کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يازده

      فصل يازده


    وقتى سخن كسانى كه به فلسفه پوچى رسيده اند را مى خوانم، مى بينم كه درد آنان چيزى جز بلاها و مصيبت ها و ناكامى ها نبوده است، آنان آرزوهاى خود را بر باد رفته ديده اند و اميد خود را از دست داده اند و در اوج فشارها و سختى ها، دشمنِ زندگى شده اند!
    كسى كه با فرهنگ قرآن آشنا شد به سختى ها جور ديگر نگاه مى كند، آرى، چشم ها را بايد شست...
    اكنون مى خواهم از زاويه ديگرى به بلا و سختى ها نگاه كنم، من تولدى دوباره يافته ام، من به حقيقت بزرگى دست پيدا كرده ام، كاش مى توانستم اين سخنان را با صدايى رسا براى همه بگويم تا بدانند من به دنيا، انسان و بلا، چگونه نگاه مى كنم...
    من به اين دنيا آمده ام تا به كمال برسم، خدايى كه مرا آفريده است مرا براى كمال بيشتر به اين دنيا آورده است، او براى من برنامه دارد، من بايد به برنامه او راضى و خشنود باشم، از يأس و نااميدى و نفرت سخن نگويم، بايد در سختى ها هم به رضاى او، راضى باشم و با او انس بگيرم و او را دوست داشته باشم.

    * * *


    انسان به اين دنيا آمده است تا به سوى كمال برود، دل او از همه جهان هستى بزرگ تر است، امّا او شيفته دنيا مى شود، انسان آمده است تا حركت كند، انسان مسافر است، دنيا منزل و مقصد او نيست، او بايد چند روزى در اينجا بماند، توشه اى برگيرد و برود.
    با انسانى كه عاشق دنيا شده است، چه بايد كرد؟ چگونه بايد او را از خمارى دنياطلبى نجات داد؟
    جواب اين سؤال يك كلمه بيشتر نيست: "بلا".
    بلا، همچون تازيانه اى است كه بر روح انسان مى خورد و او را از خواب غفلت بيدار مى كند، خدا از روى مهربانى، بت هاى انسان را مى شكند، ليلى ها را از او مى گيرد تا انسان به راه بيفتد، حركت خود را فراموش نكند، اين بلاها و رنج ها، براى بيدار كردن انسان است.
    انسان آمده است كه برود، نيامده است كه در اين دنيا بماند، بلا كه از راه مى رسد، دل انسان از دنيا جدا مى شود، شتاب رفتن مى گيرد.

    * * *


    وقتى پدرى فرزندش را دوست دارد با دقّت برنامه واكسن زدن كودكش را پيگيرى مى كند، او حواسش را جمع مى كند، مبادا وقت واكسن زدن كودكش بگذرد. واكسن درد دارد، امّا پدر خودش كودكش را به درمانگاه مى برد تا به او واكسن بزنند.
    كودك وقتى اين رفتار پدر را مى بيند، گريه مى كند، انتظار ندارد كه پدر با او اين گونه رفتار كند. او پيش خود مى گويد: "پس مهربانى پدرم كجا رفت". وقتى كودك بزرگ شد مى فهمد كه آن واكسن زدن، نشانه مهربانى پدر بود.
    خدا مى داند كه دل من اسير دنيا مى شود، من براى خود بت مى سازم و مشغول آن مى شوم، خدا بلايى را مى فرستد تا من بيدار شوم و من ناراحت مى شوم و صبر خود را از دست مى دهم و مى گويم: "پس مهربانى خدا كجاست؟".
    هنگام بلا به خدا اعتراض مى كنم، در حالى كه خدا به خاطر اين كه مرا دوست داشت به بلا مبتلايم كرد، من خيال مى كردم به اين دنيا آمده ام تا بتى بسازم، عاشق ليلى شوم و... دنيا مرا به خود مشغول كرده بود. وقتى من دلباخته دنيا شدم چگونه بايد درمان شوم؟ من چگونه بايد به راه برگردم؟
    من اسير دنيا شده بودم، پول، رياست، قدرت و شهرت دنيا، آرزوى من شده بود. اين عشق به خاك و خاكى ها، بيمارى من بود.
    خدا مرا دوست داشت، ناگهان كاخ آرزوهايم را خراب كرد و بلا را برايم فرستاد و ناله من بلند شد كه مهربانى خدا كجاست؟
    من در فكر ساختن اين دنيا بودم و خدا در فكر ساختنِ من! او بزم مرا به هم زد و بت آرزويم را شكست، شايد من برخيزم و بيدار شوم. او با دست هاى مهربانش، آرزوهاى مرا خراب كرد تا آباد شوم، او بت هاى مرا شكست تا من بزرگ شوم.

    * * *


    وقتى پدر كودكش را براى واكسن زدن مى برد، كودك اين كار را نشانه خشم پدر مى داند ولى وقتى او بزرگ مى شود، مى فهمد كه اين كار، نشانه مهربانى بود.
    وقتى بلا فرا مى رسد، گاه من اين بلا را نشانه خشم و ستم خدا مى دانم و اينجاست كه ديگر هيچ انسى با خدا نخواهم داشت، گاه من آن بلا را نشانه مهربانى او مى دانم و بلا را تازيانه راه مى يابم، اينجاست كه به زندگى به گونه اى ديگر مى نگرم، با خدا انس مى گيرم و از كار او خشنودم، مى دانم او با بلا مرا از خطر بزرگى نجات داد، او مرا از عشق به دنيا جدا نمود و مرا متوجّه راه نمود، من به اينجا آمده ام كه توشه برگيرم، نيامده ام كه بت بسازم و به آن دل خوش گردم، دير يا زود، مرگ من فرا مى رسد، فرصت من محدود است، من بايد از خواب غفلت و خمارى عشق دنيا بيدار مى شدم، اين بلا بود كه مرا هشيار كرد و مستى دنيا را از من گرفت، البته هميشه بلا براى نجات از خمارى عشق دنيا نيست، گاهى يك نفر بلا مى كشد تا ديگران از تاريكى ها نجات پيدا كنند، نمونه آن، بلاى امام حسين(عليه السلام) است.

    * * *


    من در اين دنيا به دنبال چه هستم؟
    خوشى و راحتى.
    من به اين دنيا آمده ام تا پخته شوم، بلا و سختى ببينم و از عيب ها و نقص ها پاك شوم، من مسافرى هستم، آمده ام بروم، هيچ چيز در دنيا ثابت نمى ماند، بهار مى آيد و مى رود، پاييز هم مى آيد و مى رود، بناىِ دنيا بر اساس تغيير است، من هم در حركت هستم، اين ها با خوشى و راحتى نمى سازد.
    وقتى من خودم را شناختم، راهم را شناختم، به استعداد خود ايمان آوردم، راه خود را شناختم، سختى ها و بلاها را هديه اى مى دانم كه مرا از خودم و از دنياىِ خودم جدا مى كند و نقص ها و عيب هاى مرا به من نشان مى دهد، هر بلايى كه سراغم مى آيد، ضعفى را برايم آشكار مى كند و زمينه رهايى از اسارت ها و دل بستگى ها مى گردد و مرغ روح مرا آزاد مى كند.
    اين گونه است كه انسان در بلاها فقط صبر نمى كند،بلكه به مرحله اى بالاتر مى رود، او شكرگزار مى گردد، در اوج بلاها، زبان به شكر خدا باز مى كند، زيرا او بلا را نعمت مى بيند، چه چيز بهتر از نعمت رهايى!
    آيا انسان فقط با بلا مى تواند از دنيا دل بكند؟؟؟

    * * *


    زيارت "عاشورا" را مى خوانم، به حسين(عليه السلام) و يارانش سلام مى دهم، و در پايان چنين مى گويم:
    اللّهُمَّ لَكَ الحَمدُ حَمدَ الشّاكِرينَ لَكَ عَلى مُصابِهِم...
    خدايا! تو را سپاس مى گويم همانند كسانى كه در اين مصيبت ها، شكرگزار تو بودند...
    به راستى اين جمله چقدر معنا دارد!
    حسين(عليه السلام) و ياران باوفايش در اوج بلاها و سختى ها، شكرگزار خدا بودند، آنان از مرحله صبر در بلا عبور كردند و به مرحله شكر در بلا رسيدند.
    هدف از خواندن زيارت عاشورا چيست؟ براى چه امام صادق(عليه السلام) از شيعيانش مى خواهد هر روز اين زيارت را بخوانند و در پايان آن، به سجده بروند و اين جمله را بخوانند؟
    آيا كسى راز زيارت عاشورا را درك مى كند؟ اين زيارت، درس بزرگى براى من دارد، من بايد به مرحله اى برسم كه بلا و مصيبت را نعمت ببينم! اگر من به اين نقطه برسم، زندگى چقدر برايم زيبا مى شود! با اين نگاه مى توان در سختى ها، آرام بود!
    اهل دنيا در راحتى ها هم رنجورند، آسايش ندارند، ثروت فراوانى براى خود جمع كرده اند امّا ترس جدايى در وجودشان رخنه كرده است، آنان مى دانند كه بايد روزى همه اين ثروت ها را بگذارند و بروند، امّا كسى كه معرفت كسب كرده است در اوج سختى ها، آرام است، او در سختى است امّا راحتى و آرامش را تجربه مى كند.
    آرى، دوستان خدا در دنيا هيچ هراس و ترسى به دل راه نمى دهند، آنان دل به لطف خدا بسته اند و با او دوست شده اند، از دنيا دل كنده اند و به او دل بسته اند، آنان نه از آينده ترسى دارند و نه از گذشته اندوهى. آنان به مقام رضا رسيده اند، از خدا خشنودند و خدا هم از آنان خشنود است.[19]

    * * *


    مگر اين قلم مى تواند از كربلا ننويسد؟ اينجا ديگر جاى سكوت نيست!
    من بايد راز كربلا را بيابم! افسوس كه براى حسين(عليه السلام) گريستم، امّا ندانستم راه حسين(عليه السلام) چه بود و او مرا به كدامين زندگى فرا خواند...

    * * *


    عصر عاشورا بود و حسين(عليه السلام) در ميدان ايستاد، جگر او از تشنگى مى سوخت، همه ياران و عزيزانش شهيد شده بودند و اكنون او آماده شهادت بود، او به قلب لشكر هجوم برد... ساعتى بعد، باران تير و سنگ و نيزه باريدن گرفت، تيرها بر بدنش نشست.
    سنگى به پيشانى او اصابت كرد و خون از پيشانى او جارى شد و سپس تيرى بر قلب او نشست. صداى او در دشت كربلا پيچيد: "من به رضاى خدا راضى هستم".[20]
    حسين(عليه السلام) در آن كارزار چه مى ديد كه در ميان آن همه سختى، اين گونه با خدا سخن مى گفت؟
    من شيعه حسين(عليه السلام) هستم و اين راز سخن او را نفهميدم... حسين(عليه السلام) در اوج قلّه بلا ايستاد و اين گونه فرياد عشق برآورد.

    * * *


    مى خواهم از زينب(عليها السلام) سخن بگويم، من زينب را چگونه شناخته ام؟ وقتى حوادث روز دوازدهم محرّم سال 61 را مى خوانم، مى بينم كه او را اسير كردند و به شهر كوفه بردند. ابن زياد فرماندار كوفه بود و از پيروزى خود سرمست شده بود، او رو به زينب(عليها السلام) كرد و گفت: "اى زينب! ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند". ابن زياد منتظر بود تا صداى گريه و شيون زينب بلند شود، امّا زينب(عليها السلام) فرياد برآورد: "من در كربلا جز زيبايى نديدم".[21]
    تاريخ براى هميشه، مات و مبهوت اين جمله زينب است. زينب معمّاى بزرگ تاريخ است، او در اوج قلّه بلا ايستاد و جز زيبايى نديد!
    و چقدر او در ميان دوستانش غريب مانده است، دوستانش او را با گريه و ناله مى شناسند، امّا زينب(عليها السلام) در آن روز، خود را مظهر زيبابينى، معرّفى كرد.
    من بايد از حسين و زينب(عليهما السلام) درس بگيرم، بايد پيرو آنان باشم و فكر كنم كه آنان به زندگى چگونه نگاه كردند كه اين گونه سخن گفتند. هركس اين راز را كشف كند، پيام بزرگ عاشورا را درك كرده است.
    پايان.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب به كجا آمدم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن