کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    آيا زندگى معنا و مفهومى دارد؟ آيا من مى توانم براى بودن خودم، دليلى پيدا كنم و بر اساس آن دليل، زندگى را باارزش بيابم؟ آيا زندگى، ارزش زيستن دارد يا نه؟
    اين ها سؤال هاى ديگرى است كه ذهن خيلى از افراد را به خود مشغول كرده است و در اين باره سخن هاى زيادى گفته شده است. براى يك مسلمانى كه به قرآن باور دارد، اين سؤالات حل شده است زيرا قرآن پاسخ همه آن ها را داده است.
    من بر اساس قرآن زندگى را تفسير مى كنم، من آموخته ام كه سير به سوى خدا و رسيدن به رضايت و خشنودى او، دليل زندگى است. انسان به اين دنيا آمده است تا رشد كند و به كمال برسد و بار ديگر به ملكوت بازگردد. در اينجا مى خواهم به حكايت ماهى دريا اشاره كنم كه در پهناى آب دريا شناور بود و به دنبال آب مى گشت و نمى دانست آب چيست، وقتى او لحظه اى از آب جدا شد، قدر آب را دانست و آن را شناخت.
    من از كودكى با فرهنگ اسلامى خو گرفته ام، زندگى را معنادار يافته ام، به خدا ايمان داشته ام، اما قدر اين ايمان را ندانستم. من خيال مى كردم كه پاداش ايمان، فقط بهشت است و در انتظار بهشت بودم، من خيلى دير فهميدم كه ايمان همين دنياى مرا زيبا مى كند و به زندگى من، معنا مى دهد.
    وقتى من رنج كسانى كه به بدبينى و پوچ گرايى رسيده اند را بخوانم، وقتى من از حسرت ها و دردهاى آنان باخبر شوم، آن وقت مى فهمم ايمان به خدا در همين دنيا به من پاداش مى دهد، واى بر من كه سال هاى سال در بهشت معناگرايى، زندگى كرده ام ولى مى گفتم بهشت كجاست...

    * * *


    در فرهنگ غرب، آمار خودكشى ها و شوخى گرفتن زندگى روز به روز زيادتر مى شود، انسان امروزى كه در اوج تكنولوژى ايستاده است لحظه به لحظه به زندگى بى توجّه تر مى شود و از آن سرخورده تر مى گردد.
    انسان غربى از زندگى به ستوه آمده است، او نمى داند چرا و به چه علّت بايد زندگى كند، او به همه چيز مى انديشد جز به حقيقت زندگى!
    پوچ گرايان از بى معنا بودن زندگى ناله سرداده اند، آنان به نمايندگى از هزاران هزار انسانى سخن گفته اند كه ميان چرخ هاى زندگى صنعتى، خود را گم كرده اند و اميدى به نجات خود ندارند.
    آرى، انسان با رشد علم و صنعت، شيفته آن شد و علم و صنعت را معبود خود قرار داد، ولى جنگ ها و دگرگونى هاى اجتماعى نشان داد كه علم نمى تواند دردهاى بشر را درمان كند، اينجا بود كه او دچار سرخوردگى شد، از طرف ديگر مكتب ماديگرى تلاش كرد تا ايمان به خدا را از زندگى انسان ها دور كند، بعد از آن، ارزش هاى انسانى و روابط عاطفى انسان ها هم از هم گسست. نتيجه آن شد كه انسان خود را در جهان، غريب و بيگانه حس كند.
    ماهى دريا مى گفت: آب كجاست؟ بايد او را از دريا جدا كرد تا قدر آب را بداند. اكنون وقت آن است كه مرا هم از باور خودم جدا كنيد، من بايد با كسانى آشنا شوم كه فرياد پوچى برآورده اند تا با درد و غم آنان آشنا شوم، بعد از آن است كه قدر ايمان به خدا را بيشتر خواهم دانست.

    * * *


    "صادق هدايت" نويسنده اى ايرانى است. او در كتاب هاى خود از پوچى سخن گفته است، او در سال 1330 هجرى شمسى خودكشى كرد. وقتى نوشته هاى او را مى خوانيم مى بينيم او از غربت و تنهايى درونى رنج مى برد، رنجى كه ناشى از غربت و بيگانگى او در هستى و رها شدن او در جهان است. او در داستان هاى خود، پوچى گرايى را ترويج كرد. او انسان را موجودى بيگانه از جهان مى داند كه به امور پوچ و بيهوده سرگرم مى شود و سرانجام اين پوچى به اوج مى رسد، آن وقت است كه انسان بايد خود را خلاص كند و خودكشى نمايد.
    او چنين مى گويد: "آيا سرتاسر زندگى يك قصه مُضحك، يك مثل باورنكردنى و احمقانه نيست؟ كاش مى توانستم مانند زمانى كه بچّه و نادان بودم، آهسته بخوابم، خواب راحت وبى دغدغه".[1]
    او مرگ و نيستى را علاج بن بست هاى زندگى مى داند و چنين مى نويسد: "مرگ يك خوشبختى و يك نعمتى است كه به آسانى به كسى نمى دهند".[2]
    او به آنجا مى رسد كه مرگ را هم دشمن خود مى پندارد و مى گويد: "به كسى كه دستش از همه جا كوتاه بشود مى گويند: برو سرت را بگذار و بمير! اما وقتى مرگ هم آدم را نمى خواهد، وقتى مرگ هم پشتش را به آدم مى كند... همه از مرگ مى ترسند و من از زندگى خودم. چقدر هولناك است وقتى كه مرگ، آدم را نمى خواهد".[3]
    سپس او چنين مى گويد: "خودكشى با بعضى ها هست، در خميره و نهاد آنهاست. آرى، سرنوشت هر كس روى پيشانى اش نوشته شده، خودكشى هم با بعضى ها زاييده شده".[4]
    او سال ها پيش از آن كه خودكشى كند، خود را موجودى مرده مى پنداشت. اين سخن اوست: "من هميشه زندگانى را به مسخره گرفتم، دنيا و مردم به چشمم يك بازيچه، يك ننگ، يك چيز پوچ و بى معنا است". سپس چنين مى گويد: "بايد بروم، بيهوده است، زندگانيم وازده شده، بى خود، بى مصرف، بايد هر چه زودتر كلك را كند و رفت، هر چه فكر مى كنم هيچ چيز مرا به زندگى وابستگى نمى دهد".[5]
    او در شناخت معماى آفرينش به بن بست رسيده بود و نتوانسته بود هدف هستى خود را بيابد، او در شرح حال يكى از شخصيت هاى داستانش چنين مى گويد: "يك جور نفرين، يك جور بغض گنگ نسبت به بيدادى خالق و دين و همه مردمان حس كرد. يك نوع كينه مبهم نسبت به پدر و مادرش حس كرد كه او را با اين ريخت و هيكل، پس انداخته بودند. اگر هرگز به دنيا نيامده بود، به كجا برمى خورد؟".[6]

    * * *


    از قديم گفته اند: "در خانه اگر كس است، يك حرف بس است"، لازم نيست من با ده ها نويسنده پوچ گرا آشنا شوم، فعلاً سخنان صادق هدايت مرا كفايت مى كند.[7]
    به راستى چرا او اين چنين از پوچى و بيهودگى نوشت و ديگران را به آن دعوت كرد؟ او از دين و مذهب جدا شده بود و همسر و رفيقى هم نداشت تا در گرداب رنج ها به آنها پناه ببرد. اگر او قلبى سرشار از ايمان داشت مى توانست از رنج هاى تنهايى و بى پناهى نجات پيدا كند.
    درد او، درد بى آرمانى است، درد انسانى است كه خود را در جهان بى ياور مى يابد، درد كسى است كه نمى تواند موقعيت خودش را در جهان پيدا كند، درد بيگانه است كه خود را در جهان بيهوده مى پندارد.
    او درك درستى از دين و مذهب نداشت، شناخت او از دين، همان خرافاتى است كه عدّه اى از خدا و دين دارند. اگر او حقيقت ايمان به خدا را مى شناخت و از روى آگاهى به دين رو مى آورد، هرگز دچار احساس تنهايى و اضطراب نمى شد.
    او راه كسانى را پيمود كه قبل از او از بدبينى نسبت به زندگى و پوچى آن سخن گفته بودند، كمتر نويسنده اى را همانند او مى توان پيدا كرد كه اين گونه افكار پوچ گرايان را در يك جا جمع كرده باشد. او استعداد و ذوق داستان نويسى خود را در راه پوچ گرايى به كار برد، آرى، كسى كه در زندگى آرمانى نداشته باشد، پوچى، آرمان او مى شود و براى آن مى نويسد.

    * * *


    صادق هدايت سرانجام خودكشى كرد، خودكشى او نشان از اين داشت كه او نتوانسته بود معماى زندگى را حل كند. خودكشى وقتى روى مى دهد كه كسى مشكلى داشته باشد و ديگر حلّ آن مشكل را غيرممكن بداند.
    وقتى كسى هيچ راه حلّى براى مشكل خود پيدا نكند، ممكن است دست به خودكشى بزند. ذهن انسان وقتى به مشكلى برخورد مى كند، سعى مى كند آن را حل كند، ولى وقتى حل كردن آن مشكل، غيرممكن جلوه كرد، اينجاست كه ذهن تصميم مى گيرد تا حل كننده مشكل را نابود كند و آن وقت است كه خودكشى روى مى دهد.
    آرى، وقتى كه يأس و نااميدى به اوج خود برسد، وقتى انسان در زندگى به بن بست و پوچى رسيده باشد، وقتى انسان هيچ چيز و هيچ كس را شايسته دل بستن نيابد، آن وقت است كه خودكشى به عنوان تنها راه نجات آشكار مى شود.
    آرى، انسانى كه به خدا باور دارد، در اوج نااميدى به خدا پناه مى برد و از او كمك مى طلبد، ولى كسى كه در زندگى امروزى رها مى شود و خدا و مذهب را از زندگى خود كنار مى گذارد، دچار يأس و نااميدى مى شود، او ديگر آرمان مقدّسى ندارد كه به آن دل ببندد.
    انسان نياز به يك مذهب دارد تا آن مذهب، زندگى را براى او معنا كند و به سؤالات او پاسخ دهد و راه و جهت حركت را به او نشان دهد.

    * * *


    خيلى ها به من مى گفتند كه بايد مسير خودت را از خداشناسى آغاز كنى، آنها اين مسأله را برايم مطرح مى كردند و از من مى خواستند تا زمانى كه پاسخ اين مسأله را نيافته ام مسير كمال را نپويم، مدّت ها گذشت تا من فهميدم كه خدا، مسأله اوّل من نيست، خدا جواب سؤال هاى ديگر من است، خدا حل مسأله هاى من است.
    اصلاً چرا خدا مطرح مى شود؟
    خدا مطرح مى شود براى جواب گويى به مسأله خلفت انسان و جهان. بايد دقّت زيادى نمود، به راستى كه خدا سؤال نيست، جواب است. وقتى من وجود خودم را درك كردم، جهان هستى را ديدم، وسعت زمين و آسمان را فهميدم، سؤال مى كنم كه اين ها را كه آفريده است؟ من دنبال جواب اين سؤال خود مى گردم.
    انسان و جهان دو سؤال من هستند و من با جواب به اين دو سؤال به خدا مى رسم. اگر به خدا باور نداشته باشم، نمى توانم انسان و هستى را تحليل كنم، مگر مى شود اين جهان با اين عظمت، آفريننده اى نداشته باشد.

    * * *


    اگر من خدا را قبول نداشته باشم، اصلاً چرا زنده باشم؟ براى خوردن و خوش بودن؟ اگر دين در زندگى من نباشد، من به چه عشق و شورى زندگى كنم؟ بدون دين، زندگى من چيزى جز مسير آشپزخانه و دستشويى نخواهد بود، زندگى من همانند زندگى يك حيوان خواهد بود. آيا براى اين نوع زندگى، من نياز به اين همه سرمايه دارم؟
    كسانى كه از دين جدا شده اند به رفاه و ثروت و قدرت و صنعت رسيده اند، امّا همان افراد به عصيان و پوچى ها رسيده اند و سر از كوچه خودكشى درآورده اند، آنان وقتى از همه لذّت هاى حيوانى سير شدند ديگر دليلى براى ماندن نيافتند و به مرگ پناه بردند.
    هر چقدر كه علم، بيشتر به عظمت هستى پى ببرد، انسان بيشتر خسته مى شود و مسأله او بيشتر مى شود، او با خود فكر مى كند و از خود مى پرسد كه اين جهان با اين عظمت، چرا آفريده شده است؟ اين ايمان به خداست كه جواب اين سؤال را مى دهد، كسى كه اين ايمان را ندارد به پوچى مى رسد.
    اين دين است كه هستى را از بن بست و انسان را از پوچى ها نجات مى دهد. دين استعدادهاى بزرگ انسان را پيش چشم مى آورد و اين استعدادها را شكوفا مى كند و او را رهبرى مى كند و او را از اسارت ها و بت پرستى ها جدا مى كند تا قدرت و علم و صنعت او را به بن بست نرساند.
    آرى، دين در انسان آن باور را مى سازد تابتواند بار ثروت و قدرت و صنعت را به دوش بكشد و به اين ها جهت بدهد. انسانى كه مى خواهد به كمال برسد و به خداى خود نزديك شود، در اين دنيا چند روزى مهمان است، اين دنيا، منزلگاه اوست، او از امكانات اين دنيا بهره مى گيرد و مسير كمال را ادامه مى دهد.

    * * *


    آيا مرگ انسان را به سوى نيستى مى برد؟ عده زيادى وقتى به مرگ فكر كرده اند و ديدند كه زندگى دنيا، دير يا زود به پايان مى رسد و همه خوشى هاى آن نابود مى شود و مرگ بين آنان و عزيزانشان فاصله مى اندازد، اينجا بود كه آنان به نااميدى يا پوچى رسيدند.
    فقط كسى مى تواند با انديشه مرگ از پوچى و نااميدى رهايى يابد كه به جهان پس از مرگ و روز قيامت باور داشته باشد و بداند كه مرگ، دريچه اى به سوى دنياى بهتر و برتر است. آرى، مرگ پلى است بين اين جهان و جهان ديگر. مرگ، پايان زندگى نيست.
    پرفسور "يونگ"، يك روانشناس بود، او مى گويد: "بيشتر كسانى كه نزد من مى آيند، افراد با تحصيلات بالا مى باشند كه دردى بزرگ آنان را رنج مى دهد، اين درد بزرگ، پوچى و نامفهومى و بى معنا بودن زندگى آنان است. انسان امروزه حيران و سرگشته است و در جستجوى روح خود است و تا زمانى كه مذهب نباشد او به آرامش نمى رسد. بى مذهبى باعث پوچى و بى معنايى زندگى مى شود".[8]
    آرى، كسى كه ماده گرا است فكر مى كند كه همه پديده هاى هستى از روى تصادف و به دست طبيعت كور و كر به وجود آمده است. چنين كسى مرگ را پايان انسان مى داند. او زندگى را چيزى جز تكرارهاى بى نتيجه نمى بيند و به ملالت و خستگى و بيهودگى مى رسد. او نمى تواند به معماى آفرينش دست يابد و نمى تواند بفهمد كه از كجا آمده است و چرا آمده است و به كجا خواهد رفت.

    * * *


    اعتقاد به خدا بزرگ ترين نقطه اى است كه من مى توانم به آن تكيه كنم، وقتى با خدا ارتباط مى گيرم و با او مناجات مى كنم، آرامشى به قلب من مى آيد و زندگى من، عمق پيدا مى كند. ارتباط با خدا به من نيرو مى دهد تا بتوانم سختى ها و مشكلات را تحمل كنم و بر آنان پيروز شوم.
    عده اى به زندگى با بدبينى مى نگرند و فرياد اعتراض برمى آورند كه چرا زندگى همراه با درد و رنج است. آنان به دنبال يك زندگى راحت و آسوده اند، آنان فراموش كرده اند كه بسيارى از دردها و رنج ها، وسيله اى براى تكامل انسان مى باشند، انسان فقط هنگامى مى تواند مسير كمال را بپمايد كه در برابر جريان هاى مختلف قرار گيرد و به انتخاب بپردازد. تنها در ميان رنج ها و گرفتارى هاى زندگى است كه مس وجود انسان، طلا مى شود.
    تا رنج و درد نباشد،، خوشى و شادمانى، معنا و مفهومى ندارد، زشت ها همواره نمايشگر زيبايى ها مى باشند. انسان فقط هنگامى ارزش زيبايى ها را درمى يابد كه با سختى ها و زشتى ها روبرو شده باشد. اگر سرتاسر زندگى راحتى و خوشى بود، ديگر خوشى معنايى نداشت و زندگى به صورت يك پديده يكنواخت و خسته كننده به نظر مى آمد.

    * * *


    در اينجا خاطره اى را نقل مى كنم: به كارگاه آجرپزى رفته بودم تا يكى از دوستانم را ببينم. در آنجا بود كه با توليد آجر بيشتر آشنا شدم.
    من هميشه خيال مى كردم كه براى تهيّه آجر، ماده اى مثل چسب به خاك اضافه مى كنند تا آجر محكم شود. در آنجا ديدم كه كارگران خاك را فقط با آب مخلوط مى كنند تا گل درست شود. بعد آن گل را قالب مى گيرند و به شكل آجر درمى آورند و سپس آن را در آفتاب قرار مى دهند تا خشك شود.
    اين آجرها بسيار سست بودند و حتّى اگر باران بر روى آنها مى باريد شكل خود را از دست مى دادند و دوباره به همان خاك تبديل مى شدند.
    دوستم براى من توضيح داد كه همين آتشِ داغ باعث مى شود تا اين آجرها محكم و بادوام شوند، در واقع ارزشى كه آجر دارد به خاطر همين آتش است.
    آن روز متوجّه شدم هر آجرى كه به شعله آتش نزديك تر باشد محكم تر مى شود و هر آجرى كه از آتش دور باشد سست است.
    يكى از كارگرها آجرى را به من نشان داد و گفت: اگر بتوانى اين آجر را با كلنگ بشكنى به تو جايزه مى دهم! اين آجر از بتن و سيمان، محكم تر است زيرا بسيار نزديك آتش بوده است.
    آن روز من به فكر فرو رفتم و به ياد بلاها و سختى هايى كه در زندگى پيش مى آيد افتادم. به راستى، اين مشكلات هستند كه انسان را مى سازند و محكم مى كنند.
    بارها شنيده بودم كه خدا هر كس را بيشتر دوست دارد بلاى بيشترى براى او مى فرستد. بلا و سختى ها همان آتشى است كه باعث مى شود ما قيمت پيدا كنيم، ارزش پيدا كنيم و ساخته بشويم.
    آرى، روح انسان فقط در كوره بلا است كه مى تواند از ضعف ها و كاستى هاى خود آگاه شود و به اصلاح آنها بپردازد. بلا چيز بدى نيست، بلا باعث مى شود تا از دنيا دل بكنيم و بيشتر به ياد خدا باشيم و به درگاه او رو آورده و تضرّع كنيم. اگر بلا نباشد دل ما براى هميشه اسير دنيا مى شود، ارزش ما كم و كم تر مى شود، اين بلاست كه دل هاى ما را آسمانى مى كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب به كجا آمدم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن