کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    حسين جان! تا زمانى كه دنيا باقى است، سلام و درود خدا بر تو!
    من از خدا مى خواهم تا همواره رحمت و درود خود را بر شما نازل كند و مقامى بس بزرگ به شما عنايت كند.
    من دير يا زود از اين دنيا مى روم، من رفتنى هستم، امّا اين دنيا مى ماند، شب ها و روزهايى مى آيند كه من نخواهم بود، من از خدا مى خواهم تا زمانى كه شب و روز باقى هستند، تا زمانى كه اين دنيا باقى است، درود و سلام خود را براى شما قرار بدهد.
    چه كنم؟ راه ديگرى نمى شناسم تا عشق و ارادت ابدى خود را به شما نشان بدهم.
    اى خداى مهربان!
    مى دانم مرگ به سراغ من خواهد آمد، و من در زير خاك آرام خواهم گرفت، اكنون از تو مى خواهم تا تو هميشه سلام و درود خود را نثار حسين كنى و اين سلام تو، پيام آور عشق من به حسين باشد.
    سلام بر تو و على اكبر تو!
    سلام بر تو و خاندان تو كه بعد از شهادت تو، رنج اسارت كشيدند و پيام تو را جاودانه نمودند.
    سلام بر تو و بر ياران با وفاى تو! آنان كه جانشان را فداى تو نمودند، آنان كه به عهد و پيمانى كه با تو بستند وفادار ماندند و تو را تنها نگذاشتند.
    چه زيباست حكايت وفاى ياران تو...
    ? ? ?
    شب عاشورا است و تو ياران خود را فرا مى خوانى. همه به سوى خيمه تو مى شتابند و روبروى تو مى نشينند. تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم. خدايا! تو را شكر مى كنم كه به ما فهم و بصيرت بخشيدى و ما را از اهل ايمان قرار دادى".[19]
    براى لحظه اى سكوت مى كنى، همه منتظر هستند تا تو به سخن ادامه دهى.
    بار ديگر صداى تو به گوش مى رسد: "ياران خوبم! يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد".[20]
    غوغايى به پا مى شود. هيچ كس گمان نمى كرد كه تو بخواهى اين گونه سخن بگويى.
    همه، گريه مى كنند. تو آتشى در جان ها انداخته اى.
    ? ? ?
    كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟
    وقتى تو اين جا هستى، بهشت اين جاست، ما كجا برويم؟!
    فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است.
    اكنون عبّاس برمى خيزد. صدايش مى لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".[21]
    ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود.[22]
    تو نيز، آرام آرام گريه مى كنى و در حقّ برادر خود دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد.
    مسلم بن عَوسجه نيز مى ايستد و با اعتقادى راسخ مى گويد: "به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم. امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم".[23]
    زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان مى گويد: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم".[24]
    هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، سخن همه آنها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".[25]
    تو نگاهى به ياران با وفاى خود مى كنى و در حقّ همه آنها دعا مى كنى و مى گويى: "خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند".[26]
    همه آنان خدا را شكر مى كنند و مى گويند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است".[27]
    ? ? ?
    صدايى توجّه تو را به خود جلب مى كند، سر بر مى گردانى، قاسم را مى بينى، او يادگار برادرت است، او نوجوان حسن(عليه السلام)است. تو سراپاگوش مى شوى و او اين چنين سخن مى گويد: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟"
    قاسم با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره تو مى نشاند و همه را سكوت فرا مى گيرد.
    همه مى خواهند بدانند كه تو در جواب چه خواهى گفت. چشم ها گاه به تو نگاه مى كنند و گاه به قاسم!
    به راستى چرا اين سؤال را پرسيد؟ مگر تو نگفتى كه فردا همه كشته خواهيم شد؟
    اما نه! قاسم حقّ دارد سؤال كند. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست!
    قاسم فقط سيزده سال سن دارد، تو يكبار ديگر قامت زيباى قاسم را مى بينى. اندوه را با لبخند پيوند مى زنى و مى پرسى:
    ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
    ــ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است.
    همه از جواب قاسم، جانى دوباره مى گيرند و بر او آفرين مى گويند. آرى! قاسم اين شيوايى سخن را از پدرش، امام حسن(عليه السلام)به ارث برده است.
    اكنون تو در جواب مى گويى: "عمويت به فدايت باد! آرى! تو هم شهيد خواهى شد".[28]
    با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود قاسم را فرا مى گيرد.
    ? ? ?
    اى حسين! به راستى كه ياران تو از بهترين ياران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمدند. تاريخ همواره به آنان آفرين مى گويد.
    اكنون تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".[29]
    همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود.
    خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست!
    تو تك تك ياران خود را نام مى برى و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشان آنها مى دهى. آرى! امشب بهشت، بى قرار ياران تو شده است.[30]
    براى لحظاتى سراسر خيمه تو غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند.[31]





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب سلام بر خورشيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن