کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    1 لَمَّا أَجْمَعَ أَبُو بَكْر وَ عُمَرُ عَلَى مَنْعِ فَاطِمَةَ(عليها السلام) فَدَكاً وَ بَلَغَهَا ذَلِكَ لَاثَتْ خِمَارَهَا عَلَى رَأْسِهَا وَ اشْتَمَلَتْ بِجِلْبَابِهَا وَ أَقْبَلَتْ فِي لُمَة مِنْ حَفَدَتِهَا وَ نِسَاءِ قَوْمِهَا تَطَأُ ذُيُولَهَا مَا تَخْرِمُ مِشْيَتُهَا مِشْيَةَ رَسُولِ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله) حَتَّى دَخَلَتْ عَلَى أَبِي بَكْر وَ هُوَ فِي حَشَد مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ وَ غَيْرِهِمْ فَنِيطَتْ دُونَهَا مُلَاءَةٌ فَجَلَسَتْ ثُمَّ أَنَّتْ أَنَّةً أَجْهَشَ الْقَوْمُ لَهَا بِالْبُكَاءِ فَارْتَجَّ الَْمجْلِسُ ثُمَّ أَمْهَلَتْ هُنَيْئَةً حَتَّى إِذَا سَكَنَ نَشِيجُ الْقَوْمِ وَ هَدَأَتْ فَوْرَتُهُمْ افْتَتَحَتِ الْكَلَامَ بِحَمْدِ اللَّهِ وَ الثَّنَاءِ عَلَيْهِ وَ الصَّلَاةِ عَلَى رَسُولِهِ فَعَادَ الْقَوْمُ فِي بُكَائِهِمْ فَلَمَّا أَمْسَكُوا عَادَتْ فِي كَلَامِهَا فَقَالَتْ:

    وقتى به تو خبر رسيد كه ابوبكر و عُمر تصميم گرفته اند فدك را از تو بگيرند، چادر خود را بر سر نهادى و با گروهى از زنان به سوى مسجد روانه شدى، تو در حالى كه چادر بر سر داشتى و با فروتنى همانند پيامبر راه مى رفتى به سوى مسجد رفتى. پهلوى تو در حادثه هجوم به خانه ات، شكسته شده بود، براى همين بود كه قدّ تو، خميده بود و چادرت به زمين كشيده مى شد.
    وقتى به مسجد رسيدى ابوبكر در ميان گروهى از مردم نشسته بود، پس پرده اى در مسجد آويختند و تو در پشت آن پرده قرار گرفتى و ناله اى جانسوز از دل برآوردى كه همه مردم با صداى بلند به گريه افتادند و مجلس از شدّت گريه به جنبش درآمد.
    لحظاتى سكوت كردى تا سر و صداى مردم آرام گيرد و گريه آنان تمام شود، وقتى مجلس آرام شد سخن خودت را با نام و حمد خدا و درود بر پيامبر، اين چنين آغاز نمودى.

    * * *


    2 الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَنْعَمَ وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلَى مَا أَلْهَمَ وَ الثَّنَاءُ بِمَا قَدَّمَ مِنْ عُمُومِ نِعَم ابْتَدَأَهَا وَ سُبُوغِ آلَاء أَسْدَاهَا وَ تَمَامِ مِنَن أَوْلَاهَا جَمَّ عَنِ الْإِحْصَاءِ عَدَدُهَا وَ نَأَى عَنِ الْجَزَاءِ أَمَدُهَا وَ تَفَاوَتَ عَنِ الْإِدْرَاكِ أَبَدُهَا.

    خدا را به خاطر همه نعمت هايى كه به ما داده است، سپاس مى گويى، او را به خاطر آنچه به ما الهام كرده است، شكر مى كنى. او را به خاطر نعمت هاى فراوانى كه پيشاپيش به ما ارزانى داشته است ستايش مى كنى; نعمت هايى كه قبل از وجود ما خدا آن ها را براى ما آفريد، نعمت هايى كه نمى توانيم آن ها را بشماريم، نعمت هايى كه هميشگى است و نمى توان شكر آن ها را به جا آورد. سخن تو درباره نعمت هايى است كه هرگز ما انسان ها نمى توانيم جاودانگى آن را درك كنيم.[17]

    * * *


    به سخن ديگر تو فكر مى كنم، تو خدا را به خاطر آنچه به انسان ها الهام مى كند، شكر كردى، اين سخن تو اشاره به آيه 8 سوره "شمس" است، آنجا كه قرآن مى گويد: (فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا).
    آرى، خدا راه خوب و بد را به انسان الهام مى كند و به او نشان مى دهد، خدا نور فطرت را در وجود همه قرار داده است، هر كس به حكم فطرت خويش، بدى را از خوبى تشخيص مى دهد.
    فطرت يك حقيقت جاودانه است، انسان مى تواند به وسيله فطرت حقّ را بشناسد و از آن پيروى كند، "الهام" بزرگ ترين نعمت خداست و باعث رستگارى انسان مى شود، هيچ كس نمى تواند بگويد من نتوانستم حقّ را از باطل تشخيص دهم.
    از طرف ديگر، خدا پيامبران را براى هدايت مردم فرستاد و كتاب هاى آسمانى را "وحى" كرد، اكنون قرآن در ميان مسلمانان است و آنان مى توانند راه سعادت را از آن فراگيرند. قرآن، حقّ را باطل جدا مى كند.
    كسانى كه به سخن ابوبكر گوش كردند و حرف هاى او را باور كردند، خودشان مقصّر بودند، آنان خود با سرعت به سوى فتنه ها دويده بودند، چه بسا بعداً ادّعا مى كردند كه ما نفهميديم حقّ با كيست، ولى اين قانون خداست، خدا نمى گذارد حقّ مخفى بماند، اگر آنان لحظه اى درنگ مى كردند و به عقل و درون خود رجوع مى كردند، حقّ را مى شناختند، ولى آنان دنبال هوس هاى خودشان بودند. آرى، كمتر كسى حاضر است براى دفاع از حقّ، دنياى خود را كنار بگذارد، وقت امتحان معلوم مى شود چه كسى حاضر است از حقّ پيروى كند. آن مردم با چشم خود ديدند كه چگونه آن حكومت به خاندان پيامبر ظلم كرد ولى سكوت كردند تا از منافع دنيايى محروم نشوند.
    اين حكايت در همه زمان ها و مكان ها جريان دارد، فطرت انسان حقّ را مى فهمد، ولى منافع مادى او را به سكوت وامى دارد و مظلوميّت حقّ را رقم مى زند.

    * * *


    تو از نعمت هايى كه خدا به ما داده است سخن گفتى، از نعمت هايى كه خدا قبل از طلب كردن به ما ارزانى داشت. ميليون ها سال است كه خورشيد زمين را گرم و روشن مى كند، خدا زمانى خورشيد را آفريد كه هنوز هيچ انسانى آفريده نشده بود، هيچ كس از خدا گرما و نور را نخواسته بود ولى خدا اين نعمت را فراهم كرد.
    آرى، نعمت هاى خدا را نمى توان شمارش كرد، قرآن در آيه 34 سوره ابراهيم به همين نكته اشاره مى كند. هر آنچه كه انسان براى زندگى در اين دنيا نياز داشت، خدا به او عطا كرد، نعمت هاى خدا آن قدر زيادند كه نمى توان آن ها را شمرد.
    تو از نعمت هايى ياد مى كنى كه ما نمى توانيم جاودانگى آن را درك كنيم. منظور از اين جاودانگى چيست؟ مرگ ما، دير يا زود فرا مى رسد، ولى خورشيد همين طور نورافشانى مى كند، تا روز قيامت اين جهان پايدار مى ماند، ابرها مى بارند، بادها مىوزند، ستارگان مى درخشند، چه كسى مى تواند جاودانگى اين نعمت ها را درك كند؟

    * * *


    3 وَ نَدَبَهُمْ لِاسْتِزَادَتِهَا بِالشُّكْرِ لِاتِّصَالِهَا وَ اسْتَحْمَدَ إِلَى الْخَلَائِقِ بِإِجْزَالِهَا وَ ثَنَّى بِالنَّدْبِ إِلَى أَمْثَالِهَا.
    اكنون به همه خبر مى دهى كه خدا از انسان ها خواسته است تا شكر نعمت ها را به جا آورند، اگر ما شكرگزار او باشيم، نعمت ها زيادتر مى شوند و دوام هم پيدا مى كنند، خدا نعمت هاى فراوانى به ما داد و از ما خواسته است تا او را ستايش كنيم.
    خدا در آيه 7 سوره ابراهيم چنين مى گويد: (لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُمْ).
    "اگر شكر نعمت هاى مرا به جا آوريد، بر نعمت هاى شما مى افزايم". خدا هيچ نيازى به شكرگزارى ما ندارد، ولى اگر شكر نعمت هاى او را به جا آوريم، خودمان سود مى بريم و اگر كفران نعمت كنيم، خودمان ضرر مى كنيم، خدا از همه چيز و همه كس بى نياز است.
    آرى، خدا در اين دنيا به ما نعمت هاى فراوان داده است، در بهشت همانند اين نعمت ها را آفريده است، در قرآن بارها از بهشتى سخن گفته است كه جوى هاى آب از زير درختان آن جارى است و ميوه هاى فراوان در اختيار مؤمنان است و...
    وقتى انسان از دنيا برود، نيست و نابود نمى شود، بلكه اگر مؤمن باشد، بهشت و همه نعمت هاى زيباى آن، در انتظار اوست. خدا همه ما را به بهشت دعوت كرده است و از ما خواسته است تا راه راست را برگزينيم، ايمان بياوريم و عمل نيكو انجام بدهيم و در روز قيامت به بهشت خدا برويم. اين گونه نعمت ها براى ما دوچندان مى شود.

    * * *


    بانوى من! تو خدا را حمد و ستايش مى كنى، لحظه اى فكر مى كنم، تو در چه شرايطى اين گونه شكرگزار خدا هستى؟!
    تو دختر پيامبر هستى، زمانى كه پيامبر زنده بود در اوج احترام بودى، ولى وقتى پدر از دنيا رفت، ورق برگشت، حكومتى روى كار آمد كه ترس و وحشت را در دل جامعه نهادينه كرد، آن حكومت به خانه تو هجوم آورد، درِ خانه ات را آتش زد، تو براى يارى حقّ به ميدان آمدى، ولى مردم مدينه تو را تنها گذاشتند، صداى غربت تو را شنيدند ولى تو را يارى نكردند، وقتى تو ميان در و ديوار قرار گرفتى، دشمن به پيكر تو تازيانه زد، محسن تو را شهيد كرد...
    ابوبكر همه ثروتت را از تو گرفت، آن ثروتى كه خدا به تو داده بود، ديگر چيزى در دست تو از دنيا نمانده بود، تو در اين شرايط، باز هم خدا را ستايش مى كنى.
    اين چه نگاهى است كه تو به دنيا و زندگى دارى؟ چقدر با اين نگاه بيگانه ام! وقتى سياهى ها را در جامعه مى بينم از همه چيز نااميد مى شوم، به مرز حيرت مى رسم و مى گويم: "چرا خدا دنيا را اين گونه آفريد؟"،
    بايد با انديشه تو بيشتر آشنا شوم، بايد بدانم كه چگونه مى توان در اوج بلا، شكرگزار خدا بود و او را به زيبايى ستايش كرد.

    * * *


    من كجا ايستاده ام؟ اسير دنيا شده ام، دنيا نهايت آرزوى من شده است، عشق به دنيا، بيمارى من است، خدايى كه مرا دوست دارد، كاخ آرزوهايم را خراب مى كند و برايم بلا مى فرستد تا شايد من از خواب برخيزم و بيدار شوم.
    تو فقط از من صبر در بلا را نمى خواهى بلكه مرا به پله اى بالاتر دعوت مى كنى; من بايد در اوج بلاها، زبان به شكر باز كنم، گويا بلا نعمتى از سمت خداست و آن وقت بلا را هم نعمت خواهم ديد; چه چيز بهتر از نعمت رهايى!
    نبايد به دنيا دل ببندم، من براىِ ماندن نيامدم، اگر بمانم، نابود مى شوم، بايد مانند آب، جارى باشم، بايد بروم، راه كمال را ادامه بدهم. اين ضربه هاى بلاست كه مرا از دنيا جدا مى كند، من به اين ضربه ها نياز دارم.

    * * *


    4 وَ أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ كَلِمَةٌ جُعِلَ الْإِخْلَاصُ تَأْوِيلَهَا وَ ضُمِّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهَا وَ أَنَارَ فِي التَّفَكُّرِ مَعْقُولُهَا

    اكنون به توحيد و يگانگى خدا گواهى مى دهى، معبودى جز خدا نيست، او هيچ شريكى ندارد. هر كس كه از شرك دورى كند و به اخلاص رو آورد، به حقيقت توحيد خواهد رسيد، خدا دل ما را با توحيد پيوند داده است و براى همين فطرت انسان با توحيد انس دارد و آن را درك مى كند. خدا در توحيد نور و روشنايى قرار داده است، هر كس به توحيد فكر كند به حقّ بودن آن پى مى برد و به يگانگى خدا ايمان پيدا مى كند.
    تو از "فطرت" سخن مى گويى و به ما خبر مى دهى كه فطرت انسان ها با يكتاپرستى انس دارد و آن را درك مى كند. تو به آيه 30 سوره "رُوم" اشاره مى كنى، آنجا كه خدا با پيامبر چنين مى گويد: "من فطرت انسان را سرشار از عشق به يكتاپرستى خلق كردم و هيچ كس نمى تواند در فطرت انسان، تغييرى ايجاد كند. اين فطرت پاك انسان ها، همان دين استوار است ولى بيشتر مردم نمى دانند".[18]
    آرى، خدا در انسان نور فطرت را قرار داد و استعداد درك حقيقت توحيد و يكتاپرستى را به او عنايت كرد. همه انسان ها داراى روح توحيد هستند، فطرت آنان بيدار است و مى توانند با آن خدا را بشناسند و به سوى او رهنمون شوند.
    درست است كه شيطان هر لحظه انسان را وسوسه مى كند و او را به گمراهى مى كشاند ولى آمادگى براى پذيرش توحيد در همه وجود دارد. خدا در همه انسان ها، حسّى درونى را به امانت گذاشته است; حسّى كه آن ها را به سوى خدا فرا مى خواند.

    * * *


    5 الْمُمْتَنِعُ مِنَ الْأَبْصَارِ رُؤْيَتُهُ وَ مِنَ الْأَلْسُنِ صِفَتُهُ وَ مِنَ الْأَوْهَامِ كَيْفِيَّتُهُ.

    ولى تو خدايى را مى پرستى كه هيچ چشمى نمى تواند او را ببيند، هيچ زبانى نمى تواند او را توصيف كند و هرگز نمى توان او را با خيال تصوّر كرد، البته خدا را مى توان با چشم دل ديد و عظمت او را درك كرد.
    آرى، خدا بالاتر و والاتر از اين است كه با چشم ديده شود، خدا از ديده ها پنهان است، اگر مى شد خدا را با چشم ديد، ديگر او خدا نبود، بلكه يك آفريده بود. عدّه اى، بت هايى را به جاى خدا قرار داده اند، بت آن ها را مى توان با چشم ديد، ولى "الله" را هرگز نمى توان با چشم ديد!
    فقط بت هاى نابودشدنى را مى توان ديد. من بايد خدايى را بپرستم كه با چشم ديده نمى شود، بايد افتخار كنم كه فقط خداى پنهان را مى پرستم، خدايى كه هرگز ديده نمى شود، زيرا او هرگز نابود نمى شود، او هميشه هست و خواهد بود.
    برايم مى گويى كه هيچ كس نمى تواند خدا را توصيف كند، چرا كه ذهن بشر فقط مى تواند چيزى را وصف كند كه آن را با حواس خود درك كرده باشد، خدا را هرگز نمى توان با حواس بشرى درك كرد. خدا بالاتر از اين است كه به وصف و درك درآيد. من فقط مى توانم خدا را با صفاتى كه خودش در قرآن بيان كرده بشناسم، مى دانم كه خدا بخشنده و مهربان است، شنونده و بيناست، از همه چيز باخبر است، هميشه بوده و خواهد بود، پايان ندارد همان گونه كه آغاز نداشته است... .
    اين صفات خدا را در قرآن مى خوانم و نسبت به خداى خود شناخت پيدا مى كنم، همه اين ها صفات خداست، ولى حقيقت خدا چگونه است؟ اين را هرگز نمى توانم بفهمم، هر چه كه در ذهن خودم براى حقيقت خدا تصوّر كنم، بايد بدانم كه خدا غير از آن است.

    * * *


    6 ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لا مِنْ شَيْء كَانَ قَبْلَهَا وَ أَنْشَأَهَا بِلَا احْتِذَاءِ أَمْثِلَة امْتَثَلَهَا كَوَّنَهَا بِقُدْرَتِهِ وَ ذَرَأَهَا بِمَشِيَّتِهِ مِنْ غَيْرِ حَاجَة مِنْهُ إِلَى تَكْوِينِهَا وَ لا فَائِدَة لَهُ فِي تَصْوِيرِهَا إِلَّا تَثْبِيتاً لِحِكْمَتِهِ وَ تَنْبِيهاً عَلَى طَاعَتِهِ وَ إِظْهَاراً لِقُدْرَتِهِ تَعَبُّداً لِبَرِيَّتِهِ وَ إِعْزَازاً لِدَعْوَتِهِ ثُمَّ جَعَلَ الثَّوَابَ عَلَى طَاعَتِهِ وَ وَضَعَ الْعِقَابَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ ذِيَادَةً[19]

    اكنون از چگونگى آفرينش سخن مى گويى، خدا جهان را آفريد در حالى كه قبل از آن، هيچ چيزى نبود، خدا جهان را پديد آورد بدون آن كه از نمونه و الگويى پيروى كند، او جهان را با قدرت و اراده خود آفريد.
    خدا نيازى به آفرينش جهان نداشت، او همواره بى نياز است و از آفرينش جهان هيچ سودى به او نمى رسد، هدف او از خلقت اين بود كه حكمت خويش را ثابت كند، همگان را به اطاعت خويش فرا خواند ، قدرتش را آشكار سازد و دعوت خويش به راه حقّ را محكم سازد.
    آرى، او جهان را آفريد تا بندگانش را به بندگى خود دعوت كند. پس خدا برنامه پاداش و عقاب را براى بندگانش قرار داد. بهشت در انتظار كسانى است كه اطاعت كنند و دوزخ در انتظار كسانى است كه نافرمانى كنند. خدا اين گونه بندگانش را از عذاب ترساند و به سوى بهشت فراخواند.

    * * *


    بانوى من! از راز آفرينش سخن گفتى. من بايد به اين سخنان تو فكر كنم... يك معمار چگونه يك ساختمان مى سازد؟ او نياز به آجر، سيمان و آهن دارد، اين ها موّاد اوّليّه براى ساختن يك خانه است، معمار كارش اين است كه اين مصالح را با نظم خاصى كنار هم بچيند تا خانه ساخته شود. معمار وقتى مى تواند خانه اى را بسازد كه مصالح در دسترس او باشد، به راستى خدا آسمان ها و زمين را از چه آفريد؟
    خدا براى آفرينش احتياجى به موّاد اوّليّه نداشت، او اراده كرد كه جهان را بيافريند و با قدرت خود آن را آفريد. او جهان را آفريد بدون آن كه موّاد اوّليّه اى در بين باشد. جهان با اراده و قدرت او خلق شد. هر چه را كه خدا بخواهد بيافريند، كافى است بگويد: "باش!" و آن چيز، خلق مى شود.
    وقتى معمار مى خواهد خانه بسازد، قبلاً نمونه اى از خانه ديده است، او براى اين كار خود، الگو و نقشه اى دارد و از آن پيروى مى كند، ولى خدا اين جهان را پديد آورد بدون آن كه از نمونه و الگويى پيروى كند. فقط خدا بود و هيچ چيز ديگرى نبود، نه الگويى نه نمونه اى! هيچ چيز نبود، خدا اراده كرد كه جهان را بيافريند، همين كه اراده كرد، با قدرتش جهان خلق شد. آرى، خلقت جهان به هيچ چيز جز اراده خدا نياز نداشت.

    * * *


    وقتى من كارى را از روى اختيار انجام مى دهم، انگيزه و هدفى دارم; يا مى خواهم نفعى به خود برسانم يا ضررى را از خود دور كنم، بايد يك خيرى در آن كار براى من باشد تا سراغ آن بروم، اگر غذا مى خورم مى خواهم رنج گرسنگى را از خود دور كنم و سير شوم، اگر مسافرت مى روم به دنبال تجارت هستم يا مى خواهم خستگى را از روح و روان خود دور كنم.
    به راستى خدا اين جهان را به چه انگيزه اى آفريد؟ هدف او از اين كار چه بود؟ خدا كه هيچ كمبود و نيازى ندارد، پس چرا جهان را آفريد؟ او از تنهايى رنج نمى برد، او نياز به كمك هيچ كس ندارد، اگر نفعى از ديگران به او مى رسيد كه ديگر، او خدا نبود. پس راز خلقت آفرينش چيست؟
    تو پاسخ اين سؤال را بيان كردى، خدا جهان را آفريد تا بندگانش را به بندگى خود دعوت كند.
    اين جمله چقدر جاى تكرار دارد، خدا نمى خواست انسان ها را مجبور كند تا بندگى او را بنمايند، او به انسان اختيار داد تا خودش راه حقّ يا باطل را برگزيند. خدا نور فطرت را در نهاد انسان قرار داد و پيامبران را براى راهنمايى او فرستاد، اين انسان است كه بايد راهش را انتخاب كند.
    خدا اراده كرد كه انسان به اختيار خودش به رستگارى برسد، پس نظام جهان را به گونه اى خلق كرد كه هم راه خوب و هم راه بد در آن باشد. كسى، لياقت بهشت رفتن را پيدا مى كند كه بتواند از راه جهنّم دورى كند، ارزش انسان در همين اختيار اوست.
    آرى، شكوه انسان در اختيار اوست، وقتى قرار است انسان، موجودى آزاد و مختار باشد، طبيعى است كه گروهى از انسان ها، راه زشتى ها را انتخاب خواهند نمود، روى زمين فساد خواهند كرد، امّا اين لازمه اختيار انسان است، همه زيبايىِ انسان در اختيار اوست، معناىِ انسان در همين اختيار است، اگر اختيار از انسان گرفته شود، خوب بودن او، ارزشى ندارد.

    * * *


    بانوى من! وقتى به سخنانت فكر كردم دانستم كه فلسفه زندگى چيزى جز سير به سوى خدا نيست. حركت به سوى خدا. اين راز زندگى و معناى آن است. اين جواب معمّاى بزرگ بشر است.
    آرى، زندگى وقتى ارزش دارد كه هدف از آن، سير به سوى خدا باشد. آن زندگى كه خدا در آن نقشى ندارد، بى فايده است و سرانجام انسان را به سياهچال پوچى مى اندازد.
    كسى كه با انديشه هاى تو آشناست، جهان را بيهوده نمى بيند، او در همه رويدادهاى جهان، نظم و هماهنگى مى بيند و جهان را هدفمند مى يابد، همه ذرّات جهان تسبيح گوى خدايند، پس انسان خود را با جهان غريبه و بيگانه احساس نمى كند.
    آرى، مؤمن، زندگى را با باور به خدا معنا مى كند، او هرگز خود را در جهان رها شده نمى بيند، او بى هدف آفريده نشده است، او مى داند از كجا آمده است و به كجا مى رود. آرمان زندگى، سير به سوى خداست. او مى داند كه بايد چه كند و چه راهى را در پيش گيرد تا به هدف خود برسد.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب اشك مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن