کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    مى بينم كه تو هم سر خود را بالا گرفته اى و با خودت فكر مى كنى. وقتى خبردار شدى كه قرار است ده نفر به عنوان نماينده اين مردم انتخاب شوند، تو هم به مسجد آمدى.
    چقدر مسجد شلوغ شده است! جاى سوزن انداختن نيست. همه، سرهاى خود را بالا گرفته اند تا شايد آنها انتخاب بشوند. اينجا "يمن" است، سرزمينى كه مردمش با عشق به على(عليه السلام) آشنا هستند، زيرا همه آنها به دست او مسلمان شده اند.
    چند روز قبل نامه رسانى از شهر كوفه به اينجا آمد و نامه على(عليه السلام)را آورد. در آن نامه، على(عليه السلام) از مردم يمن خواسته بود تا ده نفر را به عنوان نماينده خود به كوفه بفرستند تا وفادارى خود را نسبت به حكومت او نشان داده، با او تجديد پيمان كنند.
    حالا ديگر مى دانى كه چرا همه در مسجد جمع شده اند. امروز قرار است كه آن ده نفر انتخاب شوند.
    ولى من به تو گفته باشم كه تو انتخاب نخواهى شد. خاطرت جمع باشد، آخر نماينده بايد از خود اين مردم باشد، من و تو كه از يمن نيستيم!
    نااميد نشو همسفر خوبم!
    مى دانم كه خيلى دوست دارى به كوفه سفر كنى و امام خويش را ببينى.
    من به تو قول مى دهم كه هر طور باشد تو را به كوفه ببرم. تو وقتى اين كتاب را در دست گرفتى، ديگر انتخاب شدى و به كوفه خواهى رفت.
    كمى صبر كن! كار انتخاب اين ده نفر تمام شود، هر موقع آنها به سوى كوفه حركت كنند ما هم با آنها خواهيم رفت.

    * * *


    اى مردم! ما بايد افرادى را انتخاب كنيم كه شجاع و دلاور و مؤمن باشند. مبادا كسانى را انتخاب كنيد كه شايستگى اين امر مهمّ را نداشته باشند. اين ده نفر بايد مايه آبروى ما در طول تاريخ بشوند.
    ساعتى مى گذرد، انتخابات به پايان مى رسد و ده نفر انتخاب مى شوند.
    خوشا به حال كسانى كه انتخاب شدند! آنها چقدر سعادتمند هستند كه به زودى به ديدار امام خود خواهند رفت!
    نگاه كن! آن جوان را مى گويم! نام او را مى خوانند: "آقاى مُرادى"!
    او باور نمى كند كه انتخاب شده باشد، آيا درست شنيده است؟ آرى! درست است. نام او را خواندند. آخر چگونه شده است كه در ميان هزاران نفر او انتخاب شده است؟
    تعجّب نكن! مرادى، مردى مؤمن و بسيار باصفاست. همه او را مى شناسند. بى دليل كه او را انتخاب نكرده اند. نمى شود كه فقط ريش سفيدها را انتخاب كنند!
    جوانان يمن به سوى آقاى مرادى مى روند. او را روى دوش مى گيرند و از مسجد بيرون مى برند. آنها خيلى خوشحال هستند. براى او اسفند در آتش مى ريزند و شيرينى پخش مى كنند.

    * * *


    همه فاميل در خانه پدر مرادى جمع شده اند، آنها خوشحال هستند كه اين افتخار بزرگ نصيب فاميل آنها شده است. مهمانى بزرگى است. امشب همه، براى شام، در اينجا هستند.
    آن طرف را نگاه كن! دختران فاميل سر راه مرادى ايستاده اند، اكنون ديگر همه آرزو دارند كه مرادى به خواستگارى آنها بيايد. مرادى ديگر يك جوان معمولى نيست. او به شهرت رسيده است و نماينده مردم يمن است. اين مقام بزرگى است.
    پدر رو به پسر مى كند و مى گويد:
    ــ پسرم! من به تو افتخار مى كنم.
    ــ ممنونم پدر!
    ــ وقتى به كوفه رسيدى سلام همه ما را به امام برسان و وفادارىِ همه ما را به او خبر بده.
    ــ به روى چشم! حتماً اين كار را مى كنم به امام مى گويم كه همه شما سراپا گوش به فرمان او هستيد و حاضريد جان خود را در راه او فدا كنيد.

    * * *


    دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه براى بدرقه نمايندگان خود آمده اند. وقتِ حركت نزديك است. جوانان همه دور مرادى جمع شده اند. هر كس سخنى مى گويد:
    مرادى جان! تو را به جان مادرت قسم مى دهم وقتى امام را ديدى سلام مرا به او برسانى.
    رفيق! يادت نرود; ما را فراموش نكنى! مسجد كوفه را مى گويم. وقتى به آنجا رسيدى، براى من هم دو ركعت نماز بخوان. خودت مى دانى كه دو ركعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد.
    برادر مرادى! از قول من به امام بگو كه همه جوانان يمن گوش به فرمان تو هستند.[1]

    * * *


    صداى زنگ اشتران به گوش مى رسد، كاروان حركت مى كند: خدا نگهدار شما! سفرتان بى خطر!
    مرادى براى همه دست تكان مى دهد، او مى رود تا پيام رسان اين همه عشق و پاكى باشد. او مى رود و با خود، هزاران دل مى برد، دل هايى كه از عشق به على(عليه السلام)آكنده است.
    من و تو هم همراه اين كاروان مى رويم. راهى طولانى در پيش داريم. روزها و شب ها مى گذرد...
    ما بايد بيش از صدها كيلومتر راه را طى كنيم تا به كوفه برسيم. صحراهاى خشك و بى آب و علف عربستان را پشت سر مى گذاريم و به سوى عراق به پيش مى رويم.
    عشقِ ديدار امام، خستگى را از جسم و جانمان مى گيرد; اين سفر سفر عشق است، خستگى نمى شناسد...
    از آن همه بيابان هاىِ خشك، عبور كردى، اكنون مى توانى در كنار رود پرآب فُرات استراحت كنى. چه صفايى دارد اين رود پرآب!
    ديگر راه زيادى تا شهر آسمانى تو نمانده است. آن نخلستان هاى باشكوه را ببين، آنجا كوفه است!

    * * *


    وارد شهر كوفه مى شويم. شايد تو هم با من موافق باشى كه اوّل برويم مقدارى استراحت كنيم و بعداً به ديدار امام برويم، ولى مرادى كه از آغاز سفر براى ديدار امام لحظه شمارى مى كرده به سوى مسجد كوفه مى رود. نزديك اذان ظهر است، حتماً امام در مسجد است.
    ده نماينده يمن وارد مسجد كوفه مى شوند و به سوى محراب مى روند. آنها امام خود را مى بينند كه روى زمين نشسته و مردم در كنارش هستند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند...
    شايد تو باور نكنى كه اين مرد، على(عليه السلام) باشد، مردى كه لباسش وصله دار است، مثل بقيّه مردم بر روى زمين نشسته است!
    على(عليه السلام)، حاكم كشور عراق و عربستان و يمن و مصر و ايران است، چرا او هيچ تاج و تختى ندارد؟ چرا روى زمين نشسته است؟ چرا مثل بقيّه مردم است؟ چرا هيچ محافظى ندارد؟ چرا؟ و هزاران چراى ديگر.
    همسفرم!
    تو خيلى چيزها را باور نمى كنى. حق هم دارى; زيرا تو تا به حال خيلى ها را ديده اى كه ادّعا مى كنند مثل على(عليه السلام) هستند ولى چه مى دانى كه على(عليه السلام) كيست؟! نه تو، بلكه بشريّت نيز نمى داند على(عليه السلام) كيست!
    اين فقط على(عليه السلام) است كه در اوج قدرت بر روى خاك مى نشيند، نان جو مى خورد و لباس وصله دار مى پوشد. فقط او، "ابوتُراب" است; او، "پدرِ خاك" است; كسى كه روى خاك مى نشيند.

    * * *


    مرادى از جا برمى خيزد و قدرى جلو مى آيد و چنين مى گويد:
    سلام بر شما! اى امام عادل!
    سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است! شما همسر زهراى اطهر هستيد و هيچ كس همچون شما نيست.
    من شهادت مى دهم كه شما "امير مؤمنان" هستيد و بعد از پيامبر فقط شما جانشين او بوديد. به راستى كه همه علم و دانش پيامبر نزد شماست. خدا لعنت كند كسانى را كه حقِّ شما را غصب كردند.
    شكر خدا كه امروز شما رهبر مسلمانان هستيد و مهربانى شما بر سر همه ما سايه افكنده است. ما با ديدار شما به سعادت بزرگى نائل شديم.
    ما همه گوش به فرمان شما هستيم. از شما به يك اشاره، از ما به سر دويدن!
    ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ايم و هرگز از دشمن هراسى نداريم.

    * * *


    سخن مرادى تمام مى شود. سكوت بر فضاى مسجد سايه مى افكند. اكنون على(عليه السلام) نگاهى به مرادى مى كند، از او سؤال مى كند:
    ــ نام تو چيست؟ اى جوان!
    ــ من مرادى هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فداى شما نمايم.
    امام لحظه اى به او خيره مى شود، دست بر روى دست مى زند و مى گويد: "إنّا لله و إنّا إليه راجِعُون".
    به راستى چه شد؟ چرا امام اين آيه را بر زبان جارى كرد؟ چه شده است؟
    نمى دانم. قدرى فكر مى كنم. فهميدم. حتماً شنيدى كه مرادى در سخن خود يادى از حضرت زهرا(عليها السلام) كرد. شايد على(عليه السلام) به ياد مظلوميّت همسر شهيدش افتاده است و براى همين اين آيه را مى خواند. البتّه اين يك احتمال است. چه كسى از راز دلِ على(عليه السلام)خبر دارد؟

    * * *


    اكنون موقع آن است كه اين ده نفر به نمايندگى از مردم يمن با على(عليه السلام) بيعت كنند. اوّل ريش سفيدها برمى خيزند و با امام خود تجديد پيمان مى كنند.
    آخرين نفر، مرادى است كه با امام بيعت مى كند، او دست در دست امام مى نهد و در حالى كه اشك شوق در چشم او نشسته است با امام بيعت مى كند. او به ياد همه دوستان جوان خود مى افتد كه به او سخن ها گفته بودند.
    اكنون مرادى مى رود تا سرجايش بنشيند، امام او را صدا مى زند تا بار ديگر بيعت كند. مرادى براى بار دوّم بيعت مى كند. باز امام از او مى خواهد تا براى بار سوّم بيعت كند و به بيعت و پيمانِ خود وفادار بماند.
    مرادى براى بار سوّم با امام بيعت مى كند. فكرى به ذهن مرادى مى رسد، چرا امام فقط از من خواست تا سه بار بيعت كنم؟ مگر امام به وفادارى من شك دارد؟ من كه از همه اين مردم، بيشتر به امام خود عشق مىورزم. قلب من آكنده از عشق به امامِ خوبى هاست.[2]

    * * *


    آقاى من! مولاى من! چه شد كه سه بار مرا به بيعت با خود فرا خواندى؟
    به خدا قسم من آمده ام و آماده ام تا جانم را در راه شما فدا كنم و با دشمنان شما جنگ كنم. من سربازى شجاع براى شما هستم و با شمشير خود، دشمنان را به خاك و خون خواهم كشيد.
    در قلب من، چيزى جز عشق شما نيست، اى مولاى من! من با دوست شما دوست هستم و با دشمن شما دشمن!
    به خدا قسم! هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم...

    * * *


    همه به سخنان پر شور و احساس مرادى گوش مى كنند، به به! واقعاً چه جوانمردى! خدا پدر و مادرت را بيامرزد كه اين گونه تو را تربيت كردند.
    آفرين بر مردم يمن! آنها چه انتخاب خوبى نمودند! همه كوفه را بگردى، كسى مانند مرادى را پيدا نمى كنى. ما تا به حال كسى با اين شور و شوق نديده ايم! اين مرد چه بصيرتى دارد!!
    خوشا به حالش! او ديوانه عشق على(عليه السلام) است، نگاه كنيد چگونه آرام و قرار ندارد!
    گوش كن! مرادى هنوز حال و هوايى دارد: دل هر كسى با يارى خوش است، دل من هم، يارِ على است. بهشت من، على است، سرشتِ من على است...

    * * *


    امام به مرادى نگاه مى كند و لبخند مى زند. چه رازى در اين لبخند نهفته است؟ خدا مى داند...نمايندگان يمن تصميم مى گيرند تا سه روز در كوفه بمانند و سپس به سوى يمن حركت كنند.
    در اين مدّت، آنها بيشتر وقت خود را در مسجد كوفه سپرى مى كنند و از سخنان امام خود استفاده مى كنند، آنها شب ها براى استراحت از مسجد كوفه خارج مى شوند و به خانه يكى از اهالى كوفه مى روند.

    * * *


    ــ برخيز! صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم.
    ــ آه! نمى توانم.
    ــ مرادى جان! با تو هستم، ما قرار است امروز به سوى يمن برويم، اين آخرين نمازى است كه مى توانيم پشت سر امام خود بخوانيم.
    ــ برادر! ببين من مريض شده ام، بدنم داغ است.
    ــ خدا شفا بدهد! تو تب كرده اى، بايد استراحت كنى.
    يكى از دوستان مى رود و ظرف آبى مى آورد و دستمالى را خيس مى كند و روى پيشانى مرادى مى گذارد. خداى من! تب او خيلى شديد است.
    بقيّه به مسجد مى روند و بعد از نماز برمى گردند. هنوز تب مرادى فروكش نكرده است. آنها نمى دانند چه كنند. آنها براى بازگشت به يمن برنامه ريزى كرده اند، نمى توانند تا خوب شدن مرادى در اينجا بمانند.
    مرادى رو به آنها مى كند و از آنها مى خواهد كه آنها معطّل او نمانند و به يمن بروند.
    آنها با يكديگر سخن مى گويند، قرار مى شود كه بيمارى مرادى را به على(عليه السلام)خبر بدهند.

    * * *


    وقتى على(عليه السلام) ماجرا را متوجّه مى شود خودش به عيادت او مى رود و در كنار بستر او مى نشيند و با او سخن مى گويد. مرادى چشم باز مى كند امام را در كنار خود مى بيند، باور نمى كند. جا دارد كه بگويد:

    * * *


    امام رو به دوستان مرادى مى كند و از آنها مى خواهد كه نگران حالِ مرادى نباشند و به يمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت مى كنند و بعد از خداحافظى مى روند. امام شخصى را مأمور مى كند كه به كارهاى مرادى رسيدگى كند و طبيبى را نزدش آورد.

    * * *


    امام هر صبح و شب به عيادت مرادى مى رود و حال او را جويا مى شود. مرادى شرمنده اين همه لطف و محبّت امام است. او نمى داند چه بگويد، زبان او ديگر قادر به تشكّر از امام نيست.
    بعد از مدّتى، مرادى بهبودى كامل پيدا مى كند، امّا اكنون او در كوفه تنهاست، هيچ رفيق و آشنايى ندارد.
    امام بارها او را به خانه خودش دعوت مى كند، به راستى چه سعادتى از اين بالاتر كه او مهمان خصوصى امام مى شود! او به خانه اى رفت و آمد مى كند كه همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اينجا خانه آسمان است.
    خوشا به حالت كه بيمار شدى، اى مرادى! اين بيمارى براى تو چقدر بركت داشت! تو مهمان خصوصى امام خود شدى. آفرين بر تو![3]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب سكوت آفتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن