کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ده

      فصل ده


    سال 138 فرا مى رسد، اينجا كوفه است، اين جوانان كنار اين قبر ايستاده اند، دست به سينه گرفته اند و اين گونه سلام مى كنند:
    سلام بر تو اى دختر پيامبر خدا!
    من به يكى از آنان رو مى كنم و مى گويم:
    ــ اينجا كوفه است، در كوفه مگر قبر دخترى از پيامبر وجود دارد؟
    ــ مگر خبر ندارى كه رهبر ما، ابوالخَطّاب به پيامبرى مبعوث شده است. اينجا قبر دختر اوست.
    ــ ابوالخَطّاب پيامبر شده است! اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟
    ــ خدا به تمثال و چهره جعفربن محمّد بر ما نازل شده است، امروز او خداى ما مى باشد و ابوالخَطّاب را به پيامبرى فرستاده است.[116]
    گويا منظور او از "جعفربن محمّد"، امام صادق(عليه السلام) مى باشد، اين چه سخن كفرآميزى است كه من مى شنوم؟
    از دوستانم در مورد اين جوانان پرسوجو مى كنم. به من مى گويند كه اينان گروه "خَطّابى ها" هستند و پيرو ابوالخَطّاب هستند. ابوالخَطّاب يكى از كسانى است كه مدّتى به مدينه مى رفت و از امام صادق(عليه السلام) حديث مى شنيد. او به تازگى در كوفه آيين تازه اى را آورده است و در مسجد كوفه مشغول تبليغ دين خود مى باشد.
    خوب است من به مسجد بروم تا او را ببينم، دوست دارم ببينم حرف حساب او چيست. وقتى به مسجد مى رسم مى بينم كه عدّه زيادى در اينجا جمع شده اند و سخنان او را گوش مى كنند:
    اى ياران من! بدانيد كه خداى ما همان جعفربن محمّد است و من از طرف او پيامبر شما هستم. خداى ما به من دستور داده است تا دين را بر شما آسان كنم. او بارهاى گران و زنجيرهاى سنگين را از دوش شما برداشته است.
    ديگر لازم نيست كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد!
    نماز و روزه واقعى همان شناختن جعفربن محمّد است، اگر او را بشناسيد، ديگر هر كارى كه بخواهيد مى توانيد انجام دهيد.
    گناهانى مثل زنا و فحشا هم آزاد شده است، زيرا منظور از گناهان، دشمنان ولايت مى باشند، اگر شما از ابوبكر و عُمَر بيزارى بجوييد، كافى است و مى توانيد زنا و فحشا و دزدى و... انجام بدهيد.
    اكنون از شما مى خواهم تا همگى با هم فرياد بزنيد: "لبيّك يا جعفر".[117]
    همه يك صدا فرياد مى زنند: "لبيّك يا جعفر، لبيّك يا جعفر".
    من نگاهى به آنان مى كنم، آنان جوانانى هستند كه فريب سخنانِ ابوالخَطّاب را خورده اند، خدا اين ابوالخَطّاب را لعنت كند كه اين گونه جوانان را منحرف مى كند.
    اين همان غُلُوّ است كه اهل بيت(عليهم السلام) ما را از آن نهى كرده اند، غُلُّو، يعنى زياده روى كردن در اعتقاد. اگر كسى نسبت خدايى به اهل بيت(عليهم السلام) بدهد، در حقّ آنان غُلُوّ كرده است.
    ? ? ?
    "مصادف" يكى از شيعيان است، او به سوى مدينه حركت مى كند، وقتى به مدينه مى رسد ماجرا را براى امام تعريف مى كند. امام در مقابل عظمت و بزرگى خدا سر به سجده مى گذارد و شروع به گريه مى كند و مى گويد: "من بنده ضعيف و ذليل خدا هستم".
    بعد از مدّتى امام سر از سجده بر مى دارد، اشك از صورت او جارى شده است، مصادف پشيمان مى شود كه چرا اين ماجرا را به امام گفته است، او به امام مى گويد:
    ــ آقاى من! در اين ماجرا شما مقصّر نيستيد، چرا اين گونه گريه مى كنيد؟
    ــ عدّه اى از پيروان عيسى(عليه السلام) هم در حقّ او غُلوّ كردند، اگر عيسى(عليه السلام) در مقابل آن ها سكوت مى كرد خدا او را عذاب مى كرد.[118]
    اكنون امام مى خواهد براى شيعيان خود در مورد ابوالخَطّاب سخن بگويد، گوش كن، اين خلاصه سخنان امام است:
    خدا ابوالخَطّاب را لعنت كند، خدا هر كس پيرو اوست را لعنت كند، هر كس به آنان مهربانى كند، خدا او را لعنت كند.
    پيام مرا به ديگران برسانيد، من بنده اى از بندگان خدا هستم، او مرا آفريده است، اگر معصيت او را بكنم، مرا عذاب مى كند، روزى مى آيد كه من مى ميرم و مرا داخل قبر خواهند گذاشت. اين خداست كه مرا در قيامت زنده خواهد كرد و از من سؤال خواهد نمود.
    خدا آرامش را از آنان بگيرد كه آرامش مرا از من گرفتند!
    بار خدايا! تو خود گواهى كه من از آنان بيزار هستم.
    آنان از مشركان بدتر هستند، آنان عظمت خدا را كوچك كردند، اگر من در مقابل سخن آنان سكوت كنم، خدا مرا عذاب مى كند.
    ابوالخَطّاب دروغگويى است كه سخنان دروغ به من نسبت مى دهد، من از خدا مى خواهم كه مرگ او را برساند.[119]
    امام با اين سخنان مى خواهد رسالت مهم خود را انجام بدهد، امروز خطر بزرگى شيعه را تهديد مى كند، اگر اين جريان غُلوّ در ميان شيعيان ريشه بدواند، باعث نابودى اين مكتب از درون خواهد شد.
    من احتمال مى دهم كه اين خط فكرى غُلوّ به نفع حكومت هم هست، زيرا باعث اختلاف بين شيعيان مى شود و از طرف ديگر آبروى شيعه را نزد ديگر مسلمانان و حتّى غير مسلمانان مى برد.
    امام به وظيفه خود آشنا مى باشد و مى داند كه دشمن مى خواهد از كجا به شيعه ضربه بزند، براى همين اين گونه خطّ غُلوّ را لعن و نفرين مى كند و از شيعيان مى خواهد تا اين سخن را به گوش همه برسانند.
    من باور دارم كه وقتى حكومت بفهمد كه امام با تندى و شدت، ابوالخَطّاب را لعن كرده است و از او بيزارى جسته است، فكر ديگرى بكند.
    به هر حال امام از ابوالخَطّاب بيزارى مى جويد و او را لعن مى كند و نامه هاى متعددى به كوفه و ديگر شهرهاى مى فرستد و آنان را از اين فتنه بزرگ آگاه مى كند. امام از ياران خود مى خواهد تا پيام او را به همه برسانند ابوالخَطّاب كافر شده است و از دين خدا بيرون رفته است.[120]
    ? ? ?
    خبر به فرماندار كوفه مى رسد كه ابوالخَطّاب فعاليّت خود را زيادتر كرده است و در مسجد كوفه با ياران خود جمع شده است و تصميم به شورش دارد.
    فرماندار سربازان خود را به سوى مسجد مى فرستد و آنان را غافلگير مى كند. ابوالخَطّاب مى بيند كه هيچ سلاحى همراه ندارند، او دستور مى دهد تا يارانش مقاومت كنند، هفتاد نفر از طرفداران او كنار او مى مانند، ابوالخَطّاب به يارانش مى گويد: "چوب هايى كه در سقف مسجد است برداريد، اين چوب ها مانند نيزه در بدن دشمن شما اثر خواهد كرد و سلاح هاى آن ها در شما كارگر نخواهد بود".
    ياران ابوالخَطّاب با اين تصوّر به سوى دشمن حمله مى كنند، سى نفر از آن ها كشته مى شوند. باقيمانده آن ها نزد ابوالخَطّاب مى آيند و مى گويند:
    ــ تو به ما گفتى كه سلاح دشمن در ما اثر نمى كند، چگونه است كه همه ما كشته مى شويم و چوب هاى ما در آنان اثر نمى كند؟
    ــ آرى! خدا براى شما پيروزى را اراده كرده بود، امّا بعداً تصميم خدا عوض شد، او شهادت را براى شما برگزيده است، شهادت، افتخار بزرگى است كه نصيب شما شده است.
    اين جاهلان بار ديگر فريب ابوالخَطّاب را مى خورند و به سوى دشمن حمله مى كنند و همه آنان كشته مى شود، يك نفر باقيمانده هم مجروح مى شود و بى هوش بر روى زمين مى افتد.
    اكنون سربازان به سوى ابوالخَطّاب مى روند و او را دستگير مى كنند و او را نزد فرماندار كوفه مى برند، فرماندار دستور مى دهد تا او را كنار فرات دار بزنند و بدنش را به آتش بكشند. آرى! ابوالخَطاب به نفرين امام صادق(عليه السلام) گرفتار مى شود، اين سزاى كسى است كه به اهل بيت(عليهم السلام) دروغ ببندد.[121]
    ? ? ?
    به راستى معناى غُلوّ چيست؟ كاش من ضابطه و ملاكى مى داشتم و با آن مى توانستم غُلوّ را تشخيص بدهم، بعد از ماجراى ابوالخَطّاب وقتى من فضيلتى از اهل بيت(عليهم السلام) را نقل مى كنم، عدّه اى به من مى گويند: مواظب باش غُلوّ نكنى!
    من شنيده ام كه ابوحَنيفه ديگر حديث غدير را نقل نمى كند! آيا مى دانيد چرا؟ او مى گويد: حديث غدير، غُلوّ است!
    آرى! متأسفانه بعضى ها اين طور شده اند كه وقتى مى خواهى از مقامى كه خدا به اهل بيت(عليهم السلام) داده است، سخن به ميان آورى، خيال مى كنند كه مى خواهى غُلوّ كنى.
    امروز نزد امام صادق(عليه السلام) مى روم، دوست دارم او برايم در اين زمينه حرف بزند. اكنون امام رو به من مى كند و مى گويد: "ما را بنده خدا بدانيد، ما را مخلوق خدا بدانيد. براى ما خدايى قرار بدهيد كه ما به سوى او باز مى گرديم، اگر اين نكات را مراعات كنيد، ديگر مى توانيد در خوبى و كمالِ ما هر چه خواستيد، بگوييد، بدانيد كه خدا به ما بيش از آن چيزى كه شما تصور كنيد، خوبى و كمال داده است".[122]
    من به اين سخن امام فكر مى كنم، غُلوّ اين است كه كسى مانند ابوالخَطّاب پيدا شود و اهل بيت(عليهم السلام) را خدا بداند، امّا اگر ما آن ها را بنده خدا و مخلوق خدا دانستيم، ديگر مى توانيم ساير سخن ها را در مورد مقام آن ها باور كنيم، البتّه به شرط آن كه آن سخن ها صحيح و با دليل و مدرك باشند.
    آرى! وقتى ما مى گوييم اهل بيت(عليهم السلام) علم و دانش زيادى دارند، معناى آن اين است كه خدا اين علم را به آن ها داده است، اگر مى گوييم همه فرشتگان خدمتگزار آن ها مى باشند.
    خلاصه آن كه هر خوبى و زيبايى كه در جهان هستى مى توانى تصوّر كنى، براى اهل بيت(عليهم السلام) هست، ولى همه اين خوبى ها را خدا به آن ها داده است، آن ها هر چه دارند از خدا دارند، هر لحظه به لطف و عنايت خدا محتاج هستند. آرى! خدا مقامى بس بزرگ به آنان داده است هيچ كس نمى تواند به مقام آنان برسد. آنان بندگان برگزيده خدا هستند.
    ? ? ?
    خبرى دردناك به ما مى رسد، اسماعيل، پسر امام صادق(عليه السلام) از دنيا رفته است، همه با شنيدن اين خبر به سوى خانه امام حركت مى كنيم تا به آن حضرت تسليت بگوييم. امام اسماعيل را بسيار دوست مى داشت، براى همين عدّه اى خيال مى كردند كه امام هفتم، همين اسماعيل خواهد بود، اسماعيل، پسربزرگ امام بود.
    جمعيّت زيادى اينجا جمع شده است، آن ها منتظر امام هستند. امام سر به سجده گذارده است، سجده او طولانى مى شود، بعد از مدّتى امام سر از سجده برمى دارد و كنار پيكر اسماعيل مى آيد و ملافه از صورت او كنار مى زند و مى گويد: خوب نگاه كنيد، آيا او مرده است يا زنده؟
    همه در جواب مى گويند: او مرده است. امام رو به آسمان مى كند و مى گويد: "خدايا! خودت شاهد باش".
    اكنون امام دستور مى دهد كه اسماعيل را غسل و كفن نمايند. ساعتى مى گذرد، مردم آماده اند تا بدن اسماعيل را به سوى قبرستان بقيع ببرند. امام بار ديگر به كنار پيكر اسماعيل مى آيد، كفن او را باز مى كند و مى گويد: نگاه كنيد! آيا اسماعيل مرده است؟ همه تعجّب مى كنند و در جواب مى گويند: آرى. امام مى گويد: خدايا! تو شاهد باش!
    تشييع جنازه آغاز مى شود، مردم جنازه را به سوى قبرستان مى برند، امام صادق(عليه السلام) با پاى برهنه و بدون عبا به دنبال جنازه اسماعيل حركت مى كند.
    وقتى كه مى خواهند اسماعيل را داخل قبر بگذارند، امام مى گويد: اين بدن كيست كه شما مى خواهيد او را به خاك بسپاريد؟ همه مى گويند: اين بدن اسماعيل فرزند شماست. امام مى گويد: خدايا! تو شاهد باش!
    وقتى اسماعيل را به خاك مى سپارند، امام كنار قبر اسماعيل مى نشيند و رو به ياران خود مى كند و مى گويد: "فراموش نكنيد كه دنيا، منزل هميشگى ما نيست و ما دير يا زود بايد از اين دنيا برويم، مصيبت عزيران سخت است، امّا خوشا به حال كسى كه صبر پيشه كند".
    اكنون امام صادق(عليه السلام) مى گويد: "بدانيد كه بعضى ها به باطل مى گرايند و دچار ترديد مى شوند و تصميم مى گيرند نور خدا را خاموش كنند".
    كنار امام صادق(عليه السلام)، فرزندش موسى كاظم(عليه السلام) ايستاده است، امام صادق(عليه السلام) با دست به او اشاره مى كند و مى گويد: "اين پسرم موسى است، بدانيد او بر حق است و حق همراه اوست".
    امام صادق(عليه السلام) بارها براى شيعيان خود گفته است كه پسر سوم او يعنى موسى كاظم(عليه السلام)، امام بعد از اوست. (پسر اوّل امام صادق، اسماعيل بود، پسر دوم او عبدالله است، پسر سوم او موسى كاظم(عليه السلام) است).
    همه ما مى دانيم كه موسى كاظم(عليه السلام)، امام هفتم ما شيعيان خواهد بود، او الآن ده سال دارد. اسماعيل برادر بزرگ او بود كه بيش از سى سال در اين دنيا زندگى كرد و امروز از دنيا رفت.
    من اكنون مى فهمم كه چرا امام اين همه اصرار داشت كه مرگ اسماعيل را اثبات كند، گويا عدّه اى پيدا خواهند شد كه مرگ اسماعيل را باور نخواهند كرد.
    آرى! به زودى عدّه اى پيدا خواهند شد و اسماعيل را امام هفتم خود خواهند دانست. آنان به پيروان خود خواهند گفت كه اسماعيل از دنيا نرفته است، بلكه او غائب شده است!
    آنان گروه "اسماعيلى ها" يا فرقه "اسماعيليّه" را تشكيل خواهند داد و امامت امام كاظم(عليه السلام) را انكار خواهند كرد.
    امام صادق(عليه السلام) از آينده خبر دارد و براى همين چندين بار از مردم اعتراف گرفت كه اسماعيل مرده است تا در آينده همه مردمى كه به دنبال حقيقت هستند، بتوانند حقّ را از باطل تشخيص بدهند.[123]
    ? ? ?
    منصور تصميم مى گيرد به سفر حجّ برود، سال 140 است. مسلمانان زيادى از سرتاسر جهان اسلام به مكّه مى آيند، منصور مى خواهد خودش به عنوان "سرپرست حجّ" در مكّه حضور داشته باشد.[124]
    منصور ابتدا به مدينه مى رود، او مى خواهد مدّتى در آن شهر بماند، او به فرماندارى مدينه مى رود و در آنجا مستقر مى شود.
    بسيارى از مردم مدينه به ديدار منصور مى روند، او منتظر است كه امام صادق(عليه السلام) هم به ديدار او برود، امّا هر چه صبر مى كند خبرى از آمدن امام نمى شود.
    منصور از امام هراس زيادى دارد، او مى داند قلب مردم به او متمايل شده است زيرا او همانند دريايى از علم است و مردم علم واقعى را نزد او مى يابند، همه خوبى ها و زيبايى ها در او جمع شده است.
    درست است منصور خود را به عنوان خليفه پيامبر معرّفى كرده است، امّا همه كسانى كه نزد او مى آيند، به طمع پول يا از روى ترس اين كار را مى كنند، منصور هرگز بر قلب ها حكومت نمى كند، ولى امام صادق(عليه السلام) در خانه خود نشسته است و بر قلب ها حكومت مى كند.
    خواب به چشم منصور نمى رود، او به يكى از اطرافيان خود كه نامش "ربيع" است مى گويد: "هر چه زودتر به خانه امام صادق(عليه السلام) برو و او را پيش من بياور".
    ربيع با عجله به سوى خانه امام حركت مى كند، او دستور دارد كه بدون آن كه از امام اجازه بگيرد، وارد خانه او شود. ربيع وارد خانه امام مى شود، امام مشغول راز و نياز با خداى خويش است و صورتش را بر خاك نهاده است.
    ربيع لحظه اى صبر مى كند، امام به دعاى خود ادامه مى دهد. بعد از آن امام سر از سجده برمى دارد، مأمور سلام مى كند و امام جواب سلام او را مى دهد و مى گويد: "اى برادر! چه كار داشتى؟".
    ربيع تعجّب مى كند، او بدون اجازه وارد خانه امام شده است و خانواده امام را ترسانده است، ولى امام او را "برادر" صدا مى زند. ربيع رو به امام مى كند و مى گويد: "منصور از من خواسته است تا شما را به فرماندارى ببرم".
    اكنون امام رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ از تو مى خواهم نزد منصور بروى و پيام مرا به او بگويى.
    ــ پيام شما چيست؟
    ــ اين پيام مرا به منصور برسان: "تو با اين كار خود خانواده مرا ترساندى و آنان را وحشت زده كردى، اگر دست از سر ما بر ندارى، بعد از هر نماز تو را نفرين خواهم كرد و تو خود مى دانى كه خدا نفرين بنده مظلوم را رد نمى كند".
    ربيع نزد منصور مى رود و پيام امام صادق(عليه السلام) را به او مى گويد. منصور لحظه اى فكر مى كند، به ربيع مى گويد تا اين پيام را براى امام ببرد: "شما اختيار داريد كه نزد ما بياييد يا نيائيد و سلام مرا به خانواده خود برسانيد و به آنان بگوييد كه آسوده خاطر باشند كه هيچ خطرى شما را تهديد نمى كند".[125]
    ? ? ?
    اين جوان را مى شناسى؟ او داوودجمّال است و امروز با زحمت زيادى موفّق شده است به خانه امام صادق(عليه السلام) بيايد، اكنون او از امام مى پرسد:
    ــ در هنگام وضو گرفتن، دست و صورت را چند بار مى توان شست؟
    ــ شستن يك بار دست و صورت واجب است، اگر كسى دو بار دست و صورتش را بشويد، اشكالى ندارد، امّا اگر سه بار اين كار را بكند، وضويش باطل است.
    اكنون داوودجمّال مى داند كه هر كس مانند اهل سنّت وضو بگيرد، وضويش باطل است، آرى! اهل سنّت مى گويند كه در هنگام وضو بايد حتماً سه بار دست و صورت را شست.
    در اين هنگام "بُندار" كه يكى از شيعيان است، نزد امام مى آيد، سلام مى كند و جواب مى شنود، اتفاقاً او هم همين سؤال را از امام مى پرسد، امام به او مى گويد: "در هنگام وضو گرفتن بايد سه بار دست و صورت را شست، هر كس كمتر از سه بار دست و صورتش را بشويد، وضويش باطل است".
    داوودجمّال بسيار تعجّب مى كند، چگونه شد كه امام جواب سؤال را عوض كرد؟ چرا در جواب بُندار به او دستور داد كه مانند اهل سنّت وضو بگيرد؟
    امام متوجّه تعجّب داوودجمّال مى شود، از او مى خواهد كه آرام باشد، گذشت زمان همه چيز را ورشن خواهد كرد.
    بُندار به عراق باز مى گردد. خانه او در كنار باغ منصور است.
    هيچ كس نمى داند كه بُندار شيعه امام صادق(عليه السلام) است، زيرا او همواره تقيّه مى كند، اكنون او به دستور امام در هنگام وضو گرفتن سه بار صورت خود را مى شويد و سپس دستان خود را هم سه بار مى شويد.
    روزى از روزها منصور به باغ خود آمده بود، مخفيّانه بُندار را زير نظر داشت. منصور ديد كه بُندار مانند اهل سنّت وضو مى گيرد، وقتى وضوى او تمام شد، منصور به دنبال او فرستاد و به او گفت: "جاسوسان به من گفته بودند كه تو شيعه هستى، امّا من امروز از وضو گرفتن تو فهميدم كه تو شيعه نيستى، مرا حلال كن كه به تو بدگمان بودم".
    بعد منصور دستور مى دهد تا صدهزار سكّه نقره به بُندار بدهند.
    چند ماه مى گذرد، بُندار بار ديگر به مدينه مى آيد، اتفاقاً اين بار هم داوودجمّال نزد امام است. بُندار رو به امام مى كند و مى گويد: "فدايت شوم! شما جان مرا نجات داديد".
    امام لبخندى مى زند و به او مى گويد: "ماجراى خود را براى دوست خود بيان كن تا دلش آرام شود".
    بُندار ماجرا را براى داوودجمّال بيان مى كند، او مى فهمد كه چرا امام آن روز جواب سؤال بُندار را آن گونه داد، امام از آينده خبر داشت و مى خواست جان او را نجات دهد.
    اكنون امام به بُندار مى گويد: "از امروز به بعد، در هنگام وضو از سه بار شستن دست و صورت خوددارى كن".[126]


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن