کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    آيا تو مى دانى تنها داستان واقعى در دفتر حيات انسان چيست؟
    جواب اين سؤال يك كلمه است:
    "مرگ".
    مرگ، تنها حقيقتى است كه از آن هيچ فرارى نيست. سرانجام زندگى انسان، مرگ است و نيستى. كيست كه از مرگ هراسان نباشد؟ كيست كه مرگ دوستان خود را به چشم نديده باشد؟ كيست كه با دست خود، عزيزى از عزيزانش را به خاك سرد قبر نسپرده باشد؟ كيست كه آرزوى زندگى ابدى را در سر نداشته باشد؟ كيست كه در جستجوى عمر طولانى تر نباشد؟
    وقتى من به پايان زندگى خويش نگاه مى كنم و بن بست مرگ را مى بينم به اين فكر فرو مى روم كه چرا آفريده شده ام تا پس از غم ها و دردها و رنج ها، عمرم به پايان برسد؟ چرا دفتر زندگى گشوده شد تا سرانجام با خون دل بسته شود؟
    آيا اين بازيچه كه نامش زندگى است و پايانش مرگ، هدفى دارد؟ حكايت آن كوزه گر را شنيده ام كه كوزه هاى زيبا مى ساخت و سپس آن ها را به زمين مى زد و مى شكست. روزگار با ما چه مى كند؟ اگر قرار است مرگ ما را به سوى نيستى ببرد، پس چرا اصلا آمده ام؟ چرا آفريده شده ام؟ در اين دنيا به همسر و فرزند و دوست و... علاقه پيدا مى كنم و سپس بايد از همه آنها جدا شوم، كاش از اول نمى آمدم و هيچ علاقه اى ايجاد نمى شد، سخت است كه از دلبستگى ها و وابستگى هاى خود دست بشويم و به سينه تنگ و تاريك قبر پناه ببرم!

    * * *


    گروهى را ديده ام كه بى خيال اين سؤال بوده اند و به دنبال جواب معماى زندگى نبودند، اما همين افراد وقتى با مرگ يكى از نزديكان خود روبرو مى شوند، ناگهان در اين انديشه فرو مى روند كه براى چه خلق شده اند؟ وقتى عزيز خود را در خاك سرد قبر مى گذارند در وجدان خويش، آينده خود را هم مرور مى كنند و از خود مى پرسند: حقيقت اين زندگى چيست كه پايانش مرگ است.
    عده اى را هم ديده ام كه وقتى سرخوش و مست موفقيت ها هستند به حقيقت زندگى كار ندارند، اما وقتى در راه رسيدن به هدف خود دچار شكست مى شوند به خود مى آيند و از خود درباره فلسفه زندگى سؤال مى كنند كه براى چه خلق شده ايم.
    عده اى هم كه محو محراب آيينه اند، آنان به زيبايى جوانى خويش مى نازند و اين زيبايى زندگى آنان را معنا مى كند. همواره جلوى آينه مى ايستند و با آن به راز و نياز مى پردازند و از زيبايى خود به وجد مى آيند. آنان از ياد برده اند كه تنها چيزى كه در اين جهان تغيير نمى كند، قانون تغيير است. چقدر زود، زيبايى جوانى تبديل به زشتى پيرى مى شود، صورت چين و چروك افتاده و موهاى سفيد در چند قدمى آنان است، وقتى آن زيبايى برود، آنان از درون تهى مى شوند، زندگى را پوچ و بى معنا مى يابند.
    اين حكايت همه كسانى است كه هدفى مادى را برمى گزينند، براى مثال، كسى كه يك عمر به دنبال ثروت بيشتر بوده است، وقتى به ثروت فراوان مى رسد، احساس پوچى به او دست مى دهد، خودكشى در ميان ثروتمندان بيش از بقيه است. اين هشدار بزرگى است، كسى كه فلسفه زندگى خود را بر روى ثروت قرار مى دهد با رسيدن به آن ثروت از درون خالى مى شود.
    وقتى كه من به دنبال هدفى مادى هستم و در عشق رسيدن به آن مى باشم، زندگى خود را با آن هدف، رنگ آميزى مى كنم و آن را براى خود آرمانى بزرگ به حساب مى آورم. در چنين شرايطى من نمى توانم حقيقت زندگى را درك كنم.

    * * *


    به چه كسى فقير مى گوييم؟ كسى كه به خاطر فقر از امكانات زندگى محروم است و براى لقمه اى نان بايد از صبح تا شب به اين در و آن در بزند و سختى هاى فراوان را تحمّل كند.
    چنين كسى از زندگى چيزى جز درد و رنج نديده است و براى همين از خود سؤال مى كند كه نتيجه اين زندگى كه پر از رنج و بدبختى است، چيست؟ چرا بايد به اين دنيا مى آمدم تا با هزاران گرفتارى و دردسر روبرو شوم؟ آيا من فقط آمده ام تا صبح شدن شب و شب شدن روز را بنگرم و رنج بكشم؟ اين تكرار شب و روز كى به پايان مى رسد؟
    اين سؤال آن فقير است، اما اگر او به نوايى برسد و دنيا به او رو كند ديگر اين سؤالات را فراموش مى كند و به اوج مستى هوس ها مى رود و دچار غفلت مى شود.

    * * *


    از اين پنج گروه كه به دنبال جواب معماى زندگى هستند، سخن گفتم:
    1 - كسانى كه مرگ عزيزان خود را مى بينند.
    2 - كسانى كه در هدف خود شكست خورده اند.
    3 كسانى كه به سن پيرى رسيده اند.
    4 - كسانى كه ثروت زيادى به دست آورده اند.
    5 - كسانى كه در فقر و بدبختى زندگى مى كنند.
    اين پنج گروه در آن شرايط از خود مى پرسند معناى زندگى چيست و براى چه به اين دنيا آمده ايم، اما آنان به صورت جدى به دنبال جواب نيستند، آنان جوياى چيزى ديگرى هستند و چون به آن نرسيده اند براى لحظه اى از معناى زندگى سؤال مى كنند.
    كسى كه عزيز او مرده است به دنبال وصال عزيز خود است، كسى كه در هدف شكست خورده است، اگر به موفقيت برسد اين سؤال را فراموش مى كند، آن پير به دنبال جوانى خود مى گردد، آن ثروتمند به دنبال آرامش است، آن فقير هم به دنبال ثروت است. آنان چون به خواسته خود نرسيده اند، براى لحظه اى از حقيقت زندگى سؤال مى كنند و دوباره دچار غفلت مى شوند.

    * * *


    آيا مى دانى چه كسى واقعاً در جستجوى معناى زندگى است و به پاسخ صحيح مى رسد؟ چه كسى از روى راستى و حقيقت جويى به دنبال دانستن فلسفه زندگى است؟
    كسى كه از افق بالاتر به زندگى و جهان هستى نگاه مى كند مى تواند اين معما را حل كند، كسى كه فكر خود را از قلمرو زندگى مادى بالاتر مى برد مى تواند حقيقت زندگى را درك كند. بايد از زندگى مادى كه بر اساس غريزه و هوس است، بيرون آمد و آنگاه در جستجوى حقيقت زندگى بود، كسى كه از سراى طبيعت بيرون نمى رود، چگونه مى تواند به كوى حقيقت برسد؟
    اگر انسان با پديده هاى ظاهرى دنياى مادى به آرامش واقعى مى رسيد، ديگر از خود نمى پرسيد براى چه آفريده شده ام؟ كسانى كه غرق هوس ها و ثروت ها و شهرت ها و مقام ها بودند باز هم اين سؤال براى آنان مطرح بوده است و در جستجوى جواب بوده اند.
    آرى، خوردن، آشاميدن و ارضاى غريزه ها نمى تواند انسان را قانع كند، انسان مى خواهد بداند از كجا آمده است و براى چه آمده است و به كجا مى رود. جواب اين سؤال را بايد در دنياىِ بالاتر از اين دنياى مادى يافت.

    * * *


    من غذا مى خورم آب مى نوشم، كار مى كنم ... تا زنده باشم و زندگى كنم، همه اين ها از دنياى مادى است. همه اين كارها در جاى خود داراى هدف روشن و واضحى است، من نبايد راز زندگى را در همين زندگى مادى بيابم. راز زندگى و معناى آن، در جاى ديگر است. اگر كسى به اين نكته دقت نكند به پوچى مى رسد.
    دوستى داشتم كه به فلسفه پوچى رسيده بود، با او بسيار سخن گفتم و فهميدم كه اشتباه او در اين يك نكته بوده است: او فقط به زندگى مادى نگاه كرده بود و انتظار داشت كه راز زندگى را در آن پيدا كند، جستجوى او به نتيجه اى نرسيده بود و براى همين به فلسفه پوچى رسيده بود و زندگى را بى معنا مى دانست.
    آرى، انسان به گونه اى آفريده شده است كه به دنياى برتر علاقه دارد و غريزه ها و هوس ها هرگز نمى تواند روح او را ارضا كند، زندگى مادى هرگز نمى تواند عطش روح انسان را سيراب كند و طعم زندگى واقعى را به او بچشاند. انسان با وجدان خود مى فهمد كه برتر و بالاتر از اين جهان مادى است، او هرگز نمى تواند با اين جهان مادى به آرامش گمشده خود برسد.
    چرا عده اى كه به فلسفه پوچى مى رسند و بر ضد زندگى طغيان مى كنند، سرانجام دست به خودكشى مى زنند؟ اشتباه آنان يك چيز است: آنان مى خواهند از ميان زندگى مادى، راز زندگى را بيرون بكشند تا دل خويش را آرام كنند، اما زندگى مادى نمى تواند راز زندگى روح را بيان كند. حقيقت انسان همان روح اوست، روح او از جهانى برتر است، روح از جنس ماده نيست، اينجاست كه آنان به بن بست مى رسند و سر از پوچى و بيهودگى در مى آورند.
    اگر كسى مى تواند به راز زندگى انسان دست پيدا كند بايد خود را از زندگى مادى بالاتر ببرد و از افق روح انسان به اين موضوع نگاه كند. كسى كه انسان را نشناخت و عظمت روح او را درك نكرد، نمى تواند راز زندگى را كشف كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب به كجا آمدم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن