کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نهنام من ابراهيم است و اهل كوفه هستم.

      فصل نهنام من ابراهيم است و اهل كوفه هستم.


    مدّتى بود كه عشق ديدار امام صادق(عليه السلام) را در سر داشتم و به دنبال فرصت مناسبى بودم تا به مدينه سفر كنم و ضمن زيارت قبر پيامبر، امام خويش را هم ملاقات نمايم.
    مقدمات سفر را فراهم مى كردم كه مادرم متوجّه شد، براى سفرى دور و دراز آماده مى شوم.
    ــ پسرم! مى خواهى به سفر بروى؟
    ــ آرى.
    ــ به سلامتى، كجا؟
    ــ مدينه.
    تا مادرم نام مدينه را شنيد، اشك در چشمانش حلقه زد.
    ساليان سال بود كه او هم آرزوى مدينه به دل داشت، زيارت قبر پيامبر همه دل ها را بهارى مى كند. اين جا بود كه تصميم گرفتم، هر طور شده مادرم را هم همراه خود به مدينه ببرم.
    سفر طولانى و سختى را پشت سر گذاشته، به مدينه رسيديم.
    منزل مناسبى را در مدينه تهيّه نمودم.
    همراه مادرم به زيارت قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و پس از آن به خانه امام صادق(عليه السلام)رفتم.
    نمى دانيد كه ديدار امام مهربانى ها، چقدر زيبا و دلنشين بود!
    خانه كوچك و ساده او در نظرم به اندازه تمام دنيا جلوه مى كرد.
    همه خوبى ها در اين خانه جمع شده بود.
    يكى از شب ها كه به خانه امام صادق(عليه السلام) رفته بودم، سخن به درازا كشيد.
    از بس مجذوب سخنان امام شدم، گذشت زمان را فراموش كردم.
    به خود كه آمدم، فهميدم زمان از ساعتى كه هر شب به خانه برمى گشتم، گذشته و الان مادرم نگران شده است.
    براى همين از حضور امام(عليه السلام) خداحافظى كرده، با سرعت خود را به خانه رساندم.
    وقتى به خانه رسيدم، مادر خيلى نگران بود.
    او به من گفت: فكر نمى كنى در اين شهر جز تو كسى را ندارم؟ چرا اين قدر دير كردى؟ دلم هزار جا رفت، گفتم نكند مأموران حكومتى تو را دستگير كرده باشند.
    نمى دانم چه شد كه از جا در رفتم و با عصبانيت بر سرش فرياد زدم و او را ناراحت كردم.
    بعد از لحظاتى كه خشمم فرو نشست، با خود فكر كردم، اين چه كارى بود كه انجام دادم؟!
    مادرم حق دارد، نگران شود، مأموران حكومت بنى عبّاس همه رفت و آمدها را به خانه امام صادق(عليه السلام) زير نظر دارند.
    آنها به شدّت از شيعيان مى هراسند. كارى بود كه شده و مادرم را ناراحت كرده بودم.
    پس از نماز صبح به سوى خانه امام صادق(عليه السلام) حركت كردم.
    در راه فكر مى كردم، كاش از مادر عذرخواهى مى نمودم، امّا با خود گفتم، حالا نزد امام صادق(عليه السلام) مى روم، چون دوستانم مى آيند، من از فيض سخنان امام محروم مى شوم، وقتى برگشتم، مى روم و مادر را از خودم راضى مى كنم.
    وارد خانه امام(عليه السلام) شدم و سلام كردم.
    امام جواب سلام مرا داد، سپس رو به من كرد و فرمود: اى ابراهيم! چرا ديشب با مادر خود با صداى بلند سخن گفتى؟ چرا دل او را شكستى؟ آيا فراموش كردى كه او براى بزرگ كردن تو چقدر زحمت كشيده است؟
    من خيلى تعجّب كردم، جريان تندى من با مادرم را هيچ كس نمى دانست، امّا اكنون امام صادق(عليه السلام) در مورد رفتار بد من با مادرم سخن مى گويد.
    آرى، او نماينده خدا در روى زمين است و خداوند او را از اين موضوع باخبر كرده است.
    از خجالت سرم را پايين انداختم.
    امام به سخنان خود ادامه داد: مگر او نبود كه تو را در آغوش گرفت و از شيره جانش، تو را سيراب كرد؟
    من كه نمى توانستم به صورت امام(عليه السلام) نگاه كنم با شرمندگى گفتم: آرى، او براى من زحمت هاى زيادى كشيده است.
    رنگ از صورتم پريده بود چون نزد امام شرمنده شده بودم.
    امام با مهربانى به من فرمود: سعى كن كه ديگر با صداى بلند، با مادرت سخن نگويى و او را ناراحت نكنى.[17]
    از آن روز تصميم گرفتم تا همواره به مادر خود مهربانى كنم و بيشتر احترام او را بگيرم.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب بهشت فراموش شده نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن