کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    خدايا! من از "بنى اُميّه" بيزار هستم، من با ابوسفيان، معاويه و يزيد و همه كسانى كه از خاندان بنى اُميّه هستند و در حقّ خاندان پيامبر ظلم كردند، دشمن هستم.
    پيامبر همواره و در هر محفل و مجلسى، بنى اُميّه را لعنت مى كرد. بنى اُميّه، خاندانى هستند كه همواره در طول تاريخ با خاندان پيامبر دشمنى داشتند.
    اُميّه كسى است كه سال ها قبل از ظهور اسلام زندگى مى كرد. فرزندان و نوادگان او، به "بنى اُميّه" مشهور شدند.
    جدّ پيامبر اسلام، "عبدمناف" است. عبدمناف از نسل حضرت ابراهيم(عليه السلام)بود. عبدمناف دو پسر به نام "هاشم" و "عبدشَمس" داد. پيامبر از نسل، "هاشم" است، به همين خاطر نسلِ پيامبر را به "بنى هاشم" معروف شدند.
    "عبدشَمس" سفرى به شام (سوريه) نمود، او در آنجا بنده اى براى خود خريدارى كرد. نام آن بنده، اُميّه بود. عبدشمس، اُميّه را به مكّه آورد و او را به عنوان "فرزندخوانده" خود انتخاب كرد، از آن روز به بعد همه مردم، اُميّه را از خاندان قريش شناختند و خيال مى كردند كه او هم از نسل ابراهيم(عليه السلام) است، در حالى كه اصل او از روم بود![92]
    به هر حال، اُميّه ازدواج نمود و صاحب فرزندان زيادى شد، به فرزندان و نوادگان او، "بنى اُميّه" گفتند.
    مردم خيال مى كردند كه "بنى اُميّه" با "بنى هاشم"، فاميل هستند، آنها خيال مى كردند كه اين دو خاندان، پسرعموهاى هم هستند، در حالى كه اين چنين نبود، نسل "بنى هاشم" به حضرت ابراهيم(عليه السلام) مى رسيد و نسل "بنى اُميّه" به غلامى از كشور روم!
    بنى اُميّه همواره با بنى هاشم دشمنى داشتند، تا اين كه پيامبر اسلام به پيامبرى مبعوث شد، آن روز، بزرگ "بنى اُميّه"، ابوسفيان بود كه تلاش زيادى كرد تا اسلام را نابود كند.[93]
    ? ? ?
    به راستى چگونه بنى اُميّه توانستند قدرت را به دست بگيرند؟ مسلمانان مى دانستند كه ابوسفيان، دشمن درجه يك اسلام بوده است، پس چگونه حاضر شدند كه پسر او، معاويه را به عنوان خليفه قبول كنند و قدرت را به دست او بدهند؟
    آخر مسلمانان كه از رفتار و كردار "بنى اُميّه" خبرداشتند، چرا آنان حكومت و رهبرى آنان را قبول كردند؟
    بايد تاريخ را بخوانم، اوّلين بار چگونه پاى بنى اُميّه به حكومت باز شد؟
    عُمَر، خليفه دوّم، اوّلين كسى بود كه پاى بنى اُميّه را به حكومت باز كرد، او معاويه را به عنوان فرماندار شام انتخاب نمود و به او فرصت داد تا در شام زمينه حكومت خويش را فراهم نمايد.[94]
    بعد از مرگ عُمَر، عثمان خليفه سوم شد، عثمان، از بنى اُميّه بود، او از نوادگان "اُميّه" بود. (عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اُميّه).
    با آغاز خلافت عثمان، حكومت بنى اُميّه آغاز شد، روزى كه عثمان به عنوان خليفه سوم انتخاب شد، عثمان همه فاميل خود (بنى اُميّه) را در جلسه اى جمع كرد، ابوسفيان آن روز بسيار خوشحال بود، او باور نمى كرد كه به اين زودى بنى اُميّه بتوانند همه كاره جهان اسلام شوند. او از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد.
    ابوسفيان آن روز رو به ديگران كرد و گفت: "گوى خلافت را فقط ميان خودتان رد و بدل كنيد، مواظب باشيد كه از اين پس، خلافت به دست غير شما نيفتد".[95]
    عثمان، فرصت بيشتر و بهترى به معاويه داد تا در شام، پايه هاى حكومت خود را محكم كند، عثمان پول هاى زيادى به بنى اُميّه داد، حكومت شهرهاى مختلف را به آنان واگذار كرد.
    آرى! معاويه با كمك پول ها و فرصت هايى كه عثمان به او داد، توانست حكومت خود در شام را ثابت كند، وقتى عثمان كشته شد، حضرت على(عليه السلام) به خلافت رسيد. على(عليه السلام) فرمان داد تا معاويه از حكومت شام كناره گيرى كند، امّا معاويه قبول نكرد.[96]
    آرى، معاويه با تبليغات زياد، مردم شام را فريب داد و آنان را به جنگ با على(عليه السلام)بسيج نمود و جنگ "صفّين" روى داد.
    در جنگ صفّين هم وقتى لشكر على(عليه السلام) مى رفت پيروز شود، قرآن را بر سر نيزه ها نمود و با مكر و حيله از شكست خود جلوگيرى نمود.
    آرى! من در كربلا ايستاده ام و دارم تاريخ را مرور مى كنم، عثمان در همه ظلم هايى كه امروز شد، شريك است، اگر او به معاويه آن فرصت ها را نمى داد، معاويه هرگز به خلافت نمى رسيد، هرگز يزيد به خلافت نمى رسيد و هرگز كربلا شكل نمى گرفت. عثمان در همه اين ظلم ها شريك است.
    ? ? ?
    سخن به اينجا رسيد كه عثمان، خليفه سوم مسلمانان از بنى اُميّه بود. به راستى چگونه شد كه عثمان، به عنوان خليفه سوم معين شد؟
    وقتى عُمَر در بستر بيمارى بود، وصيّت كرد تا بعد از او شوراى شش نفره، خليفه بعدى را معين كنند. او با زيركى تمام، به گونه اى اعضاى اين شورا را انتخاب كرد كه يقين داشت از اين شورا، فقط عثمان به عنوان خليفه معين خواهد شد.
    عُمَر اعضاى شورا را اين گونه انتخاب نمود: على(عليه السلام)، طلحه، زبير، عثمان، سعد، ابن عوف.[97]
    قرار بود آنها در مدّت سه روز بعد از مرگ عُمَر، خليفه را از ميان خود انتخاب كنند و اگر بعد از سه روز، آنها خليفه را معين نكردند، گردن همه با شمشير زده شود.
    عُمَر در واقع، با زيركى تمام، عثمان را به عنوان خليفه بعدى انتصاب كرد، البتّه ظاهر كار به گونه اى است كه مردم خيال مى كنند شورا بوده است. آرى! اين شورا يك بازى سياسى براى فريب مردم بود.
    عُمَر مى دانست كه شايد طلحه و زبير به على(عليه السلام) رأى بدهند،، امّا مى دانست كه هرگز ابن عوف و سعد به على(عليه السلام) رأى نخواهند داد، زيرا ابن عوف، شوهرِخواهر عثمان است، معلوم است كه او به عثمان رأى مى دهد.
    امّا به راستى سعد به چه كسى رأى خواهد داد؟ اگر تاريخ را بخوانيم مى بينيم كه پدر و برادر او از دشمنان بزرگ اسلام بودند و همراه با سپاه مكّه به مدينه هجوم آورده و مى خواستند اسلام را نابود سازند، آن دو كافر با شمشير على(عليه السلام)كشته شده بودند. معلوم است كه سعد هرگز به على(عليه السلام) رأى نمى دهد!
    شوراى خلافت شش نفره است. ممكن است على(عليه السلام) و عثمان، رأى مساوى بياورند. عُمَر دستور داد تا اگر 2 نفر رأى مساوى آوردند، كسى خليفه است كه ابن عوف به او رأى داده باشد. يعنى يك امتياز ويژه براى عثمان!
    آرى! ابن عوف، شوهرِ خواهرِ عثمان است. معلوم است كه او به عثمان راى مى دهد!
    بعد از مرگ عُمَر، همين اتّفاق هم افتاد، طلحه و زبير به على(عليه السلام) رأى دادند و ابن عوف و سعد هم به عثمان. خوب، طبق دستور عُمَر، خليفه كسى بود كه ابن عوف به او رأى داده بود.[98]
    اكنون دانستم كه عُمَر، كسى بود كه پايه گذار حكومت عثمان بود، اين عُمَر بود كه خلافت و حكومت را به بنى اُميّه سپرد، هم معاويه را در شام منصوب كرد و هم عثمان را به عنوان خليفه بعد از خود.
    آرى! عُمَر هم در همه ظلم ها و ستم هايى كه بر حسين(عليه السلام) شد، سهم دارد، اگر او معاويه را حاكم شام نمى كرد، اگر او مقدّمات خلافت عثمان را فراهم نمى كرد، هرگز حادثه كربلا شكل نمى گرفت.
    ? ? ?
    اى حسين! در كربلا ايستاده ام، پيكر غرق به خون تو را مى بينم، من از دشمنان تو بيزارى مى جويم، من همه آنان را لعنت مى كنم!
    من از شمر و عُمَرسعد به ابن زياد (فرماندار كوفه) رسيدم.
    از ابن زياد به يزيد رسيدم و از يزيد به پدرش، معاويه رسيدم.
    از معاويه به عثمان رسيدم و از عثمان به عُمَر رسيدم.
    من فهميدم كه عُمَر، ريشه و اساس همه اين ظلم ها مى باشد. دانستم كه اين عُمَر بود كه باعث شد تا بنى اُميّه حكومت و خلافت را بر دست بگيرند و اين گونه اسلام را از مسير خود منحرف كنند.
    اما به راستى خود عُمَر چگونه به خلافت رسيد؟ چه كسى او را به رهبرى جامعه اسلامى منصوب كرد؟ آيا مردم او را انتخاب نمودند؟
    من بايد به سال 13 هجرى بروم، وقتى كه ابوبكر در بستر بيمارى بود، او ديگر اميدى به شفاى خود نداشت. او دستور داد تا مردم در مسجد جمع شوند.
    به ابوبكر خبر دادند كه همه مردم مدينه در مسجد پيامبر جمع شده اند، ابوبكر از اطرفيان خود خواست تا او را به مسجد ببرند، ابوبكر را به مسجد برده و او را بالاى منبر نشاندند.
    مسجد سراسر سكوت بود، همه منتظر بودند تا ابوبكر سخن خويش را آغاز كند، او توان سخن گفتن نداشت، فقط چند جمله كوتاه گفت. او به مردم گفت كه عُمَر، خليفه بعد از من است، از او اطاعت كنيد.[99]
    ? ? ?
    اين ابوبكر بود كه عُمَر را به عنوان خيلفه دوم مسلمانان انتخاب نمود، پس او هم در اين ماجرا شريك است. اگر او مى گذاشت كه خلافت به اهل آن برسد، هرگز اين حوادث تلخ پيش نمى آمد.
    اما به راستى خود ابوبكر را چه كسى به عنوان خليفه انتخاب كرد؟ مگر پيامبر در روز غدير، على(عليه السلام) را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرده بود؟
    مگر مردم با على(عليه السلام) بيعت نكردند ؟ چه شد كه آنان ، عهد و پيمان خود را فراموش كردند ؟ مگر پيامبر آن روز به آنان نگفت: "مَن كنتُ مَولاه فَهذا عليٌّ مولاه": هر كه من مولا و رهبر او هستم ; اين على مولا و رهبر اوست .[100]
    ابوبكر در "سقيفه" انتخاب شد، پيامبر از دنيا رفته بود و هنوز پيكر او به خاك سپرده نشده بود كه مسلمانان در سقيفه جمع شدند تا براى خلافت تصميم بگيرند.
    من بايد به سال يازدهم هجرى بروم، من بايد به سقيفه بروم و ماجرا را پيگيرى كنم. به راستى در سقيفه چه اتّفاقى افتاد؟ چرا مردم، از حقّ و حقيقت فاصله گرفتند. من فكر مى كنم ريشه اصلى عاشورا در سقيفه است. حسين(عليه السلام)را در كربلا نكشتند، حسين(عليه السلام) را در سقيفه كشتند!
    ? ? ?
    "سَقيفه بنى ساعده" كجاست؟
    سقيفه، سايبانى است كه در غرب مدينه واقع شده است. مردم مدينه در آنجا جمع شده اند تا خليفه را تعيين كنند.
    من خودم را به آنجا مى رسانم، اينجا چقدر شلوغ است، جاى سوزن انداختن نيست. يكى دارد براى مردم سخن مى گويد. او ابوبكر است. سخنان او اين چنين است: "اى مردم مدينه ! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد ، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم ، شما براداران ما هستيد . مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم . ما از نزديكان پيامبر هستيم . بياييد خلافت ما را قبول كنيد ، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم" .[101]
    مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند ، مثل اين كه سخنان ابوبكر همه را قانع كرده است ، همه سكوت كرده اند ، آرى!، كسى مى تواند خليفه بشود كه زودتر از همه ايمان آورده و از خاندان پيامبر باشد.
    به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است ؟
    اى ابوبكر! تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى: اوّل: زودتر ايمان آوردن مهاجران به پيامبر ، دوّم: فاميل بودن مهاجران با پيامبر . ا
    اى ابوبكر ! با اين دو دليلى كه آوردى على(عليه السلام) بيش از همه شما شايستگى خلافت را دارد . مگر تو قبول ندارى على اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على(عليه السلام) كه پسر عموى پيامبر است .
    اى ابوبكر ! مگر بارها پيامبر نفرمود: "على ، برادر من در دنيا و آخرت است" ؟[102]
    لحظاتى مى گذرد، يكى از ميان جمعيّت از جا برمى خيزد، او عُمَر است، او مى خواهد براى مردم سخن بگويد . سخن او كوتاه و مختصر است: "اى مردم ، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم ".[103]
    به راستى منظور عُمَر كيست ؟
    آيا سنّ زياد ، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد ؟ آخر چرا اين مردم به دنبال سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت هستند؟
    بعد از لحظاتى، عُمَر به سخن خود ادامه مى دهد و مى گويد: "بياييد با ابوبكر بيعت كنيم" .[104]
    همه نگاه ها به سوى عُمَر و ابوبكر خيره مى شود . عُمَر به سوى ابوبكر مى رود و مى گويد: "اى ابوبكر ، تو بهترين ما هستى ، دستت را بده تا با تو بيعت كنم" .[105]
    نگاه كن ! عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: "اى مردم ! با ابوبكر بيعت كنيد" .[106]
    و اين گونه است كه عُمَر با ابوبكر بيعت مى كند و بعد از آن، مردم هم با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت مى كنند.
    من در تعجّب هستم، نمى دانم چرا اين مردم سخن پيامبر خود را فراموش كرده اند. نمى دانم.
    چه كسى مى گويد در سقيفه، براى خلافت رأى گيرى شد؟
    اگر اين رأى گيرى است، پس چرا على(عليه السلام) ، مقداد ، سلمان ، ابوذر ، عمّار و جمعى ديگر از ياران پيامبر را خبر نكرده اند تا به اينجا بيايند؟ چرا حتّى يك نفر از بنى هاشم هم در اينجا نيست ؟ آيا آنها جزء مسلمانان نيستند ؟ آيا آنها حقّ رأى ندارند؟
    ? ? ?
    اين گونه عُمَر ابوبكر را به خلافت رساند، و كاش به اين اكتفا مى كرد، امّا او نقشه هايى در سر دارد. او مى خواهد كارى كند كه على(عليه السلام) هم با ابوبكر بيعت نمايد، اينجاست كه ظلم ها و ستم ها آغاز مى شود. چند روز مى گذرد، عُمَر ديگر صلاح نمى بيند على(عليه السلام) بدون بيعت با خليفه در اين شهر باشد ، بايد هر طورى شده است او را مجبور به بيعت كرد .
    عُمَر نزد ابوبكر مى رود و از او اجازه مى گيرد تا براى آوردن على(عليه السلام) اقدام كند .
    ابوبكر به او اجازه مى دهد و خودش همراه با عُمَر با جمعيّت زيادى به سوى خانه على(عليه السلام) حركت مى كنند ، آنها مى خواهند هر طور هست او را براى بيعت به مسجد بياورند .[107]
    جمعيّت زيادى در كوچه جمع مى شود و هياهويى به پا مى شود .
    خليفه با عدّه اى در كنارى مى ايستد . عُمَر جلو مى آيد در خانه را مى زند و فرياد مى زند: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم" .[108]
    همه منتظر هستند تا على(عليه السلام) در را باز كند و بيرون بيايد ، امّا اين صداى فاطمه(عليها السلام) است كه به گوش مى رسد: "اى گمراهان ! از ما چه مى خواهيد ؟"
    عُمَر خيلى عصبانى مى شود فرياد مى زند:
    ــ به على بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى زنم !
    ــ اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى ؟
    ــ به خدا قسم ، اين كار را مى كنم ، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است .[109]
    عدّه اى از همراهان عُمَر چون سخن فاطمه(عليها السلام) را مى شنوند پشيمان مى شوند ، نگاه كن ! اين ابوبكر است كه دارد گريه مى كند ، همه كسانى كه صداى فاطمه(عليها السلام)را مى شنوند به گريه مى افتند .[110]
    آيا به راستى عُمَر مى خواهد اين خانه را آتش بزند ؟ عُمَر به كسانى كه گريه مى كنند رو مى كند و مى گويد: "مگر شما زن هستيد كه گريه مى كنيد ؟".
    آنگاه با خشم فرياد مى زند:
    ــ اى فاطمه ! اين حرف هاى زنانه را رها كن ، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد .
    ــ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم آوردى ؟[111]
    ــ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم .[112]
    عُمَر مى بيند فايده اى ندارد ، فاطمه(عليها السلام) براى يارى على(عليه السلام) به ميدان آمده است . عدّه اى از هواداران خليفه ، به خانه هاى خود مى روند ، آنها ديگر طاقت ديدن اين صحنه ها را ندارند .
    امّا عُمَر بسيار ناراحت و عصبانى شده است ، او خيال نمى كرد كه فاطمه(عليها السلام)اين گونه از على(عليه السلام) دفاع كند. ناگهان عُمَر فرياد مى زند: "برويد هيزم بياوريد" .[113]
    عدّه اى هيزم مى آورند ، اين ها چه مى خواهند بكنند ؟
    هر كس را نگاه مى كنى هيزم در دست دارد ، همه آنها به يك سو مى روند .[114]
    آنها به سوى خانه فاطمه(عليها السلام) مى آيند . آيا عُمَر مى خواهد اين خانه را آتش بزند ؟
    آرى!، عُمَر فكر مى كند كه اهل اين خانه، مرتدّ و از دين خدا خارج شده اند ، و براى همين بايد آنها را از بين برد ، براى حفظ اسلام بايد دشمنان خليفه را نابود كرد.
    لحظه اى نمى گذرد تا اين كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع مى شود .
    عُمَر شعله آتشى را در دست دارد و به اين سو مى آيد .[115]
    او فرياد مى زند: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .[116]
    هيچ كس باور نمى كند ، آخر به چه جُرم و گناهى مى خواهند اهل اين خانه را آتش بزنند ؟
    اينجا خانه اى است كه جبرئيل بدون اجازه وارد نمى شود ، اينجا خانه اى است كه فرشتگان آرزو مى كنند به آن قدم نهند .
    عدّه اى جلو مى آيند و به عُمَر مى گويند:
    ــ در اين خانه فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) هستند .
    ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم .[117]
    هيچ كس جرأت نمى كند مانع كارهاى عُمَر شود . آخر او منصب قضاوت را به عهده دارد ، او اكنون بالاترين قاضى حكومت اسلامى است ، او فتوا داده كه براى حفظ اسلام ، سوزاندن اين خانه واجب است .[118]
    عُمَر مى آيد ، شعله آتش را به هيزم مى گذارد ، آتش شعله مى كشد .
    درِ خانه نيم سوخته مى شود . عُمَر جلو مى آيد و لگد محكمى به در مى زند .[119]
    خداى من ، فاطمه(عليها السلام) پشت در ايستاده است . . .
    فاطمه(عليها السلام) بين در و ديوار قرار مى گيرد ، صداى ناله اش بلند مى شود . عُمَر در را فشار مى دهد ، صداى ناله فاطمه(عليها السلام)بلندتر مى شود .
    فريادى در فضاى مدينه مى پيچد: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند "![120]
    عدّه زيادى از هواداران خليفه وارد خانه مى شوند ، و به سراغ على(عليه السلام)مى روند . جمعيّت آنها بسيار زياد است ، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند ، على(عليه السلام) تك و تنهاست .
    آيا على(عليه السلام) با اين مردم جنگ خواهد كرد ؟ نه ، او به پيامبر قول داده است كه در بلاها صبر كند تا اسلام باقى بماند ، اگر بين مسلمانان جنگ داخلى روى دهد ديگر از اسلام هيچ اثرى باقى نخواهد ماند .[121]
    آنها مى خواهند آن حضرت را از خانه بيرون ببرند ، امّا نمى توانند ، هر كارى مى كنند نمى توانند او را از جاى خود حركت بدهند .
    به راستى چه بايد بكنند ؟
    يكى مى گويد:
    ــ برويد ريسمان بياوريد .
    ــ ريسمان براى چه ؟
    ــ بايد ريسمان به گردن على بياندازيم و او را به مسجد ببريم !
    ــ فكر خوبى است .
    در اين ميان فاطمه(عليها السلام) به همسرش نگاه مى كند ، مى بيند همه گرد او حلقه زده اند و مى خواهند او را به مسجد ببرند .
    امروز على(عليه السلام) تك و تنها مانده است ، هيچ يار و ياورى ندارد .
    آنها ريسمان سياهى را به گردن على(عليه السلام) انداخته اند و او را مى كشند .[122]
    خدايا ! اين چه صبرى است كه تو به على(عليه السلام) داده اى ؟!
    چقدر مظلوميّت و غربت ! مى خواهند على(عليه السلام) را از خانه بيرون ببرند !
    فاطمه(عليها السلام) از جا برمى خيزد ! آرى! تنها مدافع امامت قيام مى كند .[123]
    بايد كارى كرد ، فاطمه(عليها السلام) هنوز جان دارد ، بايد او را نقش بر زمين كرد .
    عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند او با غلاف شمشير مى زند .[124]
    خود عُمَر هم با تازيانه مى زند .. .
    بازوى فاطمه(عليها السلام) از تازيانه ها كبود مى شود .[125]
    اين بار به قصد كُشتن، فاطمه(عليها السلام) را مى زنند ، آرى!، تا زمانى كه فاطمه(عليها السلام)زنده است نمى توان على(عليه السلام) را براى بيعت برد .
    بايد كارى كرد كه فاطمه(عليها السلام) نتواند راه برود ، بايد او را خانه نشين كرد .
    عُمَر لگد محكمى به فاطمه(عليها السلام) مى زند ، اينجاست كه صداى فاطمه(عليها السلام) بلند مى شود: "اى فضّه مرا درياب ، به خدا محسن(عليه السلام)مرا كشتند" .[126]
    و فاطمه(عليها السلام) بى هوش بر روى زمين مى افتد .
    اكنون آنها مى توانند با خيال راحت على(عليه السلام) را به مسجد ببرند ...فاطمه(عليها السلام)اكنون بر روى زمين افتاده است ، مردم اين شهر فقط نگاه مى كنند !
    واى بر شما اى مردم ! مگر شما به چشم خود نديديد كه پيامبر هر گاه فاطمه(عليها السلام)را مى ديد تمام قد در مقابلش مى ايستاد ؟[127]
    چرا اين قدر زود فراموش كرديد كه فاطمه(عليها السلام)، پاره تن پيامبر شماست ؟[128]
    ? ? ?
    حسين جان! من هنوز در كربلا هستم! روز عاشوراست، پيكر تو را در گودى قتلگاه مى بينم، فهميدم كه تو امروز شهيد نشدى، تو را در روز سقيفه شهيد كردند.
    من امروز از همه كسانى كه به شما ظلم كردند، بيزارى مى جويم. من از كسى كه بناى ظلم و ستم شما را گذاشت، بيزارم، من او را لعنت مى كنم.
    من همه ستمكاران به شما را لعنت مى كنم: همه آنان را شناختم: از شمر (قاتل تو) شروع مى كنم، به عُمَرسعد (فرمانده سپاه كوفه) مى رسم، سپس به يزيد و پدرش معاويه مى رسم، و بعد از نوبت خليفه اوّل و دوم و سوم است...
    مولاى من! باور دارم كه جايگاه شما از جايگاه همه پيامبران (به غير از جايگاه خاتم پيامبر محمّد(صلى الله عليه وآله)) بالاتر است، هيچ كس نمى تواند به مقام شما برسد.
    اين مقامى است كه خدا به ما عنايت كرده است و به همه بندگان خود هم خبر داده است كه شما چه جايگاهى نزد او داريد.
    آرى! خدا مقام شما را بر ديگران پنهان نكرد، بلكه زيبايى ها و خوبى هاى شما را به همه خبر داده است، اين پيام خدا براى همه بود: "اى فرشتگان من! اى پيامبران من! اى بندگان من! با همه شما هستم، بدانيد كه من محمّد و آل محمّد را برترى دادم، مقام آنها از همه و همه بالاتر و والاتر است".
    اين پيام خدا را همه شنيدند، همه فهميدند كه شما در نزد خدا جايگاه ويژه اى داريد و خدا هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارد.
    اين جايگاهى است كه خدا فقط به شما عنايت كرده است و خداوند هيچ كس به غير از شما را اين گونه بزرگى و عظمت نداده است، خدا شما را به بزمِ مخصوص خود راه داده است، و كس ديگرى را به آنجا راه نيست، هيچ كس نبايد آرزوى رسيدن به جايگاه شما را بنمايد كه اين يك آرزوى دست نايافتنى است. خدا آن جايگاه را فقط براى شما در نظر گرفته است و بس![129]
    وقتى آدم(عليه السلام) و حوا در بهشت زندگى مى كردند، يك روز خداوند پرده از مقابل چشم آنها برداشت. آنها عرش خدا را ديدند، آنها آن روز نورهاى شما را ديدند كه در عرش خدا بود، نام هاى شما را آنجا يافتند، آنها از خدا سؤال كردند كه اينان كيستند كه اين گونه در نزد تو مقام دارند.
    خداوند در پاسخ اين سؤال به آنان چنين گفت: "آن نورهايى كه شما در عرش من مى بينيد، نور بهترين بندگان من مى باشد. بدانيد كه اگر آنها نبودند، من شما را خلق نمى كردم! آنان خزانه دار علم و دانش من هستند و اسرار من در نزد آنان است. هرگز آرزوى مقام آنها را نكنيد كه مقام آنها بس بزرگ و والاست".[130]
    اما افسوس كه گروهى براى رسيدن به جكومت چند روزه دنيا، بناى ظلم و ستم بر شما را نهادند و حقّ شما را غصب كردند.
    رهبرى جامعه حقّى بود كه خدا به شما داده بود ولى آنان، شما را كنار زده و مقام رهبرى را از آن خود كردند.
    ? ? ?
    حسين جان! امروز عاشوراست و من مى خواهم به آينده بروم، فردا و فرداهاى ديگر. به زودى كسانى مى آيند كه عاشوراى تو را روز عيد خود قرار خواهند داد و در آن روز، روزه شكر خواهند گرفت. من از همه آن ها هم بيزار هستم!
    درست است كه آنان امروز در كربلا نبودند و در اين ظلم ها، سهمى نداشتند، امّا چون از كشتن تو خوشحال مى شوند، از آنان بيزارى مى جويم.
    آرى! حكومت بنى اُميّه ادامه پيدا مى كند، آنها ساليان سال بر اين مردم حكومت خواهند كرد، خاندان مروان، خاندان زياد كه هر دو از بنى اُميّه هستند، عاشورا را عيد خود قرار خواهند داد و هر سال در اين روز به جشن و پايكوبى خواهند پرداخت.
    آنان از اين كه يزيد خون تو را بر روى زمين ريخت، خوشحال خواهند بود و به آن افتخار خواهند نمود.
    بار خدايا! هر كس از كشتن حسين(عليه السلام) خوشحال مى شود و تو را به خاطر آن، شكر مى كند، از رحمت خود دور كن!
    و اين حكايت ادامه خواهد داشت. تا صبح قيامت، عاشوراى تو، مردم را به دو دسته و حزب تقسيم خواهد نمود:
    دسته اى كه در ماتم تو اشك مى ريزند و گريه مى كنند و عاشورا روز غم و مصيبت خود مى دانند.
    دسته اى كه از كشته شدن تو خوشحال هستند، و عاشورا را روز عيد خود مى دانند و شادى مى كنند.[131]
    اين دو دسته هميشه خواهند بود، عاشوراى تو، يك، نقطه عطف است، عاشورا، واقعيت همه افراد را نشان مى دهد.
    حسين جان!
    من از سه گروه بيزارم:
    گروهى كه در كربلا نبودند امّا زمينه ساز مظلوميّت و غربت تو بودند.
    كسانى كه به كربلا آمدند و در ريختن خون تو و ياران تو سهم داشتند.
    افرادى كه بعد از عاشورا مى آيند، امّا عاشورا را جشن مى گيرند و از كشته شدن تو خوشحالى مى كنند.
    همه اين سه گروه، يك حزب و يك دسته هستند، فقط زمان آنها را از هم جداكرده است، امّا حقيقت آنها يك چيز است.
    آرى! صدها سال ديگر، هزاران سال ديگر، كسانى مى آيند در روز عاشوراى تو، جشن مى گيرند، آنان كسانى هستند كه اگر در كربلا بودند به روى تو شمشير مى كشيدند.
    من همه آنها را لعنت مى كنم.
    اينان همه از بنى اُميّه هستند. حزب بنى اُميّه اينان هستند. خدا من اين حزب و همه افراد آن را لعنت مى كنم!
    ? ? ?
    من كار به نژاد كسى ندارم، ممكن است يك نفر از نسل "اُميّه" نباشد، ممكن است اصلا عرب نباشد، امّا در اين حزب باشد.
    ممكن است يك نفر هم از نسل "اُميّه" باشد، امّا از اين حزب نباشد، بلكه او در حزب حقّ باشد، براى تو گريه كند و اشك بريزد، من او را دوست خود مى دانم.
    آرى! هر كس كه از ظلم و ستمى كه به شما روا شد، خوشحال باشد و كشتن تو را حقّ بداند، او از بنى اُميّه است هر چند از نسل اُميّه نباشد.
    آرى! اين يك قانون است، هر كس راضى به كار گروهى باشد، از آنان حساب مى شود.
    ما براى زندگى در اين دنيا دو راه بيشتر نداريم، يا بايد به حزب خدا بپيونديم يا به حزب شيطان. وقتى من از دشمنان خاندان پيامبر بيزارى مى جويم، از شيطان و حزب او و دوستانش بيزار شده ام.
    من مى دانم كه دين، هم اصول دارد و هم فروع. "تولّا" و "تبرّا" از فروع تولّا، يعنى با دوستان خدا دوست بودن!
    تبرّا، يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن!
    در زيارت عاشورا من اين دو فرع مهم را مرور مى كنم.
    مگر دين چيزى به غير از دوست داشتن و دشمن داشتن مى باشد، دين يعنى اين كه تو دوستان خدا را دوست بدارى و دشمنان خدا را هم دشمن بدارى.[132]
    تبرّا، يعنى شيطان ستيزى و شيطان گريزى!
    تبرّا، يعنى بى رنگى تمام جاذبه ها و جلوه هاى شيطانى در زندگى من! تبرّا، براى هميشه، بريدن از همه پليدى ها و پيوستن به همه خوبى ها!
    ? ? ?
    شايد براى تو جالب باشد بدانى كه "سُفيانى" هم از نسل بنى اُميّه است. نمى دانم نام او را شنيده اى يا نه؟
    جنگ سفيانى با امام زمان در واقع ادامه جنگ يزيد با حسين(عليه السلام) است، يا بهتر بگويم ادامه جنگ ابوسفيان با پيامبر (جنگ بدر و احد).
    سفيانى كسى است كه تقريباً پنج ماه قبل از ظهور امام زمان، در سوريه دست به كودتاى نظامى مى زند و حكومت آن كشور را به دست مى گيرد.
    وقتى كه او بر سوريه حاكم مى شود، به عراق حمله مى كند و شهر كوفه را به تصرّف خود درآورد ودر اين شهر جنايات زيادى انجام مى دهد و تعداد زيادى از شيعيان اين شهر را قتل عام مى كند.[133]
    سفيانى سپاهى را به مدينه مى فرستد و اين شهر را هم تصرّف مى كند. او دستور مى دهد تا لشكرش به سوى مكّه بروند و آن شهر را محاصره كنند، او شنيده است امام زمان در آن ظهور مى كند...
    فرصت نيست تا همه حوادث را برايت توضيح دهم، آن قدر بدان كه وقتى امام زمان وارد شهر كوفه مى شود، سفيانى با 170 هزار سرباز به كوفه حمله مى كند.[134]
    امام زمان با لشكر خود براى مقابله با او از كوفه خارج مى شود و بعد از مدّتى دو لشكر روبروى هم قرار مى گيرند.[135]
    امام زمان به سپاه سفيانى نزديك مى شود و با آنان سخن مى گويد و آنها را نصيحت مى كند.
    ياران سفيانى به امام مى گويند: "از همان راهى كه آمده اى باز گرد".[136]
    امام به سخن گفتن با آنها ادامه مى دهد و به آنان مى گويد: "آيا مى دانيد كه من فرزند پيامبر هستم".
    بعد از مدّتى، خبر مى رسد كه سفيانى يكى از ياران باوفاى امام را به شهادت رسانده است. گويا سفيانى تصميم دارد به كوفه حمله كند.[137]
    امام آماده دفاع مى شود و ميان دو لشكر، جنگ سختى در مى گيرد. سفيانى آغازگر جنگ مى شود و گروهى از ياران امام به شهادت مى رسند.
    آن وقت وعده خدا فرا مى رسد. سفيانى در وسط ميدان ايستاده است و از زيادى سربازانش خيلى خوشحال است، ناگهان او مى بيند كه سربازان يكى بعد از ديگرى برروى زمين مى افتند. سفيانى نمى داند كه فرشتگان زيادى به يارى امام آمده اند. سفيانى هرگز پيش بينى نمى كرد كه سپاهيان او اين گونه تار و مار شوند.[138]
    سفيانى كه اوضاع را چنين مى بيند مى فهمد كه ديگر مقاومت هيچ فايده اى ندارد، او با تنى چند از ياران خود فرار مى كند و سرانجام كشته مى شود...[139]
    آرى! حزب بنى اُميّه تا زمان ظهور امام زمان خواهد بود، براى همين است كه من بايد همواره از اين حزب بيزارى بجويم.[140]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب سلام بر خورشيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن