کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    11 ثُمَّ قَالَتْ: أَيُّهَا النَّاسُ اعْلَمُوا أَنِّي فَاطِمَةُ وَ أَبِي مُحَمَّدٌ(صلى الله عليه وآله)، أَقُولُ عَوْداً وَ بَدْواً وَ لا أَقُولُ مَا أَقُولُ غَلَطاً وَ لا أَفْعَلُ مَا أَفْعَلُ شَطَطاً، (لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ)فَإِنْ تَعْزُوهُ وَ تَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ أَبِي دُونَ نِسَائِكُمْ- وَ أَخَا ابْنِ عَمِّي دُونَ رِجَالِكُمْ وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِيُّ إِلَيْهِ(صلى الله عليه وآله).[23]

    اكنون خود را براى مردم معرّفى مى كنى و به آنان مى گويى كه تو فاطمه اى و پدرت محمّد(صلى الله عليه وآله) است، آنچه را در آغاز گفته اى تكرار مى كنى، در سخن تو هيچ اشتباهى نيست، و كردارت ناحق نيست، به مردم يادآورى مى كنى كه خدا محمّد(صلى الله عليه وآله) را از ميان آنان به پيامبرى برگزيد و او بسيار دلسوز بود و رنج ها و سختى هاى مردم برايش ناگوار بود، او به هدايت و رستگارى مردم بسيار علاقه داشت و بر مؤمنان مهربان بود.
    تو اين ويژگى هاى پيامبر را يادآورى مى كنى، همه اين مردم پيامبر را مى شناختند. پيامبر، پدر تو بود نه پدر آنان، پيامبر با على(عليه السلام)عقد برادرى خواند و على(عليه السلام) را برادر خود خطاب كرد، پيامبر هيچ كس ديگر را برادر خود نخواند.
    چقدر زيباست كه تو اين نسبت را به او دارى. آرى، تو دختر پيامبر هستى و به راستى كه چقدر اين انتساب با شكوه است و جاى افتخار دارد.

    * * *


    بانوى من! تو نگاهى به تاريخ دارى، شايد اين حكومت، تاريخ را منحرف كند و چنين بگويد: "زنى ناشناس با ابوبكر مخالفت كرد"، تو فرياد برمى آورى و مى گويى: "من فاطمه ام"، همه تو را به خوبى مى شناسند و بارها از پيامبر شنيده اند كه فرمود: "فاطمه پاره تن من است، هر كس او را بيازارد مرا آزرده است".[24]
    بعد از آن از مهربانى پيامبر سخن مى گويى، آيه 128 سوره توبه را مى خوانى، آنجا كه خدا چنين مى گويد: "پيامبرى از ميان شما برگزيدم كه رنج و سختى هاى شما بر او ناگوار است و به هدايت و رستگارى شما بسيار علاقه مند است و نسبت به مؤمنان مهربان است"، همه به ياد مهربانى هاى پيامبر افتادند، تلاش هاى پيامبر را به ياد آوردند و به فكر فرو رفتند كه چرا پاسخ مهربانى هاى پيامبر را اين گونه دادند؟ پيامبر از دنيا رفت و غير تو فرزندى از او باقى نمانده است، پس چرا اين امّت با تو اين گونه رفتار كردند، به خانه ات هجوم بردند و با اين كه مى دانستند تو پشت در ايستاده اى، آتش افروختند... چرا اين مردم چنين كردند؟ چرا؟

    * * *


    12 فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ صَادِعاً بِالنِّذَارَةِ مَائِلًا عَنْ مَدْرَجَةِ الْمُشْرِكِينَ ضَارِباً ثَبَجَهُمْ آخِذاً بِأَكْظَامِهِمْ دَاعِياً إِلَى سَبِيلِ رَبِّهِ (بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ) يُكسِر الْأَصْنَامَ وَ يَنْكُثُ الْهَامَ حَتَّى انْهَزَمَ الْجَمْعُ وَ وَلَّوُا الدُّبُرَ حَتَّى تَفَرَّى اللَّيْلُ عَنْ صُبْحِهِ وَ أَسْفَرَ الْحَقُّ عَنْ مَحْضِهِ وَ نَطَقَ زَعِيمُ الدِّينِ وَ خَرِسَتْ شَقَاشِقُ الشَّيَاطِينِ وَ طَاحَ وَشِيظُ النِّفَاقِ وَ انْحَلَّتْ عُقَدُ الْكُفْرِ وَ الشِّقَاقِ وَ فُهْتُمْ بِكَلِمَةِ الْإِخْلَاصِ فِي نَفَر مِنَ الْبِيضِ الْخِمَاصِ.[25]

    اكنون از تلاش هاى پيامبر براى مردم سخن مى گويى تا مردم خدمت هاى پيامبر را به ياد آورند. پيامبر فرستاده خدا بود و رسالت خويش را به خوبى انجام داد، زمانى كه مردم بت پرست بودند او حركت خويش را آغاز كرد و همه را از عذاب خدا ترساند.
    با اين كه مشركان او را اذّيّت و آزار فراوان كردند دست از تلاش برنداشت، مشركان خواستند او را با پول و رياست بخرند، ولى او از آنان بيزارى جست و هرگز به سوى آنان نرفت و به راه خود ادامه داد تا آنجا كه بر آنان پيروز شد و بزرگان آنان را به سزاى عملشان رساند و جمعيّت آنان را متلاشى كرد و كار را بر بت پرستان سخت كرد تا بت پرستى از جامعه رخ بربست.
    پيامبر با حكمت و پند نيكو مردم را به راه حقّ دعوت كرد و از بهترين شيوه براى مقابله و مناظره با آنان استفاده كرد، سخنان او حكيمانه بود و عقل آن را مى پذيرفت و همواره با پند نيكو و دلپذير مردم را جذب دين مى كرد.
    او بت ها را نابود ساخت و رهبران بت پرست را به سزاى اعمالشان رساند تا آنجا كه سپاه كفر شكست خورد و همه از ميدان جنگ گريختند، پيامبر آن قدر به تلاش خود ادامه داد تا باطل نابود شد و حقّ و حقيقت آشكار گشت، صداى پيامبر كه پرچمدار توحيد بود گويا و رسا شد و فرياد شيطان خاموش شد و از مشركان هيچ صدايى به گوش نمى رسيد، منافقان خوار و ذليل شدند و بزرگان آنان از بين رفتند و رهبران كفر نابود شدند و جامعه از ظلمت كفر پاك شد.
    سرانجام زبان مردم به "لا اله الا الله" باز شد و آنان شعار توحيد و يگانگى خدا را بر زبان آوردند. به راستى چگونه اين امر محقّق شد؟ اين نتيجه با تلاش هاى پيامبر و خاندان او به دست آمد.

    * * *


    تو در اينجا اشاره اى به تلاش هاى پيامبر و خاندان او مى كنى، كسانى همچون على(عليه السلام) كه در راه خدازخم هاى زيادى برداشت، برادرش جعفر طيّار كه در جنگ موته دو دستش قطع گشت و سپس شهيد شد، حمزه سيدالشهداء كه در جنگ بدر و احد جان فشانى ها كرد و سرانجام به شهادت رسيد.

    * * *


    13 (وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَة مِنَ النَّارِ) مَذْقَةَ الشَّارِبِ وَ نَهْزَةَ الطَّامِعِ وَ قَبْسَةَ الْعَجْلَانِ وَ مَوْطِئَ الْأَقْدَامِ تَشْرَبُونَ الطَّرْقَ وَ تَقْتَاتُونَ الْقِدَّ أَذِلَّةً خَاسِئِينَ (تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ) مِنْ حَوْلِكُمْ.[26]

    چند سال قبل، اين مردم كجا بودند و چه راهى را مى رفتند؟ پيامبر چه عزّتى به آنان داد؟ اكنون وقتِ آن است تا روزگار جاهليّت را به ياد اين مردم بياورى، آنان يك قدم تا جهنّم فاصله داشتند، اگر مرگشان مى رسيد جايگاهشان آتش سوزان جهنّم بود، آن قدر خوار و ذليل بودند كه فرصت مناسبى براى رشد هر ستمگرى بودند، هر ستمگرى كه از راه مى رسيد به آنان دستبرد مى زد و هر بلايى كه مى خواست بر سر آنان مى آورد، آنان آن قدر ضعيف بودند كه هر كس از هر كجا مى رسيد به سراغشان مى رفت و لگدمالشان مى كرد و آنان توان هيچ مقاومتى نداشتند و حتّى فريادى هم از آنها بلند نمى شد.
    آب آشاميدنى آنان، آب بارانى بود كه به ادرار شترها و فضولات آنان آغشته شده بود، آنان چنين آبى را مى نوشيدند و خوراكشان پوست دبّاغى نشده حيوانات بود. آرى، آنان مردمى ذليل بودند و از طرف ملّت هاى ديگر، رانده شده بودند، ضعيف و ناتوان بودند و هر لحظه ترس آن داشتند كه دشمنان از اطراف حمله كنند و آنان را بربايند و نابودشان سازند.

    * * *


    14 فَأَنْقَذَكُمُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِمُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي وَ بَعْدَ أَنْ مُنِيَ بِبُهَمِ الرِّجَالِ وَ ذُؤْبَانِ الْعَرَبِ وَ مَرَدَةِ أَهْلِ الْكِتَابِ (كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ) أَوْ نَجَمَ قَرْنُ الشَّيْطَانِ أَوْ فَغَرَتْ فَاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَذَفَ أَخَاهُ فِي لَهَوَاتِهَا فَلَا يَنْكَفِئُ حَتَّى يَطَأَ جَنَاحَهَا بِأَخْمَصِهِ وَ يُخْمِدَ لَهَبَهَا بِسَيْفِهِ.[27]

    خدا به وسيله پيامبر اين مردم را از آن همه ذلّت و خوارى نجات داد، او در اين راه سختى بسيار كشيد، بزرگان عرب با پيامبر به دشمنى پرداختند و يهوديانى كه در اين سرزمين بودند نيز به جنگ پيامبر آمدند، همه آنان مى خواستند اين نور خدايى را خاموش كنند، امّا پيامبر در مقابل آنان ايستادگى كرد.
    هر زمان كه دشمنان، آتش جنگ را برمى افروختند خدا پيامبرش را يارى مى كرد، در ميدان جنگ، گاه شاخ شيطان آشكار مى شد و پيروان شيطان خود را نشان مى دادند گاه يكى از بزرگان مشركان همچون اژدهايى، دهان باز مى كرد، آن وقت بود كه ترس، مسلمانان را فرا مى گرفت، اينجا بود كه پيامبر على(عليه السلام) را به نبرد با آنان مى فرستاد، على(عليه السلام) كسى بود كه از هيچ كس نمى ترسيد، او تا زمانى كه سر آن دشمنان را به زمين نمى كوفت و آتش جنگ را خاموش نمى كرد باز نمى گشت.

    * * *


    بانوى من! براى اين مردم از شجاعت على(عليه السلام) سخن مى گويى، وقتى دشمن حمله هاى ناگهانى مى كرد اين على(عليه السلام) بود كه به نبرد دشمن مى رفت، اگر شجاعت او نبود، اگر فداكارى هاى او نبود، اين مردم هنوز در ذلّت و خوارى بودند و به اين اقتدار و عظمت نمى رسيدند. اين مردم وامدار على(عليه السلام) هستند، پس چرا او را اين گونه خانه نشين كرده اند؟ چرا حقّ او را غصب كرده اند؟ چرا خانه او را به آتش كشيدند؟ چرا؟
    تو از شجاعت على(عليه السلام) سخن مى گويى، زيرا همه مردم شجاعت على(عليه السلام) را به چشم ديده اند، هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند. مردم، جنگِ خندق را به ياد دارند، وقتى كه سپاه كفر مدينه را محاصره كرده بود، "عمرو بن عبدُودّ" توانست از خندق عبور كند، او پهلوان عرب و شجاع ترين جنگجوىِ عرب بود و او را با هزار نفر برابر مى دانستند، فرياد او بلند شد: "هَلْ مِنْ مُبارِز؟ آيا كسى هست كه به نبرد من بيايد؟".
    اين رسم بود كه ابتدا جنگ تن به تن مى كردند، او مى خواست ابتدا همه سرداران اسلام را به خاك و خون بكشاند و بعد از آن يك تنه به لشكر اسلام حملهور شود. او فرياد مى زد، حريف مى طلبيد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند و مى گفت: "اى مسلمانان! مگر شما نمى گوييد اگر كشته شويد به بهشت مى رويد؟ چرا هيچ كس جلو نمى آيد تا او را به بهشت برسانم؟".
    همه صداى او را مى شنيدند و سر به زير انداخته بودند، رنگ همه از ترس زرد شده بود، هيچ كس جوابى نمى داد، خيلى ها به فكر فرار بودند، اينجا بود كه على(عليه السلام)از جا برخاست و رو به پيامبر كرد و گفت: "اى رسول خدا! اجازه مى دهيد من به ميدان بروم". پيامبر رو به على(عليه السلام) كرد و چنين گفت: "نه على جان! بنشين!". پيامبر مى خواست به ديگران نيز فرصت بدهد. نكند فردا عدّه اى بگويند كه على(عليه السلام) زود جواب ابن عبدُوُدّ را داد، ما هم مى خواستيم به جنگ او برويم، ولى على(عليه السلام) فرصتى براى ما باقى نگذاشت.
    بار ديگر صداى پهلوان عرب در فضا طنين انداز شد: "آيا كسى هست به نبرد با من بيايد؟"، همه سرها به زير افتاد، هيچ كس جوابى نداد، على(عليه السلام) بار ديگر از جا بلند شد اجازه خواست، پيامبر به او گفت: "نه، اى على! بنشين". فرياد پهلوان عرب به گوش مى رسيد: "از بس كه فرياد زدم صدايم گرفت، كيست كه با من بجنگد؟".[28]
    على(عليه السلام) براى بار سوم بلند شد و اجازه گرفت و اين بار پيامبر به او اجازه داد. پيامبر زره خود را به تن على(عليه السلام) پوشاند، شمشير ذوالفقار را به دستش داد، او را در آغوش گرفت و چنين گفت: "بار خدايا! من على(عليه السلام) را به تو مى سپارم". پس از آن پيامبر به مردم رو كرد و گفت: "بدانيد كه امروز همه ايمان با همه كفر در مقابل هم قرار گرفته اند".[29]
    و آن روز على(عليه السلام) به ميدان مبارزه رفت و تا آن پهلوان عرب را به خاك نيفكند از ميدان بازنگشت.

    * * *


    15 مَكْدُوداً فِي ذَاتِ اللَّهِ مُجْتَهِداً فِي أَمْرِ اللَّهِ قَرِيباً مِنْ رَسُولِ اللَّهِ سَيِّداً فِي أَوْلِيَاءِ اللَّهِ مُشَمِّراً نَاصِحاً مُجِدّاً كَادِحاً لا تَأْخُذُهُ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لَائِم وَ أَنْتُمْ فِي رَفَاهِيَة مِنَ الْعَيْشِ وَادِعُونَ فَاكِهُونَ آمِنُونَ تَتَرَبَّصُونَ بِنَا الدَّوَائِرَ وَ تَتَوَكَّفُونَ الْأَخْبَارَ وَ تَنْكِصُونَ عِنْدَ النِّزَالِ وَ تَفِرُّونَ مِنَ الْقِتَالِ.

    باز هم از فضائل على(عليه السلام) سخن مى گويى، تو فرصت را مناسب ديده اى، زمانى كه مردم حجّت خدا و امام زمان خود را از ياد برده اند تو ياد او را زنده مى كنى، براى مردم مى گويى كه على(عليه السلام) در راه خدا سختى هاى فراوان تحمّل كرد و نهايت تلاش خود را در اين راه به كار برد، او نزديك ترين فرد به پيامبر بود، على(عليه السلام)آقاى اهل ايمان بود و بر همه برترى داشت، در امر دين، كمر همّت محكم بسته بود و خيرخواه و مصمّم و كوشا و تلاش گر بود و در راه خدا از سرزنش هيچ كس نمى هراسيد.
    هنگامى كه على(عليه السلام) آن گونه در ميدان هاى جنگ و كارزار، حماسه مى آفريد، ديگران در چه حالى بودند؟ آنان كه امروز حكومت را به دست گرفته اند و خود را خليفه پيامبر مى خوانند در روزهاى سخت كجا بودند؟
    تو اكنون گذشته آنان را يادآور مى شوى، در روزهاى سخت، آنان به فكر آسايش و رفاه خود بودند و در كمال آرامش و خوشى مشغول زندگى بودند، آنان در انتظار بودند تا بلاها بر پيامبر و خاندان او فرود آيد، آرزوى آنان اين بود كه دشمنان پيروز شوند و پيامبر را شكست بدهند، آنان دوست داشتند تا خبر شكست پيامبر را بشنوند، و براى همين در هنگامى كه آتش جنگ شعلهور مى شد فرار مى كردند.

    * * *


    بانوى من! چقدر زيبا روشنايى و تاريكى را در كنار هم معرّفى كردى! رشادت هاى على(عليه السلام) كجا و عافيت طلبى خطّ نفاق كجا؟
    چه كسى مى تواند جنگ اُحُد را از يادها بزدايد؟ در آن جنگ، بعد از پيروزى اوّليّه، مسلمانان دچار غفلت شدند و اين بهانه اى شد تا دشمن هجوم اصلى خود را آغاز كند، يك گروه چهارهزار نفرى از كافران تصميم گرفتند تا به هر قيمتى پيامبر را شهيد كنند، آنان به دسته هاى پنجاه نفرى تقسيم شدند و هر بار به سمت پيامبر هجوم مى آوردند، پيامبر را در محاصره شمشيرهاى خود قرار مى دادند. چه كسى آن روز از پيامبر دفاع مى كرد؟ اين على(عليه السلام) بود كه همچون پروانه، دور پيامبر مى چرخيد و دشمنان را از پيامبر دور مى كرد، هفتاد زخم عميق بر پيكر على(عليه السلام)نشست، ولى او باز هم از پيامبر دفاع مى كرد. تا آنجا كه شمشير على(عليه السلام) شكست و جبرئيل براى او شمشير ذو الفقار آورد، آن روز جبرئيل فرياد برآورد: "لا فَتى الا علىّ، لا سَيفَ الا ذُوالفَقار: جوانمردى همچون على وجود ندارد و هيچ شمشيرى مانند ذوالفقار نيست".
    بانوى من! تو از روز اُحُد سخن مى گويى، امروز ابوبكر خود را خليفه پيامبر مى داند، به راستى او در آن لحظات سخت جنگ اُحُد كجا بود؟ زمانى كه پيامبر نياز به يارى داشت او كجا بود؟
    ابوبكر در آن لحظه هاى سخت از ميدان جنگ فرار كرد، زمانى كه خطرها برطرف شد به نزد پيامبر بازگشت. تاريخ اين مطلب را گزارش داده است.[30]
    به راستى كسى كه پيامبر را در آن سختى ها تنها گذاشت و از ميدان فرار كرد، شايستگى مقام خلافت را دارد؟ آيا چنين كسى مى تواند از اسلام، دفاع كند و خطرات را از دين خدا برطرف سازد؟ چگونه ممكن است چنين شخص ترسويى، خليفه پيامبر باشد؟ اگر دشمنان دين به مدينه حمله كنند، اين خليفه با فرار خود، شكست را براى مسلمانان رقم خواهد زد و آبرويى براى مسلمانان باقى نخواهد گذاشت.

    * * *


    بانوى من! چرا در اين خطبه، بيشتر از شجاعت على(عليه السلام) سخن مى گويى و ترسو بودن ابوبكر را به رخ همه مى كشى؟ چه رمز و رازى در سخن توست؟
    تو با همه تاريخ سخن مى گويى، شجاعت امرى آشكار و روشنى است. همه آن را با چشم مى بينند، كسانى كه در مسجد نشسته اند با چشم خود ديده اند كه على(عليه السلام)چگونه به صف دشمن مى تازد و ترس ندارد، همه به ياد دارند كه او چگونه يك تنه در جنگ خندق به جنگ پهلوان عرب رفت و ذرّه اى هم نهراسيد، جنگ خيبر را همه به ياد دارند كه على(عليه السلام) چگونه به قلعه يهوديان حمله كرد و آنجا را فتح كرد.
    شجاعت نسخه تقلّبى ندارد، على(عليه السلام) در ركوع نماز، انگشتر به فقير داد و خدا آيه اى در قرآن در وصف على(عليه السلام) نازل كرد. وقتى منافقان اين را شنيدند، چهل بار در ركوع نماز، انگشترهاى قيمتى به فقيران دادند امّا هرگز آيه اى نازل نشد، چرا كه در كار آنان، اخلاص نبود، به هر حال، آنان اين كار را كردند چون كمك به ديگران را مى شود تقلّبى هم انجام داد و با آن مردم و تاريخ را فريب داد، اما شجاعت اين چنين نيست، بايد از جان گذشت و به قلب سپاه دشمن حمله كرد، اين چيزى نيست كه منافق بتواند از آن نسخه تقلّبى درست كند، اينجا حكايت از شمشير است و خون و جان! منافقى كه ايمان قلبى ندارد و براى رسيدن به دنيا به ظاهر مسلمان شده است، وقتى جانش در خطر بيفتد هرگز به ميدان نمى آيد، او جانش را بيش از دنيا دوست دارد.
    ولى مؤمن، يعنى كسى كه خدا و پيامبرش را بيش از جان خودش دوست داشته باشد; مؤمن يعنى شخصى همچون على.
    آرى، نماز خواندن، قرآن خواندن، گريه كردن، آسان است و منافق هم براى فريب مردم مى تواند انجامش بدهد، در سپاه اسلام هم شركت كردن سخت نيست، شمشير به دست گرفتن هم آسان است، امّا وقتى كه دشمن سراسيمه از راه مى رسد و سوگند ياد مى كند كه جز با كشتن مسلمانان آرام نمى گيرد، اينجاست كه راه منافق با مؤمن جدا مى شود، منافق فرار مى كند و ميدان را خالى مى كند، امّا مؤمن به قلب سپاه مى تازد و نمى هراسد، چون قلب او به خدا ايمان دارد، او مى داند كه اگر شهيد بشود به بهشت خدا مى رود، امّا منافق در دل به اين حرف ها مى خندد.
    تاريخ فرار ابوبكر در اُحُد و جنگ هاى ديگر را از ياد نمى برد، اين مطلب را نمى شود پنهان كرد، اين كار خدا بود كه صحنه اى را پيش آورد تا خطّ نفاق خودش را آشكار كند، در اينجا تو از فرار كسانى سخن مى گويى كه دست از يارى خدا برداشتند. تو نفاق درونشان را براى همه آشكار كردى، آنان هرگز شايستگى مقام خلافت را ندارند.






نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب اشك مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن