کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سيزدهمن در خانواده اى مسيحى بزرگ شدم و براى همين جوانى مسيحى بودم.

      فصل سيزدهمن در خانواده اى مسيحى بزرگ شدم و براى همين جوانى مسيحى بودم.


    محلّ زندگى من شهر كوفه بود و در آنجا به كسب و كار مشغول بودم.
    در شهر خود با بعضى از ياران امام صادق(عليه السلام) آشنا شدم و همين آشنايى سبب شد تا من در مورد حقانيّت اسلام و شيعه تحقيق بيشترى كنم.
    كم كم به مكتب شيعه علاقمند شدم و دين اسلام را به عنوان دين خود قبول كرده و مسلمان شدم و از پيروان امام صادق(عليه السلام) گرديدم.
    من با مادر خود زندگى مى كردم و صلاح نديدم كه خبر مسلمان شدن خود را به او بگويم، زيرا تمام فاميل، برايم درد سر درست مى كردند.
    ارتباط من با شيعيان كوفه بسيار زياد شده بود و در جلساتشان شركت مى كردم و وظايف دينى خود را از آنها فرا گرفته، از چشمه سار معارف اهل بيت(عليهم السلام) سيراب مى شدم.
    كم كم عشق ديدن امام صادق(عليه السلام) در وجودم شعلهور شد و به دنبال فرصتى بودم تا به سرزمين عربستان سفر كرده و امام خويش را ملاقات كنم.
    به بهانه تجارت، عازم سفر شدم و به خدمت امام صادق(عليه السلام) رسيدم.
    اوّلين بارى كه حضور امام زيبايى ها رسيدم، با روى باز از من پذيرايى كرد و برايم دعا نمود.
    در همان بار اوّل كه او را ديدم، توصيه كرد كه با مادر مسيحى خود مهربان باش.
    در ضمن خبر داد كه به زودى مادرت از دنيا مى رود و از من خواست كه خودت كار به خاك سپارى او را به عهده بگير.
    از اين سخن امام تعجّب كردم كه چرا ايشان تأكيد داشت، دفن كردن مادرت را خودت انجام بده.
    بعد از چند روز به كوفه بازگشتم.
    چون نصيحت امام صادق(عليه السلام)، همواره در گوشم طنين انداز بود، برنامه منظّمى ريختم تا بيشتر بتوانم كنار مادرم باشم.
    با اين كه مى توانستم، خدمتكارى برايش بگيرم، امّا اين كار را نكردم.
    خودم برايش غذا مى پختم و لباس هايش را مى شستم.
    به هر حال، هر كارى كه از دستم برمى آمد، براى مادر انجام مى دادم.
    مدّتى گذشت، يك روز مادرم مرا صدا زد و گفت: پسرم! چه خبر شده است؟! قبلا اين گونه احترام مرا نمى گرفتى، از وقتى كه از سفر برگشته اى، رفتارت با من خيلى بهتر شده است.
    نمى دانستم چه بگويم، سرانجام به او گفتم: در سفر خود با آقاى بزرگوارى آشنا شدم، او به من گفت كه به شما خدمت بيشترى نمايم.
    مادرم با شنيدن سخن من به فكر فرو رفت و گفت: آيا اين آقايى كه مى گويى پيامبر است؟
    گفتم: نه، مادر گفت: پسرم! سخن او، سخن پيامبران است.
    گفتم: مادر! او امام صادق(صلى الله عليه وآله) و ششمين پيشواى شيعيان است و از فرزندان حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) آخرين فرستاده خداوند مى باشد و من به تازگى به اين دين گرويده ام.
    مادر كه با دقّت به حرف هايم گوش مى داد، رو به من كرد و گفت: از دينِ تازه ات، بيشتر برايم بگو كه اين بهترين دين مى باشد.
    من هم به معرّفى اسلام پرداخته، شهادتين را به او ياد دادم و او نيز مسلمان شد. گفتگوى ما طولانى شد. ظهر بود و صداى مؤذن به گوش مى رسيد.
    وضو و نماز را به او ياد دادم و او نيز نماز ظهر و عصر را خواند.
    سپس ناهار را خورديم و او استراحت كرد.
    عصر كه شد، باز هم از دين اسلام برايش گفتم. او نماز مغرب و عشا را هم خواند. ناگهان حالش دگرگون شد، با صدايى ضعيف مرا صدا زد: پسرم! هر آنچه امروز برايم گفتى، بار ديگر بازگو!
    با چشمانى گريان، اعتقاد به خداپرستى و پيامبرى حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) و ولايت اهل بيت(عليهم السلام) را برايش گفتم و او هم با من تكرار كرد: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ الله، اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله. اَشْهَدُ اَنَّ عَليّاً وَلىُّ الله.
    و بعد از لحظاتى، صداى مادر قطع شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
    صبح كه شد، دوستان خود را باخبر كردم. او را طبق دستور اسلام غسل و كفن نموده، تشييع جنازه كرديم. بر بدن مادرم نماز خوانديم و او را دفن كرديم.[26]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۳: از كتاب بهشت فراموش شده نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن