در عشق به آل محمّد(عليهم السلام)انگشت نما شده ام، اى كسانى كه به خاطر اين دوستى، مرا كافر مى خوانيد، بدانيد كه اين سخن شما نزد من بى ارزش است".
    اكنون وليد به شاعران جايزه زيادى مى دهد، او دم از شعر مى زند، امّا مأموران حكومتِ او در جستجوى كُميت هستند و سرانجام او را مى يابند و با شمشير به او حمله مى كنند و او را مجروح مى كنند و كُميت مظلومانه در خون خود مى غلطد.
    پسر كُميت در آخرين لحظات عمر پدر بالاى سر پدر است، كُميت از هوش رفته است، بعد از مدّتى كُميت به هوش مى آيد و سه بار مى گويد: "خدايا! آل محمّد" و جان به جان آفرين تسليم مى كند.[41]
    به راستى كُميت در آن لحظات چه ديد كه چنين گفت، هيچ كس نمى داند، او به آرزوى بزرگ خويش رسيد، اكنون زمانى است كه دعاى امام صادق(عليه السلام) مستجاب مى شود: "بار خدايا! به كُميت آن قدر لطف كن تا او خشنود شود"، آرى، گويا كُميت در آخرين لحظات عمرش، خود را در آغوش مولايش على(عليه السلام) ديد و جان سپرد و به راستى هر كسى اين سعادت را ندارد كه در راه اهل بيت(عليهم السلام) شهيد شود.
    ? ? ?
    يحيى را مى شناسى؟ پسر زيد را مى گويم، او بعد از شهادت پدر از كوفه گريخت و مدّتى در كربلا بود. او اكنون در "سرخس" قيام مى كند. يحيى كه احتمال مى دهد كشته شود، سيّدمحمّد را به عنوان امام بعد از خود معرّفى مى كند.
    تو مى خواهى بدانى كه سيّدمحمّد كيست؟ من بارها از اين شخصيت سخن خواهم گفت، او از نسل امام حسن(عليه السلام) مى باشد و در مدينه زندگى مى كند. عده اى از مردم خيال مى كنند كه او همان "مهدى موعود" است كه به حكومت ظلم و ستم پايان مى دهد. از پيامبر حديثى نقل شده است كه آن حضرت فرمودند: "مهدى از فرزندان من است و او همنام من است"، آرى، خيلى ها باور كرده اند كه او همان مهدى است.[42]
    سخن در مورد يحيى پسر زيد بود، اكنون دانستى كه يحيى، سيّدمحمّد را به عنوان جانشين خود انتخاب كرد. يحيى از پيروانش مى خواهد بعد از او از سيّدمحمّد اطاعت كنند، در واقع زيدى ها بعد از يحيى، سيّدمحمّد را امام خود خواهند دانست.
    يحيى با هفتاد نفر از يارانش قيام مى كند، ده هزار نيروى حكومتى به جنگ او مى روند و در اين جنگ يحيى و همه يارانش كشته مى شوند.
    وقتى خبر قيام يحيى به وليد مى رسد، نامه اى به فرماندار كوفه مى فرستد. در اين نامه از فرماندار كوفه خواسته شده تا پيكر زيد را (كه حدود چهار سال است به دار آويخته شده است) آتش بزند.
    آرى! وليد هنوز از زيد مى ترسد، با قيام يحيى وليد خشمناك شده است، با اين كه يحيى كشته شده است، امّا وليد مى خواهد از پيكر پدر او انتقام بگيرد!
    فرماندار كوفه به محله كناسه مى آيد، آتشى برپا مى كند، پيكر زيد را از دار به پايين مى آورد و آن را به آتش مى كشد، ساعتى بعد خاكستر پيكر زيد در رود فرات به سوى دريا مى رود.[43]
    ? ? ?
    اينجا مدينه است، پيرمردى به سوى خانه امام صادق(عليه السلام) مى رود، او در دست خود بسته اى دارد و آن را محكم گرفته است، به راستى او در اين بسته چه چيزى را قرار داده است؟
    او متوكّل بَلخى است و اكنون وارد خانه امام مى شود، سلام مى كند. او مى خواهد مطلب مهمّى را به امام بگويد، اجازه مى گيرد و چنين مى گويد:
    آقاى من! من از عراق به سوى خراسان مى رفتم، در راه با يحيى پسر زيد آشنا شدم. او وقتى دانست كه من به شما خاندان پيامبر علاقه دارم، از من تقاضايى كرد. او به همراهان خود دستور داد تا صندوقچه اى را آوردند، از داخل آن صندوقچه، اين كتاب را بيرون آورد و آن را بوسيد و به چشم گذارد و گريه كرد.
    او به من گفت: "اين كتاب، صحيفه سجاديه است. اين دعاهاى امام سجّاد است كه پدرم، زيد آن ها را نوشته است. من مى ترسم كه اين كتاب به دست بنى اُميّه بيفتد، من براى حفظ اين كتاب زحمت زيادى كشيده ام، اكنون آن را به تو مى سپارم تا آن را به دست سيّدمحمّد برسانى.
    به راستى منظور از سيّدمحمّد كيست؟ او جوانى از نسل امام حسن(عليه السلام) است و عدّه اى باور دارند كه او مهدى موعود است.
    امام صادق(عليه السلام) به ياد يحيى مى افتد، اشك از ديدگانش جارى مى شود و مى گويد: "خدا پسر عمويم يحيى را رحمت كند".
    اكنون متوكّل بَلخى صحيفه سجاديه را به امام مى دهد، امام آن را باز مى كند و مى خواند و سپس مى گويد: "به خدا قسم اين دست خط عمويم زيد است و اين دعاهاى جدّم، امام سجاد(عليه السلام) است".
    امام رو به فرزندش اسماعيل مى كند و مى گويد: اى اسماعيل! برخيز و آن صحيفه اى را كه به تو دادم برايم بياور.
    اسماعيل از جا برمى خيزد و صحيفه اى را مى آورد. امام صادق(عليه السلام) آن را مى گيرد و مى بوسد و بر چشمانش مى نهد و مى گويد: "اين خط پدرم، امام باقر(عليه السلام) و دعاهاى جدّم، امام سجاد(عليه السلام) است".
    متوكّل بَلخى مى داند كه "صحيفه سجاديه" مجموعه دعاهاى امام سجاد(عليه السلام)است، الآن او متوجّه مى شود اين صحيفه را دو نفر نوشته اند، زيد و امام باقر(عليه السلام). در واقع اين دو برادر (امام باقر(عليه السلام) و زيد) هر دو دعاهاى امام سجاد(عليه السلام) را نوشته اند. آن نسخه اى كه متوكّل بَلخى در راه خراسان از يحيى پسر زيد گرفته است نسخه اى است كه زيد نوشته است، اكنون امام صادق(عليه السلام) نسخه اى را دارد كه به خط امام باقر(عليه السلام) است.
    فكرى به ذهن متوكّل بَلخى مى رسد، او مى خواهد اين دو نسخه از صحيفه سجاديه را با هم مقايسه كند، آيا بين آن ها اختلافى هم هست، شايد در يكى از آن ها دعايى باشد كه در نسخه ديگر نباشد، براى همين متوكّل بَلخى رو به امام صادق(عليه السلام) مى كند و مى گويد:
    ــ آقاى من! آيا به من اجازه مى دهيد تا صحيفه اى را كه پيش شماست با صحيفه اى كه از يحيى پيش من است، مقايسه كنم؟
    ــ اشكالى ندارد.
    متوكّل بَلخى خيلى خوشحال مى شود، دو نسخه را كنار هم مى گذارد و با دقّت آن ها را مى خواند. بعد از ساعتى متوجّه مى شود كه اين دو نسخه از صحيفه سجاديه هيچ اختلافى با هم ندارند، حتّى يك حرف هم در آن ها كم و زياد نيست.
    اكنون متوكّل بَلخى به امام مى گويد:
    ــ اكنون مى خواهم صحيفه اى را كه همراه دارم براى سيّدمحمّد ببرم.
    ــ آرى! بايد امانتى را كه به تو سپرده اند به دست صاحبش برسانى.
    متوكّل بَلخى از جا برمى خيزد كه برود، امام به او مى گويد: صبر كن، بهتر است كه من به دنبال سيّدمحمّد و برادرش بفرستم تا به اينجا بيايند.
    بعد از لحظاتى سيّدمحمّد همراه با برادرش به خانه امام مى آيند. امام ماجرا را براى آنان مى گويد و صحيفه را به آن ها نشان مى دهد و به آنان چنين مى گويد:
    ــ اين امانتى است كه يحيى براى شما فرستاده است، امّا قبل از آن مى خواهم يك قولى از شما بگيرم.
    ــ هر چه بگويى قبول مى كنيم.
    ــ از شما مى خواهم هرگز اين صحيفه را از مدينه بيرون نبريد.
    ــ براى چه؟
    ــ من از همان چيزى نگران هستم كه يحيى از آن نگران بود.
    آرى! يحيى نگران بود كه اگر كشته شود، اين صحيفه به دست دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) بيفتد، امام صادق(عليه السلام) هم همين نگرانى را دارد، براى همين از سيّدمحمّد و برادرش مى خواهد كه اين صحيفه را از مدينه بيرون نبرند. اين صحيفه بايد هزاران سال بماند تا شيعيان از آن استفاده كنند.[44]
    ? ? ?
    استبداد وليد بيداد مى كند، خون بى گناهان زيادى بر روى زمين ريخته مى شود. وليد حتّى به پسرعموىِ خود هم رحم نمى كند.
    وليد احساس مى كند كه پسرعمويش (سليمان) براى حكومت او خطر دارد، براى همين او را دستگير مى كند و دستور مى دهد تا صد تازيانه به او بزنند و سرش را بتراشند و او را به اردن ببرند و در گوشه زندان جاى دهند تا درس عبرتى براى همه باشد.[45]
    ? ? ?
    نگاه كن! امروز وليد قرآن را در دست مى گيرد، همه تعجّب مى كنند، خليفه اى كه بيشتر شراب مى خورد و شعر مى خواند، چطور شده است كه به قرآن رو كرده است.
    وليد نمى خواهد قرآن بخواند و از آن پند بگيرد، او مى خواهد با قرآن فال بگيرد!
    قرآن را باز مى كند، آيه 59 سوره هود، جلوى چشم او نمايان مى شود:
    (وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خَابَ كُلُّ جَبَّار عَنِيد )
    بندگان خوب من از من طلب يارى نمودند و سرانجام هر گردن كش ستمكارى نابود شد.
    وليد با خواندن اين آيه عصبانى مى شود، قرآن را به گوشه اى پرتاب مى كند، دست به تير و كمان مى برد و قرآن را با تير مى زند، آن قدر تير به قرآن مى زند تا قرآن پاره پاره مى شود، وليد چنين شعر مى خواند:

    * * *


    * * *


    اطرافيان همه با تعجّب به خليفه نگاه مى كنند، به راستى كار خليفه به كجا رسيده است، چرا خليفه اين گونه شده است؟ اى كاش خليفه اين كار را در جاى خلوتى مى كرد، اكنون اين خبر در همه جا پخش مى شود.[46]
    ? ? ?
    من در فكر هستم، يكى در اين ميان به من مى گويد:
    ــ در چه خيالى هستى؟ به چه فكر مى كنى؟
    ــ به زودى اين مردم شورش خواهند كرد.
    ــ تو اشتباه فكر مى كنى. شورشى در كار نخواهد بود.
    ــ آخر كدام مسلمان بى حرمتى به قرآن را مى تواند تحمّل كند؟ با اين كارى كه خليفه امروز انجام داد، حكومت خود را نابود كرد.
    ــ مگر تو از ماجراى فتواى چهل دانشمند دينى خبر ندارى؟
    ــ كدام ماجرا را مى گويى؟
    ــ وقتى نهمين خليفه به خلافت رسيد، چهل دانشمند نزد او رفتند و شهادت دادند كه هيچ حساب و كتابى براى خلفا نيست! هيچ عذابى براى خلفا نيست.
    ــ مگر مى شود؟ چطور چنين چيزى ممكن است؟
    ــ اين قدرت اين حكومت است، گفتم كه بنى اُميّه فكر همه جا را كرده است.
    ــ يعنى چهل دانشمند شهادت دادند كه خليفه هر كارى بكند، روز قيامت عذاب نمى شود؟
    ــ آرى.
    خدا مى داند آن روز آن چهل دانشمند چقدر پول گرفته بودند تا اين سخن را بر زبان جارى كنند و امروز اين مطلب جزء عقايد اين مردم بيچاره شده است.
    ــ فكر مى كنم راز سكوت اين مردم را فهميدى، اگر خليفه هزاران گناه هم انجام دهد، هرگز اين مردم شورش نخواهند كرد.[47]
    من به فكر فرو مى روم، آن چهل نفرى كه چنين فتوايى دادند، انسان هاى معمولى نبودند، آنان اهل علم و دانش بودند، مردم آنان را به عنوان دانشمندان دينى قبول داشتند، تا كسى فقيه نباشد كه نمى تواند فتوى بدهد.
    چه شد كه آنان اين سخن را گفتند؟ اين كار نتيجه عشق به دنيا بود، آنان خودشان هم مى دانستند كه سخنشان چيزى جز دروغ نيست، امّا چه مى توانستند بكنند؟ آنها پول و ثروت را از عمق جان خود، دوست مى داشتند و برقِ سكّه هاى طلا فريبشان داده بود.
    من اكنون معناى سخن امام صادق(عليه السلام) را مى فهمم كه فرمود: "هر وقت ديديد كه دانشمندى به دنيا علاقه داشت، هرگز دين خود را از او نگيريد"، كسى كه به اين سخن عمل كند، هرگز مانند اين مردم فريب نخواهد خورد.[48]
    ? ? ?
    وليد دو پسر دارد و آن ها را به عنوان ولىّ عهد خود معرّفى مى كند و عهدنامه براى خلافت آن دو مى نويسد.
    در اين عهدنامه به نكات مهمّى اشاره مى شود، وليد از مردم مى خواهد كه همواره مطيع خليفه باشند، زيرا اطاعت از خليفه، اطاعت از خداست، كسى كه ولايت خليفه را بپذيرد، هدايت شده است و هركس با آن مخالفت كند، گمراه است و خداوند او را نابود مى كند.
    وليد از هدف خود هم سخن به ميان مى آورد، او مى خواهد مردم بدون سرپرست نباشند و در صورتى كه براى او حادثه اى رخ دهد شيطان نتواند دين اسلام را نابود كند. او ولىّ عهدىِ دو پسرش را نعمتى مى داند كه خدا بر مردم واجب كرده و اسلام را با آن كامل كرده است.[49]
    ? ? ?
    در شهر دمشق خبرى دهان به دهان مى شود، گويا وبا به اين شهر آمده است، مردم از ترس وبا از شهر بيرون مى روند، وليد هم با حرمسراى خود دمشق را ترك مى كند و به سوى اردن مى رود.
    يكى از پسرعموى هاى خليفه به فكر كودتا افتاده است، اسم او "يزيد" است. مردم او را به نام "يزيدسوّم" مى شناسند.[50]
    يزيد مقدّمات كودتا را فراهم كرده است و عدّه اى از بزرگان را با خود همراه كرده است و در شب جمعه بعد از نماز عشا همراه با ياران خود به سوى قصر حركت مى كند.
    آنان به نگهبانان قصر مى گويند كه ما از طرف خليفه آمده ايم، رئيس نگهبانان هم شراب نوشيده و مست است، در را به روى آنان باز مى كند و آنان به داخل قصر حمله مى كنند و به سكّه ها و شمشيرها دست مى يابند.
    يزيد به موفقيّت خود يقين پيدا مى كند، چون مى داند مى تواند با سكّه هاى طلا همه سربازان را طرفدار خود كند. يزيد به زودى بر شهر مسلط مى شود و خود را خليفه مى خواند.
    وقتى اين خبر به وليد مى رسد به سوى دمشق حركت مى كند، به منطقه "بَخرا" مى رسد و آنجا منزل مى كند. يزيد گروهى را براى كشتن وليد روانه كرده است، آن ها در آنجا با وليد روبرو مى شوند. وليد ابتدا پنجاه هزار سكّه طلا براى فرمانده سپاه يزيد مى فرستد تا او را از جنگ منصرف كند، امّا فرمانده قبول نمى كند، گويا او مى داند كه اگر سر وليد را براى يزيد ببرد جايزه بسيار بيشترى خواهد گرفت.
    وليد زره به تن مى كند و سوار بر اسب مى شود و همراه با كسانى كه هنوز با او هستند آماده نبرد مى شود كه ناگهان فريادى از سوى سپاه يزيد بلند مى شود: "اى مردم! دشمن خدا را بكشيد".
    وقتى وليد اين سخن را مى شنود، سريع به داخل كاخ بازمى گردد و در را مى بندد. او آدم باهوشى است، مى فهمد كه ديگر كارش تمام است، او خيال مى كرد كه مردم هنوز او را خليفه خدا مى دانند و براى همين اميد به پيروزى داشت، امّا حالا دانست كه پسرعمويش اورا به عنوان "دشمن خدا" معرّفى كرده است و اين مردم آمده اند تا دشمن خدا را نابود كنند.
    وليد دستور مى دهد تا قرآنى را برايش بياورند، او قرآن را باز مى كند و شروع به خواندن آن مى كند، خيال مى كند شايد مردم به حرمت قرآن از او دست بكشند، امّا مگر اين وليد خودش قرآن را با تير پاره پاره نكرده بود؟
    سپاهيان از ديوار كاخ بالا مى آيند، آنان با گرز به سوى وليد مى روند و لگد محكمى بر صورتش مى زنند و با گرز بر سرش مى كوبند و سر از بدنش جدا مى كنند و سريع به سوى دمشق حركت مى كنند.
    ? ? ?
    يزيد مشغول خوردن نهار است كه سر وليد را نزد او مى گذارند، او براى فريب مردم از سر سفره بلند مى شود و سجده شكر به جا مى آورد و نماز شكر مى خواند. يزيد دستور مى دهد تا سر وليد را بر سر نيزه كنند و در شهر بچرخانند.
    مردم دمشق در تعجب اند، وقتى سر كسى را در اين شهر مى چرخانند، به اين معناست كه آن شخص از دين خارج شده است.
    آخر چگونه مى شود كسى خليفه خدا از دين خدا بيرون رود؟
    مگر به ما نمى گفتند خليفه هيچ حساب و كتابى ندارد، پس چطور شد كه اين خليفه، گناهكار شد؟ چرا او دشمن خدا شد؟ آيا مى شود كسى خليفه مسلمانان باشد و عينِ حال، دشمن خدا هم باشد؟
    يزيد امروز سرمست حكومت است، امّا نمى داند كه با اين كار خود چه ضربه اى به اين حكومت مى زند.
    او مانند كسى است كه بر روى شاخه درختى مى نشيند و شاخه را مى برد.
    بنى اُميّه با قداستى كه از خلافت ساخته بودند، توانستند سال ها بر اين مردم حكومت كنند. آنان به پشتوانه اين قداست، موفّق شدند همه شورش ها را سركوب كنند.
    ولى يزيد اين قداست را شكست، درست است مردم با يزيد به عنوان خليفه بيعت كردند، امّا اين بيعت ديگر آن بيعت هاى قبلى نيست!
    امروز هر كدام از بزرگان بنى اُميّه به فكر تاج و تخت هستند، هركدام از آنان در فكر خود نقشه ها دارند، زيرا كه حرمت خلافت از بين رفته است، تا قبل از كشته شدن وليد، همه به بيعتى كه با خليفه داشتند، پايبند بودند و همين پايبندىِ آنان به حكومت، عامل قدرت خليفه بود. اكنون آن هيبت و شكوهِ بيعت و اطاعت از خليفه خدا از بين رفته است.
    مدّتى نمى گذرد كه آشوب ها برپا مى شود، شهرهاى مختلف شورش مى كنند، حمص، اردن، فلسطين...[51]


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن