کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    22 ثُمَّ رَمَتْ بِطَرْفِهَا نَحْوَ الْأَنْصَارِ فَقَالَتْ: يَا مَعْشَرَ النَّقِيبَةِ وَ أَعْضَادَ الْمِلَّةِ وَ حَضَنَةَ الْإِسْلَامِ مَا هَذِهِ الْغَمِيزَةُ فِي حَقِّي وَ السِّنَةُ عَنْ ظُلَامَتِي؟ أَ مَا كَانَ رَسُولُ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله)أَبِي يَقُولُ الْمَرْءُ يُحْفَظُ فِي وُلْدِهِ سَرْعَانَ مَا أَحْدَثْتُمْ وَ عَجْلَانَ ذَا إِهَالَة وَ لَكُمْ طَاقَةٌ بِمَا أُحَاوِلُ وَ قُوَّةٌ عَلَى مَا أَطْلُبُ وَ أُزَاوِلُ.[44]

    تو مى دانى كه انصار در يك طرف مسجد نشسته اند، به آن طرف رو مى كنى و با آنان چنين سخن مى گويى: "اى جوانمردان! اى سربازان توانمند ملّت و اى ياران اسلام! چرا حقّ مرا از ابوبكر نمى گيريد؟ چرا در يارى من، سهل انگارى مى كنيد؟ چرا از ظلمى كه به من شده است غافل هستيد؟ آيا فراموش كرده ايد سخن پدرم را كه فرمود "اگر مى خواهيد حرمت كسى را نگاه داريد حرمت فرزندانش را نگاه داريد"، چقدر زود شما عوض شديد! چقدر زود عهد و پيمان خود را فراموش كرديد و سست شديد! من مى دانم كه شما توانايى داريد كه حقّ مرا باز ستانيد".

    * * *


    مسلمانان از دو گروه "مهاجران" و "انصار" تشكيل مى شدند، به كسانى كه از مكّه به مدينه هجرت كرده اند، "مهاجران" مى گفتند، رهبران خطّ نفاق بيشتر از مهاجران بودند، ابوبكر هم از همان مهاجران بود، ولى "انصار" همان مردم مدينه بودند كه پيامبر را به شهر خود دعوت كردند و پيامبر هم دعوت آنان را پذيرفت و به شهر آنان هجرت كرد.
    اكنون تو با انصار سخن مى گويى و از آنان طلب يارى مى كنى، من دوست دارم بدانم چه نكته اى در اينجاست و تو چرا با انصار اين گونه سخن گفتى. وقتى قدرى تحقيق مى كنم و به اين نتيجه مى رسم كه تو به پيمان "عَقَبِه" اشاره مى كنى.
    زمانى كه پيامبر در مكّه بود، انصار به ديدار پيامبر رفتند. بت پرستان پيامبر را اذيّت و آزار مى كردند و به او سنگ مى زدند، انصار در مكّه در مكانى به نام "عقبه" با پيامبر بيعت كردند و از او خواستند به شهر آنان بيايد. پيامبر سخن آنان را پذيرفت و از آنان خواست تا با او پيمان ببندند.
    در آن زمان، انصار عهد بستند كه همواره از پيامبر و خاندان او حمايت كنند.[45]
    اين عهد و پيمانى بود كه انصار با پيامبر بسته بودند، آنان به پيامبر قول داده بودند كه همواره از او و خاندان او حمايت كنند، تو با آنان سخن مى گويى شايد روح خفته آنان بيدار شود و تو را يارى كنند.
    اگر آنان تو را يارى مى كردند و تو ارث خود را از ابوبكر پس مى گرفتى، چند روز بعد هم مى توانستى با حمايت آنان، حقّ على(عليه السلام) را پس بگيرى و حكومت ابوبكر را سرنگون سازى، قدم اوّل تو، پس گرفتن ميراث است، ولى اين آغاز راه است، قدم بعدى هم در راه است و تو به آن انديشه دارى. ابوبكر هم اين را فهميده است، او مى داند كه هدف اصلى تو چيست، او مى داند كه اگر امروز سخن تو را قبول كند و فدك را به تو بدهد، اين يك پيروزى براى توست، چند روز ديگر به مسجد مى آيى و براى گرفتن حقّ على(عليه السلام)سخنرانى مى كنى، ابوبكر شيفته اين حكومت است و به هيچ قيمتى نمى خواهد آن را از دست بدهد براى همين در قدم اوّل، كوتاه نمى آيد و فدك را به تو باز نمى گرداند.
    مردمى هم كه در مسجد نشسته بودند مى دانستند كه هدف تو چيست، اگر تو به آنان مى گفتى: "من دختر پيامبرم، احترام پيامبر را نگه داريد و نان ما را قطع نكنيد"، آنان سخنت را گوش مى كردند، چه بسا عدّه اى از آنان مى گفتند: "فدك كه چيزى نيست، اگر مال خودمان هم باشد به احترام پدرت آن را به تو مى دهيم"، ولى مردم فهميدند كه هدف تو، مالِ دنيا نيست، تو به مسجد آمده بودى تا اين جريان را به چالش بكشى و ثابت كنى كه آنان بيراهه مى روند، برداشت آنان از دين خطاست، دينى كه در آن حجّت خدا نقشى نداشته باشد و مردم خليفه را تعيين كنند، سرانجامش چيزى جز آتش جهنّم نيست.

    * * *


    23 أَتَقُولُونَ مَاتَ مُحَمَّدٌ(صلى الله عليه وآله) ــ فَخَطْبٌ جَلِيلٌ اسْتَوْسَعَ وَهْنُهُ وَ اسْتَنْهَرَ فَتْقُهُ وَ انْفَتَقَ رَتْقُهُ وَ أَظْلَمَتِ الْأَرْضُ لِغَيْبَتِهِ وَ كَسَفَتِ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ انْتَثَرَتِ النُّجُومُ لِمُصِيبَتِهِ وَ أَكْدَتِ الآْمَالُ وَ خَشَعَتِ الْجِبَالُ وَ أُضِيعَ الْحَرِيمُ وَ أُزِيلَتِ الْحُرْمَةُ عِنْدَ مَمَاتِهِ ــ فَتِلْكَ وَ اللَّهِ النَّازِلَةُ الْكُبْرَى وَ الْمُصِيبَةُ الْعُظْمَى لا مِثْلُهَا نَازِلَةٌ وَ لا بَائِقَةٌ عَاجِلَةٌ أَعْلَنَ بِهَا كِتَابُ اللَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ فِي أَفْنِيَتِكُمْ وَ فِي مُمْسَاكُمْ وَ مُصْبَحِكُمْ يَهْتِفُ فِي أَفْنِيَتِكُمْ هُتَافاً وَ صُرَاخاً وَ تِلَاوَةً وَ إِلْحَاناً وَ لَقَبْلَهُ مَا حَلَّ بِأَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ حُكْمٌ فَصْلٌ وَ قَضَاءٌ حَتْمٌ- (وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ).[46]

    تو با روحيّه انصار آشنايى دارى، آنان سخن تو را شنيدند ولى پيش خود چنين فكر كردند: "پيمان ما براى زمانى بود كه پيامبر زنده بود، الان كه او از دنيا رفته است، ما ديگر وظيفه اى نداريم".
    اكنون تو مى خواهى پاسخ اين فكر غلط را بدهى، پس چنين مى گويى: "آيا مى گوييد كه محمّد(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفته است و با رفتن او همه چيز تمام شد؟"، پس به ياد فراق پدر مى افتى و چند جمله درباره داغ فراق او سخن مى گويى: "مرگ پيامبر، ضربه هولناكى بر پيكره اسلام بود، آرى، مرگ او، فاجعه بزرگى بود، فراق او، ضايعه اى فراگير است، زمين از رفتنِ او، تيره و تار شد، خورشيد و ماه، پشت ابرهاى تيره و تار پنهان شدند و به خاطر اين مصيبت، ستارگان از هم جدا و پراكنده شدند، اميدها نااميد شد، كوه ها متزلزل شد، حريم افراد شكسته شد و حرمت ها پايمال شد".
    پس از آن به سخن خويش با انصار ادامه مى دهى، انصار پيش خود فكر كردند كه چون پيامبر از دنيا رفته است ديگر وظيفه اى ندارند، پس به آنان چنين مى گويى: "به خدا قسم كه مرگ پيامبر، حادثه اى بزرگ و مصيبتى جانكاه و ضايعه اى جبران ناپذير بود كه هيچ حادثه اى همانند آن نيست، ولى به ياد داشته باشيد كه قرآن از پيش اين حادثه را به شما گوشزد كرده بود، همان قرآنى كه شما هر صبح و شامگاه آن را مى خوانيد. مرگ پيامبر، امر تازه اى نبود كه شما به خاطر آن دست از آيين خود برداريد، همه پيامبرانى كه قبلاً آمده بودند از دنيا رفتند، بدانيد كه مرگ براى همه هست و هيچ كس زنده نمى ماند، اين حكم قطعى خداست، سپس اشاره به آيه 144 سوره آل عمران مى كنى، آنجا كه خدا مى گويد: "محمّد پيامبرى است مانند پيامبرانى كه قبل از اين بوده اند، او هميشه زنده نمى ماند، اگر او بميرد يا كشته شود، آيا شما از دين خود دست برمى داريد و به كفر رو مى آوريد؟ اگر همه شما هم از اسلام بازگرديد، به خدا هيچ ضررى نمى رسد، خدا به كسانى كه شكرگزار نعمت هاى او باشند پاداش مى دهد".

    * * *


    در اينجا به شكسته شدن حريم ها اشاره مى كنى، آرى بعد از آن كه پيامبر از دنيا رفت، نامردان جمع شدند و به خانه تو هجوم آوردند و آنجا را به آتش كشيدند و تو را ميان در و ديوار قرار دادند و بر پيكرت تازيانه زدند... اين مردم، حرمت تو را كه تنها فرزند پيامبر بودى نگه نداشتند...

    * * *


    24 إِيهاً بَنِي قَيْلَةَ أَ أُهْضِمَ تُرَاثُ أَبِي وَ أَنْتُمْ بِمَرْأًى مِنِّي وَ مَسْمَع وَ مُنْتَدًى وَ مَجْمَع تَلْبَسُكُمُ الدَّعْوَةُ وَ تَشْمَلُكُمُ الْخِبْرَةُ وَ أَنْتُمْ ذَوُو الْعَدَدِ وَ الْعُدَّةِ وَ الْأَدَاةِ وَ الْقُوَّةِ وَ عِنْدَكُمُ السِّلَاحُ وَ الْجُنَّةُ تُوَافِيكُمُ الدَّعْوَةُ فَلَا تُجِيبُونَ وَ تَأْتِيكُمُ الصَّرْخَةُ فَلَا تُغِيثُونَ.

    انصار از دو قبيله تشكيل شده بودند، ولى همه آنان از نسل يك مادر بودند، آنان همه فرزندان زنى به نام "قَيله" بودند، تو اكنون آنان را به "فرزندان قَيله" صدا مى زنى، زيرا مى دانى كه اين نام، باعث وحدت بيشتر آنان مى شود، اين دو قبيله، گاهى با هم اختلاف داشتند ولى وقتى نام مادرشان را كه همه از نسل او هستند مى برى، حسّ وحدت را در ميان آنان بارور مى كنى و چنين مى گويى: "از شما بعيد بود ميراث پدرم را ببرند و حرمتم بشكنند ولى شما ياريم نكنيد، چرا دست به كار نمى شويد. من مى دانم شما نيرو و آمادگى كافى داريد، سلاح و سپر فراوان داريد، من شما را به يارى مى طلبم ولى افسوس كه جوابم را نمى دهيد. فرياد من به گوش شما مى رسد، ولى چه سود زمانى كه بى تفاوت هستيد".

    * * *


    25 وَ أَنْتُمْ مَوْصُوفُونَ بِالْكِفَاحِ مَعْرُوفُونَ بِالْخَيْرِ وَ الصَّلَاحِ وَ النُّخْبَةُ الَّتِي انْتُخِبَتْ وَ الْخِيَرَةُ الَّتِي اخْتِيرَتْ لَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ قَاتَلْتُمُ الْعَرَبَ وَ تَحَمَّلْتُمُ الْكَدَّ وَ التَّعَبَ وَ نَاطَحْتُمُ الْأُمَمَ وَ كَافَحْتُمُ الْبُهَمَ لا نَبْرَحُ أَوْ تَبْرَحُونَ نَأْمُرُكُمْ فَتَأْتَمِرُونَ حَتَّى إِذَا دَارَتْ بِنَا رَحَى الْإِسْلَامِ وَ دَرَّ حَلَبُ الْأَيَّامِ وَ خَضَعَتْ ثَغْرَةُ الشِّرْكِ وَ سَكَنَتْ فَوْرَةُ الْإِفْكِ وَ خَمَدَتْ نِيرَانُ الْكُفْرِ وَ هَدَأَتْ دَعْوَةُ الْهَرْجِ وَ اسْتَوْسَقَ نِظَامُ الدِّينِ.

    اكنون از تلاش هاى انصار در زمان پيامبر سخن مى گويى، تو خوبى هاى آنان را يادآور مى شوى و از آنان يارى مى طلبى و مى گويى: "چرا يارى ام نمى كنيد در حالى كه شما در شجاعت و خير و صلاح، زبانزد همه هستيد، شما كسانى هستيد كه براى يارى ما اهل بيت برگزيده شديد، ما شما را بهترين مردم مى دانستيم، شما ما را يارى كرديد و با دشمنان ما درگير شديد، سختى فراوان كشيديد و شاخ هاى ياغيان را شكستيد و با دلاوران دست و پنجه نرم نموديد. شما بوديد كه پيوسته در راه ما بوديد و سر به فرمان ما داشتيد تا اين كه آسياب اسلام بر محور وجود ما به گردش در آمد، حكومت پيامبر شكل گرفت، جوش و خروش دشمنان و بت پرستان فروكش كرد، آتش كفر خاموش شد فتنه ها فرو نشست، دين نظام يافت و محكم و استوار شد".

    * * *


    26 فَأَنَّى حُزْتُمْ بَعْدَ الْبَيَانِ وَ أَسْرَرْتُمْ بَعْدَ الْإِعْلَانِ وَ نَكَصْتُمْ بَعْدَ الْإِقْدَامِ وَ أَشْرَكْتُمْ بَعْدَ الْإِيمَانِ بُؤْساً لِقَوْم نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ (وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّة أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ).[47]

    گذشته انصار را به آنان يادآور شدى اكنون به سستى و بى خيالى آنان اعتراض مى كنى و چنين مى گويى: "اكنون چه شده است كه راه سستى را برگزيده ايد؟ چرا از مسير حقّ برگشته ايد؟ شما حقّ را مى دانيد پس چرا سكوت مى كنيد؟ چرا پيمان خود را شكستيد؟ شما كه مؤمن بوديد، چرا راه شرك را پيش گرفتيد؟ واى بر كسانى كه پيمان خود را مى شكنند!".
    روشن است كه منظور تو از "پيمان" چيست. تو به روز غدير اشاره مى كنى كه اين مردم با على(عليه السلام) بيعت كردند و با او پيمان بستند كه از او اطاعت كنند، ولى چقدر زود پيمان خود را شكستند.
    سپس اشاره اى به آيه 13 سوره توبه مى كنى، به راستى چه كسانى طرح اين كودتا را ريخته اند؟ چه كسانى باعث شدند على(عليه السلام)خانه نشين شود و حقّ او را غصب كردند؟ براى انصار مى گويى كه آنان همان كسانى هستند كه پيامبر را از شهر مكّه بيرون كردند و سپس در جنگ بدر و احد به پيكار با شما آمدند. به انصار مى گويى: "از آنان نهراسيد، شما بايد از خدا بترسيد اگر ايمان داريد".
    آرى، خطّ نفاق كه حكومت را در دست گرفته است از گروه مهاجران است، مهاجران اهل مكّه اند، در ميان اهل مكّه، مؤمنان واقعى بودند ولى گروهى در ميان اهل مكّه بودند كه همواره دشمن اسلام و دين بودند، تو از انصار مى خواهى تا از آنان نهراسند و به پاخيزند.
    تاريخ در حيرت از اين شجاعت توست، در حضور ابوبكر (كه خود را خليفه مى داند) و فرمانده كل قوا است از انصار مى خواهى به پاخيزند، تو به انصار يادآور مى شوى كه نيرو و آمادگى كافى داريد و سلاح و سپر فراوان داريد، در واقع تو انصار را به مبارزه مسلّحانه فرا مى خوانى و به آنان مى گويى كه هرگز نهراسيد.

    * * *


    بانوى من! به راستى آيا آنان براى گرفتن ارث تو، دست به قيام خواهند زد؟ تو كه بهتر از همه اين مردم را مى شناسى! مى دانى اين مردم از خواب غفلت بيدار نمى شوند، پس چرا آنان را به قيام مسلّحانه فرا مى خوانى؟ هدف تو چه بود؟ طلب ارث بهانه بود براى اين كه اعلام كنى از دستگاه خلافت ناراضى هستى، تو اين گونه فرياد زدى تا همه تاريخ صدايت را بشنوند، بر آن مردم اتمام حجّت كردى تا مبادا روزى بگويند: "ما نمى دانستيم، ما فكر مى كرديم خلافت ابوبكر با رضايت شما صورت گرفته است". تو آن مردم را به مبارزه مسلّحانه دعوت كردى تا همه بدانند تو از آن حكومت باطل، چقدر ناراضى هستى.
    آرى، ما بر اين باوريم كه خدا به شما علم و دانشى داده است كه از آينده خبر داريد، شما تاريخ شهادت خودت را مى دانستى و خبر داشتى كه نزديك به دو ماه ديگر از دنيا مى روى، پيامبر هم به تو خبر داده بود كه زودتر از همه به او ملحق مى شوى، وقتى به خانه تو حمله كردند، تو ميان در و ديوار قرار گرفتى، به پيكر تو، ضربه هاى سهمگين زده اند، تو بيمار هستى و مدّت زيادى زندگى نخواهى كرد، براى اين مدّت كوتاه، ميراث پدر به چه كار تو مى آمد؟ روشن است كه هدف اصلى تو چيز ديگرى بود.
    هدف تو از اين سخنان، فرياد بلند اعتراض بود،
    اعتراض به فراموشى حجّت خدا!
    اين فرياد تو هنوز بلند است، روزگارى كه از فراموش كردن مهدى(عليه السلام)، رسم روزگار شده است، من چه مى كنم و كجا ايستاده ام؟ آيا همانند مردم مدينه به چيزهاى ديگر دلخوش شده ام؟
    تو مى خواستى ما را متوجّه "جنگ هميشگى بين حقّ و باطل" كنى، آرى، هميشه بين نور و ظلمت، درگيرى بوده است، بايد فكر كنم كه در كدام جبهه ايستاده ام. نقش من در اين ميان چيست؟

    * * *


    بانوى من! از تو شرمسارم! نمى دانم چرا اين قدر دير با اين سخنرانى تو آشنا شدم! من در مدرسه چيزهاى زيادى آموختم كه به درد دنيا و آخرت من نمى خورد، ولى افسوس كه كسى برايم از اين خطبه، سخن نگفت! بيش از چهل سال از زندگى من گذشت و من با خطبه تو بيگانه بودم! من شرمسار تو هستم، مرا ببخش! من راه را گم كرده بودم، خودت مى دانى كه اين غفلت من از روى عمد نبود، اكنون مى خواهم جبران كنم...

    * * *


    ماجراى هجوم به خانه تو در كتاب هاى متعدّد اهل سنّت آمده است، يك حقيقت تاريخى است، ولى عده اى از وهّابى ها اين حقيقت را انكار كرده اند، آنان براى فريب مردم چنين گفته اند كه ماجراى هجوم به خانه تو افسانه است.
    اكنون با وهابى ها سخن مى گويم: شايد بتوانيد با فريب و نيرنگ، ماجراى هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام) را انكار كنيد، اما هرگز نمى توانيد اين خطبه را انكار كنيد، فاطمه(عليها السلام)اين خطبه را در مسجد و در حضور جمعيّت زيادى خواندند، او كارى كرد كه هيچ كس نتواند اعتراض او را انكار كند. شما هرگز نمى توانيد اين خطبه را انكار كنيد، در كتاب هاى دانشمندان شما اين ماجرا آمده است. اعتراض فاطمه(عليها السلام)به ابوبكر در اين خطبه كاملا روشن و آشكار است.

    * * *


    در اينجا مى خواهم ماجرايى را از علاّمه امينى نقل كنم همان كسى كه كتاب الغدير را نوشته است، او از علماى بزرگ شيعه بود كه در سال 1349 از دنيا رفت. خدا رحمتش كند.
    روزى از روزها، گروهى از علماى اهل سنّت او را به يك مهمانى دعوت مى كنند، او ابتدا قبول نمى كند، آنها اصرار مى كنند، علاّمه امينى شرط مى گذارد كه مراسم بدون هر گونه بحث و مناظره باشد، آنها قبول مى كنند و علاّمه به مراسم آنها مى رود.
    بعد از شام، يكى از مهمانان مى خواهد وارد بحث و مناظره بشود، علاّمه امينى به او مى گويد: قرار ما چيز ديگرى بود، او در جواب مى گويد: "براى اين كه جلسه متبرّك بشود هر كسى يك حديث بخواند". علاّمه قبول مى كند، آنان شروع كردند و هر كس يك حديث مى خواند، نوبت به علاّمه مى رسد، علاّمه مى گويد: من براى خواندن حديث خود يك شرط دارم، من حديث مى خوانم و همه بايد نظر خود را درباره آن حديث بگويند كه آيا حديثى كه خواندم صحيح است يا ضعيف. همه از اين سخن استقبال مى كنند.
    پس علاّمه چنين مى گويد: پيامبر فرمود: "هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است". همه اين حديث را شنيده اند و به صحيح بودن آن، اعتراف مى كنند. آن وقت علاّمه مى گويد: "حالا كه همه حديث را تأييد كرديد يك سؤال از شما دارم، آيا فاطمه(عليها السلام) امام زمان خود را مى شناخت يا نمى شناخت؟ اگر مى شناخت، امام زمان او چه كسى بود؟".
    همه سرهاى خود را به زير مى اندازند، سكوت همه جا را فرا مى گيرد، سپس يكى يكى مجلس را ترك مى كنند.
    آرى، اگر آنان مى گفتند: فاطمه(عليها السلام) امام زمانش را نمى شناخت، پس بايد بگويند او كافر از دنيا رفته است و هرگز چنين سخنى را نمى توانند بگويند چرا كه پيامبر بارها فرموده است كه فاطمه سرور زنان بهشت است، پس چاره اى نداشتند بگويند كه فاطمه امام زمانش را مى شناخت، اين سؤال مطرح مى شود كه امام زمان او كه بود؟ اهل سنّت مى گويند: بعد از پيامبر، ابوبكر خليفه پيامبر است و او امام زمان مردم آن روزگار بوده است، خوب. آيا آنها مى توانند بگويند: "امام زمان فاطمه، ابوبكر بوده است؟". هرگز، زيرا فاطمه(عليها السلام) در اين خطبه ابوبكر را به عذاب خدا وعده داد، هر كس اين خطبه را بخواند مى فهمد كه او به خلافت ابوبكر اعتراض داشت، اين خطبه فرياد اعتراض فاطمه(عليها السلام) به خلافت ابوبكر است، فاطمه(عليها السلام) انتخاب ابوبكر را فتنه اى شيطانى معرّفى مى كند، چگونه ممكن است كه امام زمان فاطمه، ابوبكر باشد؟ پس چاره اى نيست جز آن كه بگوييم امام زمان فاطمه، على(عليه السلام) بوده است و اين گونه حقانيّت ولايت على(عليه السلام) ثابت مى شود.

    * * *


    27 أَلَا وَ قَدْ أَرَى أَنْ قَدْ أَخْلَدْتُمْ إِلَى الْخَفْضِ- وَ أَبْعَدْتُمْ مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِالْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ وَ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَةِ وَ نَجَوْتُمْ بِالضِّيقِ مِنَ السَّعَةِ فَمَجَجْتُمْ مَا وَعَيْتُمْ وَ دَسَعْتُمُ الَّذِي تَسَوَّغْتُمْ فإِنْ (تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ).[48]

    سخن خويش را با انصار اين گونه ادامه مى دهى: "مى دانم كه شما به زندگى راحت دلخوش كرده ايد، شما على(عليه السلام) كه براى مقام خلافت از همه شايسته تراست را از خود دور ساختيد و اكنون با خيال راحت در كنج خلوت نشسته ايد و به بى تفاوتى روى آورده ايد. كار شما به كجا كشيد؟ آنچه از خوبى ها به دست آورده بوديد دور افكنديد، آب گوارايى كه نوشيده بوديد، به سختى از گلو برآورديد، ولى بدانيد كه اگر شما و همه روى زمين كافر گردند خدا از همه بى نياز است و من او را ستايش مى كنم".

    * * *


    تو در اين جملات به سؤال مهمى، پاسخ مى دهى، انصار كسانى بودند كه در جنگ هاى مختلف تا پاىِ جان، جنگيدند و پيامبر را يارى كردند، از جان و مال خويش براى دين خدا گذشتند، امّا چه شده است اكنون اين قدر بى خيال شده اند، آنان مى بينند كه در حقّ تو كه تنها فرزند پيامبر هستى، ظلم مى شود ولى سكوت مى كنند؟
    تو راز اين سكوت آنان را آشكار مى كنى و به آنان مى گويى: "شما به زندگى راحت دلخوش كرده ايد"، آرى، وقتى در قلبى، عشق به دنيا آمد، همه بدى ها پشت سرش مى آيد، علاقه به راحت زندگى كردن باعث مى شود كه ديگر كسى حوصله نداشته باشد از حقّ دفاع كند.
    ماه هاى آخر زندگى پيامبر، پول هاى زيادى به مدينه رسيد، پيامبر آنها را به عنوان "بيت المال" نگاه مى داشت تا به مصرف واقعى خودش برساند، وقتى ابوبكر روى كار آمد، آن پول ها را به مهاجران و انصار داد، اين رشوه حكومت بود كه در دهان آن مردم مزه كرد، آنان مى دانستند كه اگر على(عليه السلام) روى كار بيايد ديگر از اين پول ها خبرى نيست.
    آرى، مالِ حرام، خيلى زود اثر مى كند و آن روحيّه ظلم ستيزى را از انسان مى گيرد، هر حكومت باطلى اگر بخواهد پابرجا بماند، راهى جز اين ندارد كه حرام خوارى را رواج بدهد. اين اوّلين سياست ابوبكر در حكومتش بود و به خوبى اين سياست جواب داد.

    * * *


    28 أَلَا وَ قَدْ قُلْتُ مَا قُلْتُ هَذَا عَلَى مَعْرِفَة مِنِّي بِالْجِذْلَةِ الَّتِي خَامَرَتْكُمْ وَ الْغَدْرَةِ الَّتِي اسْتَشْعَرَتْهَا قُلُوبُكُمْ وَ لَكِنَّهَا فَيْضَةُ النَّفْسِ وَ نَفْثَةُ الْغَيْظِ وَ خَوَرُ الْقَنَاةِ وَ بَثَّةُ الصَّدْرِ وَ تَقْدِمَةُ الْحُجَّةِ.

    سخن خود با انصار را اين گونه ادامه مى دهى: "آنچه را كه بايد مى گفتم، گفتم و شما را به يارى طلبيدم در حالى كه مى دانم شما مرا يارى نمى كنيد زيرا شما خوار و زبون شده ايد و دل هاى شما، راه خيانت پيش گرفته است. چه كنم كه دلى پر خون دارم، حرف هايم همه سوز دل بود و خشمى را كه در سينه ام موج مى زند، بيرون ريختم، خواستم تا با شما اتمام حجّت كنم و عذرى براى كسى باقى نماند".

    * * *


    بانوى من! سخن تو مرا به فكر فرو برد: "خشمى را كه در سينه ام موج مى زند، بيرون ريختم". تو كسى نيستى كه تحت تاثير احساسات خودت قرار بگيرى و نتوانى خشم خود را كنترل كنى، پس چه رازى در اين سخن توست؟ چرا اين گونه خشم و غضب خويش را در ميان آن جمع به تصوير كشيدى؟ پيام اين كار تو چيست؟
    آن مردم بارها از پيامبر شنيده بودند: "إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَغْضَبُ لِغَضَبِ فَاطِمَةَ وَ يَرْضَى لِرِضَاهَا": خدا با غضب فاطمه، غضب مى كند و با خشنودى فاطمه خشنود مى شود".[49]
    آرى، تو معيار رضايت خدا هستى تا مردم بتوانند از رضايت خدا آگاه شوند. آنان نماز مى خواندند، قرآن مى خواندند و حتّى آماده بودند با فرمان خليفه به جهاد بروند و جان خود را فدا كنند، ولى چون امام زمان خود را از ياد برده بودند، مورد خشم خدا بودند.
    تو خشم و غضب خود را اين گونه نشان دادى تا هم آنان و هم تاريخ بدانند كه راه را گم كرده اند و به بيراهه رفته اند، كسى كه ولايت امام زمانش را نپذيرد به مرگ جاهليّت مى ميرد و جايگاه او، آتش جهنّم است.
    آخرين تيرى كه تو در اختيار داشتى نشان دادن خشم خودت بود، اين خشم از روى دلسوزى بود، تو دوست داشتى مردم را از آن بيراهه نجات بدهى، شايد يك نفر از آن جمعيّت هدايت شود!

    * * *


    29 فَدُونَكُمُوهَا فَاحْتَقِبُوهَا دَبِرَةَ الظَّهْرِ نَقِبَةَ الْخُفِ بَاقِيَةَ الْعَارِ مَوْسُومَةً بِغَضَبِ الْجَبَّارِ وَ شَنَارِ الْأَبَدِ مَوْصُولَةً بِـ(نَارِ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ)فَبِعَيْنِ اللَّهِ مَا تَفْعَلُونَ (وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبُونَ) وَ أَنَا ابْنَةُ نَذِير (لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذاب شَدِيد)فَاعْمَلُوا (إِنَّا عامِلُونَ وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ).[50]

    پس چنين مى گويى: "اكنون كه چنين است اين شتر خلافت، ارزانى شما باد! آن را بگيريد و بار آن را با طناب محكم ببنديد و رهايش مسازيد، ولى بدانيد كه پشت اين شتر، زخم دارد و پاى آن تاول زده است، عيب آن همواره باقى است و مُهر خشم خدا و ننگ ابدى بر آن زده شده است. اين شتر شما را آسوده نخواهد گذاشت مگر زمانى كه شما را به آتش جهنّم بيندازد، همان آتشى كه هر لحظه برافروخته مى شود و دل و جان را مى سوزاند، ما بر سختى ها صبر مى كنيم زيرا مى دانيم خدا بر همه چيز آگاه است و ظلم ها و ستم ها را مى بيند، ستمكاران به زودى خواهند فهميد كه سرنوشت آنان چگونه است و چه عذابى در انتظارشان است. من دختر پيامبرى هستم كه شما را از عذاب خدا ترساند، هر كارى كه مى خواهيد انجام بدهيد، بدانيد كه خدا هم قدرت خود را به كار خواهد گرفت، من به شما وعده عذاب دادم، در انتظار آن عذاب سخت باشيد كه خدا هم منتظر شماست تا شما را به عذابى سخت گرفتار سازد".

    * * *


    (وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبُونَ)
    چقدر اين آيه برايم آشناست! (آيه 227 سوره شعرا).
    وقتى در كودكى به مجلس عزادارى مى رفتم، سخنرانى كه بالاى منبر بود، سخنش را با همين آيه تمام مى كرد، در آن زمان رسم چنين بود.
    اكنون كه خطبه تو را با دقّت بررسى كردم فهميدم كه تو سخنرانى خود را با اين آيه و آيه ديگرى به پايان مى برى، چقدر خوب است كه اين رسم ادامه پيدا كند، هر كس در هر كجا و هر زمان براى شيعيان سخنرانى مى كند و از مصيبت هاى شما ياد مى كند اين آيه را پايان سخن خويش قرار بدهد، اين رسمى است كه تو پايه گذار آن بودى و بايد تا روز قيامت ادامه پيدا كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب اشك مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن