کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ده

      فصل ده


    38 ثُمَّ انْكَفَأَتْ(عليها السلام) وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ(عليه السلام)يَتَوَقَّعُ رُجُوعَهَا إِلَيْهِ وَ يَتَطَلَّعُ طُلُوعَهَا عَلَيْهِ فَلَمَّا اسْتَقَرَّتْ بِهَا الدَّارُ قَالَتْ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ(عليه السلام):

    با قبر پدر خويش نجوا كردى، ديگر وقت آن بود كه به خانه برگردى، على(عليه السلام)در خانه منتظر بازگشت تو بود. على(عليه السلام) مى دانست صلاح نيست خودش به مسجد بيايد، تو آن گونه با مردم سخن گفتى و از آنان خواستى تا با خليفه به مبارزه مسلّحانه برخيزند، اين سخن براى طرفداران خليفه بسيار سنگين آمد، ولى آنان نمى توانستند در حضور آن همه جمعيّت به تو حملهور شوند، چنين چيزى در آن شرايط به صلاح حكومت نبود، ولى اگر على(عليه السلام) به مسجد مى آمد چه بسا خشم خود را نثار او مى كردند و فاجعه اى رخ مى داد. ابوبكر بالاى منبر گفت كه همه اين فتنه ها زير سر على(عليه السلام)است.
    على(عليه السلام) بى قرار توست، نمى تواند يك جا بنشيند، او مدام به درِ خانه مى آيد و برمى گردد، اين حكومت را مى شناسد، او نگران توست. چند روز قبل، مأموران حكومت به خانه شما هجوم آوردند و درِ خانه شما را آتش زدند و تو را بين در و ديوار قرار دادند، اكنون كه تو مردم را به مبارزه فراخوانده اى و آبروى اين حكومت را برده اى، نكند حكومت تصميم خطرناكى بگيرد...
    آرى، على(عليه السلام) نگران حال توست، گويا او گاهى درِ خانه را نيمه باز مى كرد و نگاهى به كوچه مى انداخت: "خدايا! چه شد، چرا فاطمه من نيامد؟".
    تو با جمعى از زنان بنى هاشم كه همراهت هستند از مسجد بيرون مى آيى و آرام آرام به سمت خانه مى روى، تو بيمار هستى، در حادثه هجوم به خانه، مجروح شده اى، آرام قدم برمى دارى، به در خانه كه مى رسى، على(عليه السلام)در انتظار توست، همراه با زنان بنى هاشم وارد خانه مى شوى، آن زنان تو را تا كنار بسترت همراهى مى كنند، اين بستر بيمارى توست. تو در بستر جاى مى گيرى، بعد از لحظاتى آن زنان با تو خداحافظى مى كنند و به خانه خود مى روند.
    نگاهى مى كنى، مى بينى على(عليه السلام) در گوشه اتاق روى زمين نشسته است و زانوى غم به بغل گرفته است، خدا به او علم امامت داده است، او مى داند كه حتّى يك نفر هم تو را يارى نكرد، مردم تو را خوار كردند، او از همه سخنان ابوبكر باخبر است، جسارتى كه ابوبكر به تو نمود، دل على(عليه السلام) را به درد آورده است، مى گويند زخم زبان از زخم شمشير سخت تر است! تو ناموس على(عليه السلام)هستى، او مردى غيرتمند است، آخر چگونه تحمّل كند كه ابوبكر همسرش را به زن بدكاره اى تشبيه كند! اين دردى جانكاه است و قلب على(عليه السلام) را به درد آورده است، نزديك است قالب تهى كند، نگران حال او مى شوى، بايد كارى كنى تا على(عليه السلام) با تو حرف بزند، با خود فكر مى كنى چگونه سخن بگويى كه او را از اين فضاى غمِ سنگين بيرون آورى، براى همين با او سخن مى گويى.
    تو مى دانى كه چرا على(عليه السلام) در خانه نشسته است و دست به شمشير نبرده است، زيرا پيامبر از او چنين خواسته است، وقتى منافقان حكومت را در دست گرفتند و به خانه شما هجوم آوردند، على(عليه السلام) دست به شمشير نبرد، زيرا اگر او اين كار را مى كرد، بهترين بهانه به دست حكومت مى افتاد تا على(عليه السلام) را به عنوان شورشگر (مُحارِب) معرّفى كند. مأموران حكومت مى آمدند و جنگ سختى آغاز مى شد. اگر آنان موفّق مى شدند على(عليه السلام) را مى كشتند، به همه مى گفتند كه على(عليه السلام) بر ضدّ حكومت اسلامى دست به شمشير برده است و قرآن سزاى شورشگر را "قتل" مى داند. اگر هم موفّق به كشتن على(عليه السلام)نمى شدند، اختلاف بزرگى در جامعه مى افتاد، سپاه كشور روم هم منتظر چنين فرصتى بودند تا بين مسلمانان اختلاف بيفتد و آنان به مدينه حمله كنند و طومار اسلام را برچينند.
    هدف اصلى حكومت اين بود بهانه اى پيدا كند تا نسل پيامبر را از بين ببرد، روح و حقيقت دين، چيزى جز محبّت به اهل بيت(عليهم السلام)نيست، خطّ نفاق مى خواست حقيقت دين را نابود كند تا ديگر اثرى از نسل پيامبر باقى نماند، ولى على(عليه السلام) با صبر خود نگذاشت حكومت به اين هدف خود برسد.
    تو اكنون مى خواهى با على(عليه السلام) سخن بگويى، اگر كسى نداند كه هدف تو از اين سخنان چيست، تعجّب مى كند به اشتباه خيال مى كند كه تو به على(عليه السلام)اعتراض كرده اى. ولى سخن تو، اعتراض نيست، زيرا تو راز صبر على(عليه السلام)را مى دانى و از حكمت كار او باخبرى. تو مى خواهى على(عليه السلام) را از اين حالت غم شديد، بيرون بياورى، مى خواهى كارى كنى كه او با تو سخن بگويد، پس او را صدا مى زنى و چنين مى گويى:

    * * *


    39 يَا ابْنَ أَبِي طَالِب اشْتَمَلْتَ شَمْلَةَ الْجَنِينِ وَ قَعَدْتَ حُجْرَةَ الظَّنِينِ نَقَضْتَ قَادِمَةَ الْأَجْدَلِ فَخَانَكَ رِيشُ الْأَعْزَلِ هَذَا ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ يَبْتَزُّنِي نِحْلَةَ أَبِي وَ بُلْغَةَ ابْنَيَّ لَقَدْ أَجْهَدَ فِي خِصَامِي وَ أَلْفَيْتُهُ أَلَدَّ فِي كَلَامِي حَتَّى حَبَسَتْنِي قَيْلَةٌ نَصْرَهَا وَ الْمُهَاجِرَةُ وَصْلَهَا وَ غَضَّتِ الْجَمَاعَةُ دُونِي طَرْفَهَا فَلَا دَافِعَ وَ لا مَانِعَ خَرَجْتُ كَاظِمَةً وَ عُدْتُ رَاغِمَةً، أَضْرَعْتَ خَدَّكَ يَوْمَ أَضَعْتَ حَدَّكَ افْتَرَسْتَ الذِّئَابَ وَ افْتَرَشْتَ التُّرَابَ مَا كَفَفْتَ قَائِلًا وَ لا أَغْنَيْتَ طَائِلًا وَ لا خِيَارَ لِي لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هُنَيْئَتِي وَ دُونَ ذِلَّتِي عَذِيرِي اللَّهُ مِنْهُ عَادِياً وَ مِنْكَ حَامِياً وَيْلَاي فِي كُلِّ شَارِق وَيْلَايَ فِي كُلِّ غَارِب مَاتَ الْعَمَدُ وَ وَهَنَ الْعَضُدُ شَكْوَايَ إِلَى أَبِي وَ عَدْوَايَ إِلَى رَبِّي اللَّهُمَّ إِنَّكَ أَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ حَوْلًا وَ أَشَدُّ بَأْساً وَ تَنْكِيلًا.

    اى پسرِ ابوطالب! مى بينم كه زانوى غم به بغل گرفته اى و همانند كسانى كه حكومت در جستجوى آنان است در گوشه خانه نشسته اى؟ تو همان كسى هستى كه شاه پرِ پرندگانِ شكارى را شكستى، حال چه شده است كه دستخوش پرنده اى به اين كوچكى شده اى؟ (تو پهلوانان عرب را بر خاك نشاندى، پس چرا ابوبكر را كه هيچ شجاعتى ندارد سرجايش نمى نشانى؟)
    آيا نمى بينى پسر ابوقُحافه (ابوبكر) فدك را از من گرفت، همان فدك كه بخشش پدرم بود، فرزندانم (در آينده) با فدك مى توانستند زندگى خود را بگذرانند ولى ابوبكر آشكارا به دشمنى با من برخاست، او چنان با من دشمنى كرد كه ديگر انصار هم از من بريدند و مهاجران نيز مرا يارى نكردند. من از مردم كمك خواستم ولى هيچ كس يارى ام نكرد، براى آن كه حقّ خودم را از ابوبكر بگيرم نه ياورى دارم و نه مددكارى! از خانه با دلى پر از درد و سوز خارج شدم به مسجد رفتم و با مردم سخن گفتم و اكنون شكسته بال به خانه بازگشتم.
    گوشه نشينى تو باعث شد كه دشمن ديگر از تو نترسد و جرأت او زياد شود، تو آن كسى هستى كه گرگ هاى خونخوار را در هم مى دريدى، امّا اكنون خاك نشين شده اى. تو جلو سخنان ياوه گويان را نگرفتى و آنان را از سخن بازنداشتى و كارى هم براى درهم كوبيدن اين ستمكاران نكردى. من هم كه اختيارى ندارم و ديگر كارى نمى توانم انجام بدهم، اى كاش قبل از اين اهانت ها و بى اعتنايى ها، مرگم فرا رسيده بود و من اين صحنه ها را نمى ديدم. خدا عذر مرا در آنچه مى گويم بپذيرد! چه كنم از يك سو گرفتار دشمن ستمگر شده ام و از سوى ديگر از تو انتظار داشتم مرا يارى كنى، افسوس و صد افسوس! تكيه گاه من پدرم بود كه از دنيا رفت و من ديگر بى يار و ياور شدم، چه كنم، چاره اى ندارم جز آنكه شكايت حالم به پدرم كنم و از خدا يارى بخواهم، خدايا! تو از همه كس قوى تر هستى و عذاب تو سخت است، پس خودت دادِ مرا از دشمنانم بستان!

    * * *


    بانوى من! سخن تو به پايان رسيد، على(عليه السلام) به سخنان تو گوش كرد و اكنون مى خواهد تو را تسلّى بدهد، او شروع به سخن با تو مى كند و تو به هدف اوّلت رسيدى و على(عليه السلام) از آن حالت سخت و جانكاه، فاصله گرفت. او وقتى فهميد كه غصه ها در دل تو طوفان به پا كرده است با تو سخن گفت و همين سخن گفتن او را از فضايى كه در آن بود دور كرد.
    اكنون وقت آن است كه من به هدف دوم تو فكر كنم، به راستى هدف دوم تو از اين سخنان چيست؟
    در اينجا بايد مقدمه اى بيان كنم:
    خدا در آيه 114 سوره آل عمران به پيامبر مى گويد: (فَلاتَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ): "اى محمّد! از كسانى نباش كه به قرآن شك مى كنند".
    شكّ در قرآن، كفر است، پيامبر كه معصوم است، او هرگز به قرآن شك نمى كند، پس چرا خدا با او اين طور سخن گفته است؟
    در زبان عربى يك ضرب المثل وجود دارد كه چنين مى گويد: "ايّاك أعنى و اسْمعى يا جاره". يعنى: "مخاطب من تو هستى، امّا اى همسايه ! سخنم را گوش كن !". در زبان فارسى مى گوييم: "به در مى گويد كه ديوار بشنود".
    امام صادق(عليه السلام) به يكى از ياران چنين گفته است: قرآن اين گونه نازل شده است: "مخاطب من تو هستى، امّا اى همسايه ! سخنم را گوش كن !".
    خدا در اين آيه به پيامبر مى گويد: "از كسانى نباش كه به قرآن شك مى كنند"، خدا با پيامبر سخن مى گويد ولى مسلمانان بايد گوش كنند و هرگز درباره قرآن، ترديد نكنند.
    اكنون كه تفسير اين آيه روشن شد، مى دانم كه هدف دوم تو در اين سخنان چه بود. تو اين گونه سخن گفتى تا تاريخ صداى تو را بشنود، آزادگان از دردِ دل تو آگاه شوند، بدانند بعد از آن كه پيامبر از دنيا رفت آن نامردان با تو چه كردند، تو اين گونه آن حكومت باطل را به محاكمه مى كشى و حقيقت را آشكار مى كنى.

    * * *


    در اينجا مى خواهم به ماجراى حضرت موسى(عليه السلام) اشاره كنم:
    خدا قوم بنى اسرائيل را از دست فرعون نجات داد، سپس به موسى(عليه السلام) فرمان داد تا براى مدّتى به كوه طور برود و مردم را به دست برادرش هارون سپرد. وقتى موسى(عليه السلام) از ميان مردم رفت، شخصى به نام سامرى، گوساله اى درست كرد و به مردم گفت: "اين گوساله خداى ماست"، مردم هم فريب خوردند و گوساله پرست شدند و در فتنه اى عجيب افتادند.
    هارون به آنان گفت: "اى مردم ! خداى شما، خداى يگانه است، پس مرا پيروى كنيد و فرمانم را اطاعت كنيد"، ولى كسى به سخن او گوش نكرد.
    وقتى موسى(عليه السلام) از كوه طور بازگشت، به سوى برادرش هارون رفت و ريش او را گرفت و با تندى با او سخن گفت.
    قرآن در آيه 92 و 93 سوره طه، سخن موسى(عليه السلام) با هارون را اين گونه بيان مى كند: (قَالَ يَا هَارُونُ مَا مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا)(أَلَّا تَتَّبِعَنِ، أَفَعَصَيْتَ أَمْرِى).
    موسى چنين گفت: "چرا وقتى ديدى آنان گمراه شدند از روش من پيروى نكردى و مانع كار آنان نشدى؟ آيا مى خواستى نافرمانى مرا بكنى؟".
    هارون در جواب چنين گفت: "اى پسر مادرم ! مرا رها كن، من با آنان سخن گفتم ولى گوش به سخنم نكردند".
    ما بر اين باوريم كه موسى و جانشين او (هارون)، هر دو معصوم بودند، پس چرا آن دو با هم اين گونه سخن گفتند؟ هدف موسى(عليه السلام)از اين سخنان چه بود؟ آيا او به هارون اعتراض كرد؟
    وقتى دقّت مى كنيم مى بينيم كه اين يك طرح از طرف خداست، انحراف و گناه بنى اسرائيل آن قدر بزرگ بود كه چاره اى جز اين طرح نبود، مردمى كه دور آن گوساله طواف مى كردند و او را خدا مى دانستند به اين راحتى از خواب غفلت بيدار نمى شدند، بايد موسى(عليه السلام) هارون بر زمين مى زد و با او اين چنين سخن مى گفت تا بنى اسرائيل به هوش بيايند، آرى، در آن شرايط بايد شوكى بر آن مردم وارد مى شد تا از خواب بيدار شوند.
    آنان با چشم خود ديدند كه موسى(عليه السلام) هارون را به زمين زده است و با او دعوا مى كند، اينجا بود كه فهميدند انحراف آنان، آن قدر بزرگ است كه به خاطر آن، موسى(عليه السلام) با جانشينش اين طور رفتار مى كند! اين رفتار موسى(عليه السلام)باعث شد كه مردم تا روز قيامت، بفهمند كه بت پرستى چه گناه بزرگى است!
    به اين جمله موسى(عليه السلام) دقّت كنيد: او به هارون گفت: "آيا مى خواستى نافرمانى مرا بكنى؟"، اين سخن، اعتراض نيست، بلكه اجراى طرحى است كه خدا آن را طراحى كرده است و دو معصوم آن را اجرا مى كنند تا احساسات مردم تحريك شود و از خواب بيدار شوند و بفهمند چه خطرى آنان را تهديد مى كند و در چه فتنه بزرگى گرفتار شده اند، خدا مى خواهد با اين طرح، مردم را از خطر گمراهى نجات بدهد.
    هر اتّفاقى كه در بنى اسرائيل روى داده است در امّت اسلام هم روى مى دهد، اين مطلب در حديث پيامبر آمده است، وقتى در بنى اسرائيل دعواى دو معصوم را داريم، در اين امت هم بايد نمونه آن را شاهد باشيم.

    * * *


    بانوى من! وقتى به خانه آمدى با على(عليه السلام)سخن گفتى، ولى اين سخن تو، اعتراض به على(عليه السلام) نيست، سخن تو، اجراى طرحى است كه خدا آن را طراحى كرده است تا حقيقت گم نشود.
    دستگاه تبليغاتى حكومت ابوبكر، هزاران سال براى مردم از خوبى هاى ابوبكر سخن خواهند گفت و او را "نماينده خدا در روى زمين" معرفى خواهند كرد، براى اين كه صداى حقّ و حقيقت را به گوش تاريخ برسانى چه بايد بكنى؟ همه تبليغات، پول و قدرت در دست ابوبكر است و فضاى جامعه پر از حيرت و سرگردانى است، چه طرحى مى تواند باعث نجات حقّ و حقيقت شود؟
    تو يك بار ديگر به ميدان مى آيى، تا طرحى را كه خدا به تو گفته است را اجرا كنى، تو با على(عليه السلام) به تندى سخن مى گويى، ولى روى سخن تو با همه تاريخ است، تو تك و تنها با دستگاه تبليغاتى آن حكومت درمى افتى!
    حكومت طاغوت مى خواهد بگويد بعد از رحلت پيامبر، مردم خليفه را انتخاب كردند و همه چيز، عالى بود، همه جا آرامش بود و همه راضى و خشنود بودند، اينجاست كه فرياد تو به گوش مى رسد كه در ظاهر با على(عليه السلام) به تندى گفتگو مى كنى، ولى روى سخن تو با تاريخ است...

    * * *


    به اين سخن تو بايد دقّت كنم: "فدك بخشش پدرم بود، فرزندانم (در آينده) با فدك مى توانستند زندگى خود را بگذرانند".
    در اينجا تو فدك را به عنوان "نحلة أبى" ذكر مى كنى، آرى، زمانى كه پيامبر زنده بود آن را به تو بخشيد و تو مالك فدك شدى، فدك، "ارث" نيست، بلكه "بخشش" است.
    تو به وضع اقتصادى سادات تا روز قيامت نگاه مى كنى و اين سخن را مى گويى، اگر ابوبكر فدك را از تو نمى گرفت، هيچ سيّدى، شب با شكم گرسنه نمى خوابيد، هيچ دختر سيّدى به خاطر نداشتن جهيزيه بدون شوهر نمى ماند، هيچ سيّد مريضى به خاطر فقر، درمان خود را رها نمى كرد...
    40 فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ(عليه السلام): لا وَيْلَ لَكِ بَلِ الْوَيْلُ لِشَانِئِكِ ثُمَّ نَهْنِهِي عَنْ وَجْدِكِ يَا ابْنَةَ الصَّفْوَةِ وَ بَقِيَّةَ النُّبُوَّةِ فَمَا وَنَيْتُ عَنْ دِينِي وَ لا أَخْطَأْتُ مَقْدُورِي فَإِنْ كُنْتِ تُرِيدِينَ الْبُلْغَةَ فَرِزْقُكِ مَضْمُونٌ وَ كَفِيلُكِ مَأْمُونٌ وَ مَا أُعِدَّ لَكِ أَفْضَلُ مِمَّا قُطِعَ عَنْكِ فَاحْتَسِبِي اللَّهَ. فَقَالَتْ(عليها السلام): حَسْبِيَ اللَّهُ وَ أَمْسَكَتْ.

    اينجا بود كه على(عليه السلام) به سخن آمد و با تو اين گونه سخن گفت: "اى دختر برگزيده خدا! اى يادگار بهترين پيامبران! افسوسى بر تو نيست، بلكه اين دشمن توست كه بايد افسوس بخورد! از تو مى خواهم كه ديگر غم و اندوه نخورى. من از سستى گوشه نشين نشدم، بلكه آنچه در توانم بود، به كار بستم، خدا روزى را ضمانت كرده است و به مقدارى كه تو براى گذران زندگى نياز دارى، خدا به تو مى رساند، اى فاطمه! آنچه خدا از خوبى ها برايت آماده كرده است بهتر از همه آن چيزى است كه از تو گرفته اند، پس صبر پيشه كن و به او توكّل كن و بگو: حَسبِىَ الله".
    اينجا بود كه دست هايت را بالا آوردى و چنين گفتى: "حَسبِىَ الله" و پس از آن، سخن تو در اين ماجرا به پايان رسيد.
    على(عليه السلام) از تو خواست تا "حسبى الله" را بگويى و تو سخن او را اطاعت كردى، "حسبى الله" يعنى خدا براى يارى كردن من كافى است. اين ذكر در آيه 173 سوره آل عمران آمده است، وقتى پيامبر همراه با لشكر اسلام به جنگ با كافران مى رفت، عدّه اى از منافقان گفتند: "از دشمن بترسيد كه آنان با سپاه بزرگى به سوى شما مى آيند"، مؤمنان جواب دادند: "يارى خداوند براى ما كافى است كه او بهترينِ پشتيبان مؤمنان است"، آنان اين سخن را با باور قلبى گفتند و همين آنان را يارى كرد.
    تو "حسبى الله" گفتى، دشمنانت را به خدا واگذار كردى و به يارى خدا دل بستى كه او همواره دوستان خود را يارى مى كند.
    من مى خواهم بدانم يارى خدا چه بود؟ هدف آنان چه بود؟ آيا آنان پيروز شدند؟ هدف پنهان آنان اين بود كه اسلام را نابود كنند، همان دينى كه پدرت براى آن، سختى هاى فراوان كشيد، آنان به خاطر كينه اى كه از پدرت به دل داشتند، مى خواستند قرآن را ريشه كن كنند، هدف تو اين بود كه دين باقى بماند و خدا تو را يارى كرد، تا زمانى كه صداى اذان از گلدسته ها بلند است، تا زمانى كه در اذان، پدر تو را با احترام ياد مى كنند، تو پيروز اين ميدان هستى، اين همان يارى خدا بود...

    * * *


    بانوى من! على(عليه السلام) به تو چنين گفت: "آنچه خدا براى تو آماده كرده است بهتر از همه آن چيزى است كه از تو گرفته اند"، من مى خواهم بدانم منظور از اين سخن چيست؟
    به راستى چه كسى جز تو شايستگى مقام شفاعت را دارد؟ آن روزى كه ندا دهنده اى در آسمان ندا مى دهد: "چشمان خويش را فرو گيريد تا فاطمه دختر محمّد(صلى الله عليه وآله) گذر كند".
    روز قيامت، خدا هزاران هزار فرشته همراه تو مى فرستد، جبرئيل هم در خدمت توست و آنها تو را با شكوه و عظمت وارد صحراى قيامت مى كنند، همه حتّى پيامبران، شهدا، چشم هاى خود را فرو مى گيرند. همه سرها به نشانه احترام به تو پايين است و آن وقت است كه تو وارد صحراى قيامت مى شوى...
    آن وقت است كه خدا با تو چنين مى گويد: "اى محبوبه من! هر چه مى خواهى بخواه تا به تو عطاكنم و شفاعت كن هر كه را مى خواهى كه شفاعت تو را قبول مى كنم". و تو در جواب مى گويى: "اى خداى من! به فرياد شيعيان من و كسانى كه فرزندان مرا دوست داشته اند برس!".
    خدا ندا مى دهد: "شيعيان فاطمه و كسانى كه فرزندان او را دوست داشته اند، كجايند؟". آن وقت است كه آنان از ميان مردم جدا مى شوند و جلو مى آيند، فرشتگان با مهربانى نزد آنان مى روند، تو پيشاپيش آنان قرار مى گيرى و همه با هم به سوى بهشت حركت مى كنيد.[64]

    * * *


    بانوى من! آخرين قسمت اين كتاب را مى نويسم، با خود فكر مى كنم كه آيا تو از من راضى هستى؟ سخن پيامبر را به ياد دارم كه فرمود: "خدا با غضب فاطمه، غضب مى كند و با خشنودى فاطمه، خشنود مى شود"، براى اين كه تو از دستم راضى باشى چه كارى، انجام دهم؟
    بايد راه تو را ادامه بدهم، اين همه مجاهدت ها و تلاش هاى تو براى چه بود؟ براى چه اين همه سختى و مصيبت ديدى؟ تو به ميدان آمدى تا امام زمانت، غريب و مظلوم نباشد، حجّت خدا بى يار و ياور نماند.
    امروز هم، "آقا" غريب است، او در غيبت گرفتار شده است و فراموش كردن او، رسم روزگار شده است. اگر من بخواهم راه تو را ادامه بدهم بايد به ادامه غيبت او، اعتراض كنم، فرياد بزنم كه چرا همگان او را از ياد برده اند، دشمنان او آرزو دارند ما براى او بى قرار نشويم، من بايد عهد كنم كه ياد او را زنده نگاه دارم و براى ظهورش دعا كنم.
    اى خداى مهربان! از تو مى خواهم تا مرا از ياران باوفاى امام زمان(عليه السلام) قرار بدهى! من دوست دارم از كسانى باشم كه جانشان را فداى او مى كنند و در ركاب او به فيض شهادت مى رسند.
    بار خدايا! اين زمين مرده را با ظهور حضرت مهدى(عليه السلام) زنده كن! ظهور او را نزديك گردان و به اين روزگار سياهى ها و ظلم ها، پايان ببخش!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب اشك مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن