کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    خبر كشته شدن ابومسلم به خراسان مى رسد، شخصى به نام "سنباد" به خونخواهى ابومسلم دست به شورش مى زند و موفّق مى شود رى و قزوين و نيشابور را فتح كند.
    منصور سپاه خود را به جنگ او مى فرستد. سپاه منصور كشتار عجيبى از ياران سنباد به راه مى اندازد و شصت هزار نفر از آنان را مى كشد. اين گونه است كه اين شورش سركوب مى شود.[99]
    منصور بر اوضاع مسلط مى شود. او اكنون براى حكومت خود برنامه ريزى مى كند. منصور انسان زيركى است و براى اين كه حكومتش باقى بماند، اين سياست ها را اجرا مى كند:
    اول: سياست فشار اقتصادى
    منصور مى خواهد به اين سخن عمل كند: "سگ خود را گرسنه نگاه دار تا براى يك لقمه غذا به دنبالت بيايد".[100]
    با اين كه سكّه هاى طلاى زيادى در خزانه جمع شده است، امّا منصور هرگز اين سكّه ها را براى رفاه مردم هزينه نمى كند، او معتقد است بايد بر مردم سخت بگيرد تا ديگر كسى فرصت نداشته باشد بخواهد به مخالفت با حكومت فكر كند.
    وقتى شكم مردم سير باشد، به اين فكر مى افتند كه چرا در جامعه بى عدالتى است؟ چرا اين حكومت به وعده هاى خود عمل نكرد؟ اين حكومت به اسم "آل محمّد" روى كار آمد، پس "آل محمّد" كجا هستند؟
    منصور مى داند كه مردم به آل محمّد علاقه دارند، او مى خواهد كارى كند كه مردم وقتى صبح از خواب بيدار مى شوند همه فكرشان اين باشند كه چگونه لقمه نانى به دست بياورند و شكم زن و بچّه خود را سير كنند.
    كسى كه به نان شب خود فكر مى كند ديگر فرصتى براى فكر كردن به چيزهاى ديگر ندارد.
    دوم: سياست خفقان
    منصور مى داند كه عده زيادى از شيعيان در مدينه جمع شده اند و از علم و دانش امام صادق(عليه السلام) بهره مى گيرند. او مى داند كه امام مانند خورشيد در جهان اسلام مى درخشد، هر كس سؤالى دارد به او مراجعه مى كند و جواب خود را مى يابد.
    منصور خود را خليفه پيامبر مى داند، امّا چرا مردم نزد او نمى آيند تا جواب سؤال هاى خود را بيابند؟
    خليفه پيامبر بايد از علم و دانش پيامبر بهره اى داشته باشد، منصور كه اهل اين حرف ها نيست، او كجا و دانش خاندان پيامبر كجا؟
    منصور نمى تواند اين تفاوت را ببيند، او بايد كارى كند كه ديگر مردم نتوانند از امام صادق(عليه السلام) سؤال بكنند، اگر اين طور پيش برود، آبروى خليفه رفته است.
    او جاسوسانى را به مدينه مى فرستد، آنان در ميان مردم پخش مى شوند، اگر كسى با امام صادق(عليه السلام) رفتوآمد داشته باشد، اسم او را به فرماندار مدينه مى دهند و فرماندار او را اعدام مى كند.[101]
    آرى! اكنون ديگر سؤال از امام صادق(عليه السلام) جرم بزرگى است و مجازات آن اعدام است!
    باورش سخت است، امّا تو اين حكومت را نمى شناسى، منصور به اين حكومت دل بسته است، براى حفظ آن هر كارى مى كند.
    يكى از نزديكان به او رو مى كند و مى گويد: اى منصور! چرا اين قدر با خشونت با مردم برخورد مى كنى، گويا كلمه عفو و بخشش به گوش تو نخورده است!
    منصور نگاهى به او مى كند و مى گويد: تا چندى قبل ما مثل همه مردم بوديم، اگر بخواهيم اين حكومت پا بگيرد بايد كارى كنيم كه هيبت ما در دل مردم جا بگيرد، اين كار هم فقط با فراموش كردن بخشش به دست مى آيد.
    آرى! منصور مى داند كه براى بقاى اين حكومت، بايد بذر ترس را در دل مردم بيفشاند.[102]
    منصور آن قدر بر مردم سخت مى گيرد كه خيلى ها آرزوى بازگشت حكومت بنى اُميّه را مى كنند.
    آن شاعر چقدر زيبا مى گويد: "اى كاش ظلم و ستم بنى اُميّه همچنان ادامه پيدا مى كرد، اى كاش عدالت اين حكومت آتش مى گرفت و از بين مى رفت!".[103]
    ? ? ?
    شيعيان امام صادق(عليه السلام) مدينه را ترك مى كنند، آنان اشك در چشم دارند، بعضى از آنان فرصت خداحافظى با امام را هم پيدا نكرده اند، آنان بايد به شهرهاى خود باز گردند.
    شهر مدينه خلوت مى شود، امام تنها مى شود، ديگر كسى حق ندارد با او رفت و آمد داشته باشد.
    منصور خيال مى كند كه اين طورى مى تواند نور خدا را خاموش كند، امام، نور خداست و هرگز خاموش نمى شود.
    اى منصور!
    درست است كه تو مدينه را به يك منطقه امنيّتى تبديل كرده اى، جاسوسان تو همه جا هستند كه مبادا كسى با امام صادق(عليه السلام)تماس بگيرد، امّا تو شكست خورده اى!
    مى دانى چرا؟
    تو ده سال دير به فكر افتاده اى! تو ده سال دير كرده اى!
    اكنون سال 138 است، تو اگر مى خواستى موفّق بشوى بايد ده سال قبل به مدينه مى آمدى و اين سياست خود را اجرا مى كردى! آن وقتى كه تو و همه بنى عبّاس به فكر جنگ با بنى اُميّه بوديد، امام صادق(عليه السلام) كار خود را آغاز كرد، حكومت بنى اُميّه ضعيف شده بود، اين يك فرصت عالى براى شيعه بود. آن روز جوانان شيعه به مدينه آمدند و ده سال از علم و دانش امام صادق(عليه السلام) بهره گرفتند.
    در آن روزها، شما به فكر حكومت بوديد، چند سال اوّل كه با بنى اُميّه مى جنگيديد، بعد از آن هم به فكر خاموش كردن شورش ها بوديد، ولى امام به فكر ساختن مكتب شيعه بود، او شاگردان زيادى تربيت كرد، فقط از شهر كوفه هشتصد نفر از او علم و دانش آموختند، چهار هزار نفر از او حديث نقل كردند.
    امام به شيعيان خود دستور داد تا حديث هاى او را بنويسند، امام به آنان خبر داده بود كه زمانى مى آيد كه شما به كتاب هاى خود مانوس خواهيد شد. بعضى از شاگردان امام به تنهايى بيش از بيست كتاب نوشته اند. آنان از مدينه مى روند، امّا با خود كتاب هاى خود را مى برند.
    شاگردان امام به شهر خود مى روند و در آنجا چراغى مى شوند و مردم را هدايت مى كنند.
    اى منصور! تو چگونه مى خواهى با آنان مقابله كنى؟ تو اصلا عمق كار امام صادق(عليه السلام) را متوجّه نمى شوى! تو نمى دانى امام چه كار بزرگى كرد.
    در اين ده سال، حيات فكرى شيعه را پى ريزى نمود، الآن شيعه براى خود فقه دارد، جهان بينى دارد، حديث دارد، تفسير دارد و...
    اى منصور! درست است كه شيعه حكومت ندارد، امّا حكومت ها مى آيند و مى روند، به زودى تو هم خواهى رفت، امّا آنچه مى ماند، مكتب شيعه است، هزاران سال اين مكتب باقى خواهد ماند و همه از آن بهره خواهند برد.
    ? ? ?
    خبر به من مى رسد كه منصور، مالك بن انس را به حضور طلبيده است، (همان كه امامِ مالكى ها است).
    منصور به مالك بن انس مى گويد كه تو بايد كتابى بنويسى و در آن حديث هاى پيامبر را ذكر كنى.
    مالك بن انس، اوّل قبول نمى كند، منصور به او رو مى كند و مى گويد: "اى مالك! تو بايد اين كتاب را بنويسى، زيرا امروز هيچ كس از تو داناتر نيست".
    وقتى منصور اين سخن را مى گويد، مالك بن انس قبول مى كند كه كتابى را به نام "موطّأ" بنويسد. منصور به او مى گويد: "من اين كتاب را به تمام شهرها خواهم فرستاد و از مردم خواهم خواست تا به گفته هاى تو در اين كتاب عمل كنند و كتاب ديگرى را نخوانند".[104]
    اكنون مالك بن انس به مدينه باز مى گردد، منصور دستور مى دهد تا در شهر مدينه اعلام كند: "در اين شهر فقط مالك بن انس حق دارد در مورد مسائل اسلامى نظر بدهد. هيچ كس غير او نبايد فتوا بدهد".[105]
    چرا اين حكومت اين گونه از مالك بن انس حمايت مى كند؟ آيا هدف منصور اين است كه به علم و دانش خدمت كند؟ آيا او دلش به حال حديث پيامبر مى سوزد؟
    اگر اين طور است چرا او دستور داده است كه اگر كسى با امام صادق(عليه السلام) رفت و آمد داشته باشد، اعدام شود؟
    چطور شده است كه بهره بردن از علم امام صادق(عليه السلام) جرم است و مجازاتش اعدام است، امّا بهره بردن از علم مالك بن انس آزاد است؟ چرا منصور مى خواهد كتاب او را به همه شهرها بفرستد؟
    آرى! منصور مى داند كه مردم به علم و دانش نياز دارند، امروز جوانان بيدار شده اند، آنان در جستجوى معرفت و كمال هستند، منصور مى داند كه فقط با سياست خفقان راه به جايى نخواهد برد، درست است كه او درِ خانه امام صادق(عليه السلام) را بست، امّا بايد مردم را فريب داد، بايد براى آنان يك دانشمندى را درست كرد تا مردم نزد او بروند و از او سؤال كنند.
    آرى! منصور، مالك بن انس را تبديل به يك دانشمند حكومتى مى كند. دانشمندى كه وابسته به حكومت است، هيچ خطرى براى حكومت ندارد، هر چه جايگاه او بزرگ تر شود، در واقع حكومت بيشتر تأييد مى شود، منصور مى خواهد كارى كند كه در همه شهرها مردم مالك بن انس را به عنوان دانشمندى بزرگ بشناسند. او مى خواهد با اين كار، مردم كم كم امام صادق(عليه السلام) را فراموش كنند. اين هدف منصور است.
    البتّه منصور يك فكر ديگرى هم دارد، او در آينده تلاش خواهد كرد تا كتاب هايى از هند و يونان بياورد، كتاب هايى كه در زمينه فلسفه باشند، با ترجمه آن كتاب ها ذهن عدّه اى مشغول آن مباحث خواهد شد و از علم و دانش اهل بيت(عليهم السلام) فاصله خواهند گرفت.
    اكنون من متوجّه سخن امام صادق(عليه السلام) مى شوم، آن روز كه امام فرمود: "اگر دانش واقعى مى خواهيد، فقط آن را نزد ما مى توانيد بيابيد".[106]
    آرى! علم و دانش اهل بيت(عليهم السلام) علمى است كه در آن اشتباه وجود ندارد، زيرا اين علم را خدا به آنان داده است، امام اين علم را با شاگردى نزد استادى فرا نگرفته است، بلكه اين علم، علمى آسمانى است، خدا او را امام قرار داده است و علم خود را به او عنايت كرده است، براى همين است كه سخنان امام باعث هدايت مى شود و قلب و جان آدمى را نورانى مى كند.
    ? ? ?
    منصور دوست دارد كه امام صادق(عليه السلام) حكومت او را تأييد كند، اگر امام به ديدار منصور بيايد، منصور به موفقيّت بزرگى دست يافته است، او مى تواند تبليغات زيادى انجام دهد و به مردم بگويد كه امام حكومت او را قبول دارد و از اين راه مردم را فريب بدهد.
    منصور تصميم مى گيرد تا نامه اى به امام بنويسد، او در نامه چنين مى نويسد: "چرا تو مانند بقيّه مردم به ديدار ما نمى آيى؟".
    نامه به دست امام مى رسد و در جواب چنين مى نويسد:
    اى منصور! براى چه نزد تو بيايم؟ كسى كه نزد تو مى آيد، براى يكى از اين چهار گزينه است: ترس، بهره بردن، تبريك گفتن، تسليت گفتن.
    من كار خلافى انجام نداده ام كه از تو بترسم و به خاطر آن نزد تو بيايم.
    تو از دين و معنويت هم بهره اى ندارى تا من به خاطر آن بخواهم نزد تو بيايم.
    من حكومت تو را نعمتى از جانب خدا نمى دانم كه به خاطر آن بخواهم به تو تبريك بگويم.
    تو اين حكومت را مصيبت نمى دانى تا من بخواهم آن را به تو تسليت بگويم.
    پس من براى چه نزد تو بيايم؟ نه از تو مى ترسم، نه مى توانم از تو بهره اى ببرم، نه مى توانم به تو تبريك بگويم، نه تسليت!
    وقتى منصور جواب امام صادق(عليه السلام) را مى خواند، در جواب مى نويسد: "براى نصيحت كردن نزد ما بياييد".
    وقتى اين نامه به دست امام مى رسد در جواب اين چنين مى نويسد: "كسى كه اهل دنيا باشد، تو را نصيحت نمى كند، كسى هم كه اهل آخرت باشد، نزد تو نمى آيد".
    اين گونه است كه منصور مى فهمد امام هيچ گاه به ديدار او نخواهد آمد.[107]
    ? ? ?
    در اين روزگار امام صادق(عليه السلام) به شيعيان خود سه دستور مهم مى دهد:
    دستور اول: تقيّه
    امام از شيعيان خود مى خواهد كه در اين روزگار تقيّه كنند، تقيّه يك تاكتيك براى حفظ مكتب شيعه است، تقيّه همان پنهان كردن عقيده است در جايى كه خطرى انسان را تهديد مى كند.
    آرى! مكتب شيعه موهبتى است آسمانى و گوهرى است ارزشمند كه بايد با همه وجود آن را حفظ كرد و آن را از خطر نابودى نجات داد. اكنون كه حكومت مى خواهد اين مكتب را نابود كند بايد آن را با تقيّه نجات داد و با اين كار ماندگارى آن را ضمانت كرد.
    اگر شيعيان بخواهند عقيده واقعى خود را آشكار كنند، حكومت آنان را از بين مى برد و ديگر اثرى از تشيّع باقى نمى ماند.
    اين سخن امام است: "براى حفظ دين خود تقيّه كنيد، بدانيد هر كس تقيّه ندارد، دين ندارد".[108]
    تقيّه را بايد خوب فهميد، تقيّه در اين روزگار يعنى يك تاكتيك حساب شده براى حفظ نيروها.
    هيچ انسان عاقلى اجازه نمى دهد كه در اين شرايط، گروهى كه در اقليّت است، خود را معرّفى كنند تا از سوى دشمن شناسايى شده و نابود شوند.
    امام به شيعيان دستور مى دهد تا در هر كجا هستند در نماز جماعت اهل سنّت شركت كنند، در تشييع جنازه آن ها حضور پيدا كنند، به عيادت بيماران آنان بروند و...[109]
    امام مى خواهد شيعه در متن جامعه باشد و اين گونه به حيات خود ادامه بدهد.
    دستور دوم: استقلال فكرى
    امام از شيعيان مى خواهد تا اگر به مشكلى برخورد كردند، از علماى شيعه راهنمايى بخواهند و هرگز به علماى حكومتى مراجعه نكنند.
    او به شيعيان خود فرمود: "اگر ديديد فقيه و دانشمندى به سلطان رو آورد و با آنان همكار شد، به آنان بدگمان شويد و ديگر به آنان اطمينان نكنيد".
    امام از پيروان خود مى خواهد تا اگر با يكديگر اختلافى پيدا كردند، هرگز نزد قاضيان حكومت نروند، بلكه نزد علماى شيعه بروند تا طبق مذهب شيعه در مورد آنان قضاوت كنند.
    اين نكته مهم است كه امام مراجعه كردن به قاضيان اين حكومت را مراجعه به طاغوت معرّفى مى كند و شيعيان را از مراجعه به آنان نهى مى كند.
    امام در اين شرايط به هويت جامعه شيعه مى انديشد و مى خواهد اين گونه استقلال فكرى شيعه را حفظ كند.
    امام مى داند كه گروه هاى ديگر مثل زيدى ها استقلال خود را از دست خواهند داد، زيرا آنان فقط و فقط به قيام مى انديشند و كمتر به علم و دانش و انديشه توجّه مى كنند، براى همين است كه مكتب فكرى آنان، مانند مكتب اهل سنّت مى شود و آنان هوّيت فكرى خود را از دست خواهند داد، امّا شيعه هزاران سال به حيات فكرى خود ادامه خواهد داد و استقلال فكرى خود را حفظ خواهد كرد.
    دستور سوم: تأييد نكردن حكومت
    امام از شيعيان خود مى خواهد تا هرگز با اين حكومت همكارى نكنند و باعث تقويت آن نشوند.
    يكى از ياران امام از او اين سؤال را مى پرسد:
    ــ ما در فقر شديدى هستيم، حكومت از ما مى خواهد تا براى آنان خانه اى بسازيم و در مقابل اين كار به ما پول خوبى مى دهد، نظر شما در اين مورد چيست؟
    ــ من دوست ندارم براى اين حكومت كار بسيار كوچكى انجام بدهم هر چند پول بسيار زياد به من بدهند، زيرا هر كس به ستمگران كمك كند در روز قيامت خدا او را در سراپرده اى از آتش قرار مى دهد.[110]
    اين سخن امام خيلى مطالب را روشن مى كند، من بايد تقيّه كنم و از ظاهر كردن عقيده خود پرهيز كنم تا بتوانم در اين جامعه زندگى كنم و براى مكتب شيعه فعاليّت كنم، امّا هرگز نبايد باعث تقويت حكومت ظلم بشوم!
    ? ? ?
    منصور تصميم مى گيرد كه امام صادق(عليه السلام) را به عراق بياورد، اين بار دومى است كه او امام را به عراق جَلب مى كند، او به فرماندار مدينه نامه مى نويسد و از او مى خواهد تا امام را به عراق بفرستد.
    نمى دانم ابوحَنيفه را مى شناسى يا نه؟ ابوحَنيفه، همان كسى است كه حنفى ها او را امام خود مى دانند. ابوحَنيفه در كوفه زندگى مى كند، اين حكومت او را دانشمند بزرگى مى داند.[111]
    اكنون منصور به دنبال ابوحَنيفه مى فرستد، وقتى ابوحَنيفه به كاخ منصور مى آيد، منصور به او مى گويد:
    ــ مى خواهم كه كارى مهمّى براى ما انجام بدهى.
    ــ اى خليفه! من در خدمت شما هستم.
    ــ من دستور داده ام كه جعفربن محمّد را به اين شهر بياورند، تو مى دانى كه مردم شيفته او شده اند. ما بايد كارى كنيم كه مقام او در نزد مردم كم بشود.
    ــ من چه كار بايد بكنم؟
    ــ چندين مسأله سخت و دشوار انتخاب كن و آنان را از جعفربن محمّد سؤال كن. مسأله هاى تو بايد به گونه اى باشد كه او نتواند جواب بدهد.
    ? ? ?
    اينجا خانه ابوحَنيفه است، او مشغول مطالعه است، چند كتاب در اطراف او به چشم مى آيد، او گاهى دست از مطالعه برمى دارد و مطالبى را مى نويسد، اكنون من مى خواهم با او سخن بگويم:
    ــ آقاى ابوحَنيفه! چه مى كنى؟
    ــ دارم چهل سؤال مهم را انتخاب مى كنم.
    ــ اين چهل سؤال را براى چه مى خواهى؟
    ــ قرار است در حضور منصور، اين سؤال ها را از امام بپرسم.
    ــ اى ابوحَنيفه! مگر تو شاگرد امام صادق(عليه السلام) نبودى؟ آيا آن دو سال را فراموش كرده اى؟ آيا يك شاگرد با استاد خود اين گونه رفتار مى كند؟
    ابوحَنيفه به فكر فرو مى رود، او به ياد گذشته مى افتد، او دو سال شاگرد امام بوده است. او مهربانى هاى امام را به ياد مى آورد.
    به راستى ابوحَنيفه چه خواهد كرد؟ آيا به سخن منصور گوش خواهد كرد؟ نمى دانم، بايد صبر كنيم.[112]
    ? ? ?
    نگاه كن، منصور در بالاى مجلس نشسته است، امام صادق(عليه السلام) به اينجا آمده است، گروهى از بزرگان هم مهمان منصور هستند.
    اكنون ابوحَنيفه وارد مى شود، به منصور سلام مى كند و نزد مهمانان مى رود.
    منصور رو به امام مى كند و مى گويد:
    ــ اين ابوحَنيفه است.
    ــ او را مى شناسم.
    ــ او به من گفته است كه چند سؤال دارد و دوست دارد جواب آن ها را بداند.
    ــ او مى تواند سؤال هاى خود را بپرسد.
    اكنون ابوحَنيفه سؤال اوّل خود را مى پرسد، امام شروع به پاسخ مى كند كه در اين مسأله نظر اهل كوفه اين است، اهل مدينه اين چنين مى گويند، نظر من اين است.
    همه تعجّب مى كنند، امام با دقّت تمام به سؤال ها جواب مى دهد و نظر علماى مختلف را بيان مى كند. ابوحَنيفه همه سؤالات خود را مى پرسد و جواب علمى آن ها را مى شنود.
    اكنون همه مى فهمند كه علم امام تا چه اندازه است، آن حضرت ابتدا نظر فقيهان ديگر را بيان مى كند و بعد از آن نظر خودش را مى گويد، علم و آگاهى امام به اقوال ديگر فقيهان باعث تعجّب همه مى شود.
    اكنون منصور سر خود را پايين مى گيرد، او اين جلسه را ترتيب داده بود تا به خيال خود آبروى امام را بريزد، امّا اكنون همه به علم و دانش امام، آگاهى بيشترى پيدا كرده اند.[113]
    ? ? ?
    منصور به امام صادق(عليه السلام) رو مى كند و مى گويد:
    ــ چرا شما خود را پسران پيامبر مى دانيد در حالى كه فرزندان دختر پيامبر هستيد؟
    ــ اى منصور! اگر اكنون پيامبر زنده مى شد و از دختر تو خواستگارى مى كرد، آيا تو به او جواب مثبت مى دادى؟
    ــ بله. در اين صورت من به افتخار بزرگى رسيده ام.
    ــ امّا در فرض بالا نه پيامبر از دختر من خواستگارى مى كند و نه من دخترم را به عقد او در مى آورم.
    ــ براى چه؟
    ــ زيرا پيامبر، جدِّ دختر من است و اين ازدواج حرام است.
    منصور سكوت مى كند، امام پاسخ محكمى به منصور داده است، آرى! اين خاندان، از نسل پيامبر هستند، براى همين مردم به آنان اين قدر علاقه دارند.[114]
    ? ? ?
    اينجا مسجد كوفه است، جوانى به سوى من مى آيد و مى گويد:
    ــ اگر من زن خود را سه طلاقه كنم، آيا مى توانم دوباره با او ازدواج كنم؟
    ــ خير. اگر تو زنت را سه بار طلاق دادى، ديگر نمى توانى با او ازدواج كنى. فقط يك راه وجود دارد، بايد مرد ديگرى با زن قبلى تو ازدواج كند و سپس او را طلاق بدهد. وقتى شوهر دوم، زن قبلى را طلاق داد، حالا مى توانى دوباره با او ازدواج كنى.
    ــ عجب خاكى به سرم شد! من امروز از دست زنم عصبانى شدم و گفتم "تو را سه طلاقه كردم". حالا نمى دانم چه كنم؟
    ــ اى جوان! اهل سنّت مى گويند كه اگر كسى زنش را اين گونه طلاق بدهد، آن زن براى هميشه بر مرد حرام مى شود.
    ــ من چه كار به اهل سنّت دارم، من مى خواهم بدانم فقه شيعه چه مى گويد.
    ــ طبق مذهب شيعه، اين طلاق باطل است، زيرا براى طلاق بايد، صيغه خاصّى خوانده شود. مردى كه مى خواهد زن خود را طلاق بدهد، بايد بگويد: "زنم را طلاق دادم".
    ــ بگو بدانم طبق مذهب شيعه سه طلاق چگونه اتفاق مى افتد؟
    ــ اى جوان! اگر تو زن خود را طلاق بدهى و بعد از مدّتى به زندگى زناشويى با او برگردى و دوباره زنت را طلاق بدهى، سپس به زندگى زناشويى با او برگردى، بعد براى بار سوّم زنت را طلاق بدهى، اين طلاق سوم حساب مى شود و ديگر نمى توانى با زنت ازدواج كنى.
    ــ يعنى سه طلاق بايد در سه زمان مختلف واقع شود، هرگز نمى شود مرد در يك لحظه، زنش را سه طلاقه كند!
    ــ آرى. اى جوان! اگر تو به زنت گفته اى: "تو را سه طلاقه كردم"، اين طلاق باطل است و حتّى يك طلاق هم حساب نمى شود.
    ــ خدا به شما خير بدهد، آيا همراه من مى آيى تا با همسرم سخن بگويى؟
    من همراه آن جوان به خانه پدرزن او مى رويم، در آنجا براى آن توضيح مى دهم كه اين طلاق باطل بوده است. جوان رو به همسر خود مى كند و مى گويد:
    ــ تو الآن همسر من هستى، بلند شو برويم خانه. به خدا من تو را دوست دارم.
    ــ چه حرف ها مى زنى، مردم به من مى گويند كه من براى هميشه به تو نامحرم هستم، حالا تو مى گويى كه من به خانه تو بيايم!
    ــ مگر نشنيدى اين آقا چه گفت؟
    ــ ببين من فقط به سخن امام صادق(عليه السلام) اطمينان دارم. بايد بروى از آن حضرت اين مسأله را سؤال كنى. مگر خبر ندارى كه امام به شهر ما آمده است.
    ــ مگر نمى دانى حكومت ديدار با امام را ممنوع كرده است، آيا مى خواهى مرا بگيرند و اعدام كنند؟
    ــ اين ديگر مشكل خودت است.
    جوان به سوى محلّى كه امام در آنجا مى باشد، حركت مى كند، او چند كوچه آن طرف تر مى ايستد، مأموران هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند. او نمى داند چه كند، او با خود مى گويد: خدا اين حكومت را سرنگون كند كه اجازه سؤال كردن از امام را از ما گرفته است!
    آى خيار! آى خيار!
    بدو! بدو! نصف قيمت بخر! بدو تا تمام نشده است!
    پيرمردى از روستا به اينجا آمده است. او طبقى از خيار بر سر نهاده و در كوچه ها مى چرخد و خيار مى فروشد.
    فكرى به ذهن جوان مى رسد، او نزد مرد روستايى مى رود و مى گويد:
    ــ آيا همه خيارها را يك جا مى فروشى؟
    ــ آرى! جوان!
    ــ من به شرطى همه اين خيارها را مى خرم كه تو لباس خود و طبق خود را نيم ساعت به من قرض بدهى.
    ــ باشد.
    جوان پول همه خيارها را به آن پيرمرد مى دهد، پيرمرد خيلى خوشحال مى شود، او بايد تا شب در اين كوچه ها بچرخد تا بتواند آن ها را بفروشد، حالا اين جوان همه خيارها را از او خريده است.
    جوان لباس پيرمرد را به تن مى كند، طبق خيارها را روى سر مى گذارد، اكنون او شبيه يك فروشنده دوره گرد شده است. ديگر كسى به او شك نمى كند، او به سوى خانه اى كه امام صادق(عليه السلام) در آن جاست حركت مى كند و فرياد مى زند: آى خيار! آى خيار، بدو حراجش كردم!
    او از كنار مأموران عبور مى كند، هيچ كس به او شك نمى كند، او وارد كوچه مى شود، وقتى نزديك خانه امام مى رسد، يك نفر از خانه بيرون مى آيد و مى گويد: "اى خيارفروش! اينجا بيا".
    گويا امام منتظر او بوده است و كسى را به دنبال او فرستاده است تا او را راهنمايى كند. اكنون او وارد خانه مى شود به امام سلام مى كند، امام به او مى گويد:
    ــ آفرين! خوب نقشه اى كشيدى! حالا بگو بدانم سؤال تو چيست؟
    ــ آقاى من! همسر خود را در يك نوبت، سه طلاقه كردم، نمى دانم كه آيا همسرم به من محرم هست يا نه. همسرم تأكيد كرده است كه من بايد مسأله را از شما بپرسم.
    ــ اى جوان! برو مطمئن باش كه اين طلاق باطل بوده است، شما زن و شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد.[115]
    ? ? ?
    منصور ديگر صلاح نمى بيند كه امام صادق(عليه السلام) در عراق بماند، او نگران است كه سپاهيان به آن حضرت علاقه پيدا كنند و براى حكومت او مشكل ايجاد شود، براى همين دستور مى دهد تا امام صادق(عليه السلام) را به مدينه بازگردانند.


کتاب با موضوع امام ششم


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب صبح ساحل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن