کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    اين صداى مرادى است كه در كوچه هاى كوفه به گوش مى رسد:
    اى مردم! امام و مولاى ما در اين جنگ پيروز شد و خوارج به سزاى كردار زشت خود رسيدند. شادى كنيد و جشن بگيريد!
    مردم كوفه از خانه هاى خود بيرون مى آيند، مرادى را مى بينند كه سوار بر اسب در كوچه ها مى چرخد.
    ساعتى مى گذرد، ديگر صداى مرادى گرفته است، او تمام اين مدّت، فرياد زده و اكنون تشنه شده است، كاش كسى ظرف آبى به او مى داد!
    او با خود فكر مى كند كه خوب است براى استراحت به خانه يكى از دوستان خود برود.
    ولى بعد از مدّتى زود پشيمان مى شود. او بايد اين خبر را به گوش همه مردم كوفه برساند، بايد همه اين خبر پيروزى را بشنوند و خوشحال شوند. او مى خواهد همه شيعيان را شاد كند.
    مرادى همان طور كه سوار بر اسب است وارد كوچه اى مى شود، امّا اى كاش او هرگز وارد اين كوچه نمى شد!
    او نمى داند كه اين كوچه، مسير تاريخ را عوض خواهد كرد.

    * * *


    خداى من! چه دختر زيبايى!
    آيا خواب مى بينم؟ اين فرشته است كه بر بالاى بام آمده است يا دختركى كوفى است؟
    ــ با تو هستم! چشم خود فرو بند و برو.
    ــ چشم من بى اختيار به اين دختر افتاد.
    ــ خوب. بار اوّل كه نگاهت افتاد، گناهى نكردى، ديگر بار چرا نگاهت را ادامه مى دهى؟ نگاه عمدى به نامحرم حرام است.
    ــ من خودم همه اين حرف ها را مى دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغيره و كوچك است، خدا آن را مى بخشد. مهمّ اين است كه دل انسان پاك باشد، تو چرا اين قدر قديمى فكر مى كنى؟
    ــ پيامبر فرمود: "وقتى يك مرد با زنى خلوت مى كند، شيطان براى وسوسه كردن او به آنجا مى آيد"، آيا تو اين حديث را نشنيده اى؟ مى ترسم گرفتار فتنه شيطان شوى!
    ــ چه حرف هايى مى زنى؟ اينها براى كسانى است كه هنوز در اوّل راه هستند، نه براى من كه ايمانم خيلى قوّى است! نگاه كن! پيشانى مرا ببين! ببين كه جاىِ سجده در پيشانى من نقش بسته است!! آخر چگونه شيطان مى خواهد مرا فريب بدهد؟
    نگاه مرادى به دختر زيباى كوفه خيره مى ماند، او نمى داند كه با خود چه مى كند، من مى ترسم دلش اسير و عاشق او شود.
    و تو به من مى گويى كه مگر عاشقى جُرم است؟ آن كه آدم است و عاشق نيست كيست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگى است...

    * * *


    دختر زيباى كوفه مى فهمد كه دل اين سوار دلاور اسير او شده است، او كنيز خود را صدا مى زند و از او مى خواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت كند و خودش هم از بام خانه پايين مى آيد.
    مرادى آهى از دل بر مى كشد و افسوس مى خورد كه ديگر نمى تواند دختر رؤياهايش را ببيند. او نمى داند چه كند. همين طور سوار بر اسب ميان كوچه مانده است.
    صدايى به گوشش مى رسد: "اى جوان! بانوىِ من تو را مى طلبد".
    مرادى باور نمى كند كه آن دختر زيبا او را به مهمانى دعوت كرده باشد. او مثل برق از اسب پايين مى پرد و به سوى در خانه مى رود، او اكنون به بهشت رويايى خود قدم مى گذارد.
    او اصلاً سخن مرا نمى شنود، من به او مى گويم: نرو! دلت اسير مى شود، گرفتار مى شوى، امّا او ديگر هيچ صدايى را نمى شنود، او فقط صداى عشق را مى شنود، از صداى عشق تو نديدم خوشتر!

    * * *


    مرادى همراه با كنيز وارد خانه مى شود. كنيز او را به اتاق پذيرايى مى برد و مى گويد: "منتظر باشيد تا بانو تشريف بياورند".
    مرادى كه خسته راه است به پشتى تكيه مى دهد و با خود فكر مى كند.
    بوى عطرى به مشامش مى رسد، در باز مى شود، دختر رؤياهاى او در حالى كه حجاب ندارد از در وارد مى شود، مرادى مات و مبهوت به او مى نگرد، او با گيسوانى سياه و چشمان آبى...
    ظرف آبى در دست اين ساقى است، مرادى آب مى نوشد امّا سيراب نمى شود، او هر چه نگاه مى كند، تشنه تر مى شود. خدايا! اين چه فرشته اى است كه خلق نموده اى!
    دختر كوفى خوب مى داند كه هر چه ناز و كرشمه كند، اين جوان خريدار است، ناز و كرشمه ها شروع مى شود...
    ــ خوش آمدى دلاور!
    ــ دوست دارم كه نام شما را بدانم.
    ــ نام من قُطام است.
    ــ اسم شما هم مثل خودتان بى نهايت زيباست.
    ــ و نام شما؟
    ــ من مرادى هستم. ابن مُلجَم مرادى. در واقع، اسم كوچك من "ابن مُلجَم" است. دوست دارم كه تو مرا به همين نام بخوانى: "ابن ملجم".

    * * *


    عصاى سحرآميزِ عشق در دست قُطام است و با قلب تو هر كارى بخواهد مى كند. اينك تو همه چيز را از ياد مى برى. چه زود فراموش كردى كه چه بودى و كه بودى و چرا به كوفه آمدى. تو خودت را هم فراموش مى كنى.
    تو انسان ديگرى مى شوى، تولّدى دوباره مى يابى، گويى فرزند لحظه شيرينى هستى كه دختر رؤياهاى خود را ديدى. تو در چشمان آبى قُطام، سرنوشت خود را مى بينى و مزه شيرين زندگى را مى چشى.
    گذر زمان را متوجّه نمى شوى، خيلى وقت است كه محو تماشاى او هستى و خيال مى كنى لحظه اى گذشته است. تو به لحظه جاودانگى رسيده اى!
    در نگاه خمار قُطام چه مى بينى؟
    دنيايى كه سراسرش شكوفه و گل و ياسمن است!
    او را لطيف تر از شبنم، شاداب تر از سپيده دم و خرّم تر از بهار مى يابى، تو فقط زيبايى افسونگر قُطام را مى بينى و از فتنه هاى سركش او بى خبرى!
    نگاه و گفتارش افسونگر توست!
    برخيز! هنوز دير نشده است. هنوز مى توانى خودت را نجات بدهى! برخيز!
    تو انسان هستى و خدا تو را آزاد آفريده است، تو اختيار دارى، كافى است تصميم بگيرى كه بروى. بعدها نگويى كه من مجبور بودم! تو خودت هم خوب مى دانى كه همه چيز در اختيار خودت است، هم مى توانى بروى و هم مى توانى بمانى. منتظرم ببينم كه تو چه راهى را انتخاب خواهى كرد.
    افسوس كه تو گوش نمى كنى. با خود مى گويى: كجا بروم؟ همه جهان من اينجاست.

    * * *


    هوا ديگر تاريك شده است و تو هنوز اينجا هستى. يادت هست كى به اين خانه آمدى؟ چند ساعت است كه اينجا هستى؟
    به به! بوى كباب همه فضاى خانه را فرا گرفته است، قُطام به كنيزش دستور داده است تا بهترين غذاها را براى تو آماده كند.
    ــ حتماً گرسنه هستى، اجازه بده تا برايت كمى غذا بياورم.
    ــ خواهش مى كنم.
    بعد از لحظاتى كنيز وارد مى شود و سفره را پهن مى كند و تو تا به حال غذايى به اين خوشمزگى نخورده اى. نمى دانى خدا را چگونه شكر كنى.
    قُطام مى داند كه تو را به خوبى اسير چشمانش كرده است، تو ديگر نمى توانى فرار كنى، قلب تو گرفتار عشق قُطام شده است.
    امّا من هنوز اميد به تو دارم! وقتى قُطام دوست داشتنى تو، فتنه خود را آغاز كند تو آزاد و رها خواهى شد.
    تو كسى نيستى كه به پيشنهاد او گوش كنى! تو همان كسى هستى كه عاشق على(عليه السلام) است...[7]

    * * *


    شب شده است و مهتاب همه جا را روشن كرده است و تو با قُطام در حياط، زير نور مهتاب نشسته اى، تو هيچ نگاهى به آسمان ندارى چرا كه مهتاب تو روبروى تو نشسته است.
    صداى شيهه اسب تو به گوش مى رسد، قُطام اين را بهانه مى كند و مى پرسد:
    ــ ابن ملجم! تو از كجا مى آمدى؟
    ــ عزيز دلم! من از سرزمين نهروان مى آمدم. من خبر پيروزى را براى مردم آورده ام.
    ــ پيروزى چه كسى؟
    ــ پيروزى مولايمان على.
    قُطام تا نام على(عليه السلام) را مى شنود، چهره در هم مى كشد و تو تعجّب مى كنى. نمى دانى در قلب قُطام چه مى گذرد. قُطام از تو مى پرسد:
    ــ سرنوشت خوارج چه شد؟
    ــ تعداد زيادى از آنها مجروح و گروهى هم كشته شدند، مردم از شرّ آنها راحت شدند.
    ــ بگو بدانم آيا از سرنوشت ابن اَخضَر و پسران او خبرى دارى؟
    ــ آنها هم كشته شدند.

    * * *


    ناگهان صداى ناله و شيون قطام بلند مى شود، به صورت خود چنگ مى زند، از جا بلند مى شود و گريبان چاك مى كند و به سوى اتاق خود مى رود.
    صداى قُطام به گوش مى رسد: اى پدر جان! چرا مرا تنها گذاشتى و رفتى؟ اى برادرانم! شما كه بىوفا نبوديد. نگفتيد بعد از شما خواهرتان چه كند؟
    خدايا! مرگ مرا برسان! من ديگر اين زندگى را نمى خواهم. به خدا قسم انتقام خون شما را خواهم گرفت...
    اكنون تو مى فهمى كه دلت اسير عشق چه كسى شده است. قُطام، دختر اَخضَرتَيمى است، همان كه يكى از بزرگان خوارج بود و دشمن على(عليه السلام).
    اين دختر هم از پدر بغض على(عليه السلام) را به ارث برده است. خوب گوش كن! او سخن از انتقام به ميان مى آورد. برخيز! ديگر صبر نكن! حالا كه فهميدى او كيست، ديگر نبايد اينجا بمانى. درست است كه عاشق شدى، امّا تا حالا نمى دانستى معشوقه ات كيست، حالا كه او را شناختى! برخيز و برو.

    * * *


    لحظاتى مى گذرد، قُطام به تو فكر مى كند، نكند تو بروى و او را تنها بگذارى. فكرى شوم به ذهن او مى رسد. او سريع از جا برمى خيزد و به حياط مى آيد، خدا را شكر مى كند كه تو هنوز آنجا هستى. دلم به حال تو مى سوزد، تو نمى دانى كه در ذهن اين دختر زيبا چه نقشه اى مى گذرد.
    تو رو به او مى كنى و مى گويى:
    ــ غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد.
    ــ ممنونم. ابن ملجم! ديدى كه چگونه تنها و بى كس شدم؟ دخترى هستم كه پدر و همه برادرانش به دستِ ظلم على كشته شده اند و او ديگر هيچ كسى را ندارد. به راستى چه كسى از من حمايت مى كند؟ خدايا! خودت على را به سزاى عملش برسان!
    ــ گريه نكن! عزيزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من كه هستم.
    خنده اى بر لبان قُطام مى نشيند و تو هم لبخند مى زنى. دلت خوش است كه دل مصيبت ديده اى را شاد كرده اى و لبخند بر لب هاى او نشانده اى، امّا فراموش كرده اى كه چه بودى و چه شدى.
    تا ديروز كسى جرأت نداشت در مقابل تو، به على(عليه السلام) توهين كند، امّا اكنون مى شنوى كه قُطام به مولايت توهين مى كند ولى تو هيچ نمى گويى. تو فقط محو تماشاى معشوقه خود هستى. فهميدم! تو عوض شده اى، عشق على(عليه السلام) را فروخته اى و عشق قُطام را خريده اى.

    * * *


    عشوه هاى قُطام بيشتر و بيشتر مى شود، دخترى كه داغ عزيزانش را ديده است، چرا اين گونه دلربايى مى كند؟! تو نمى دانى كه قُطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شده اى و اصلاً فكرت كار نمى كند.
    تو به راحتى مى توانى اندام او را ببينى... آتش شهوت در وجودت شعله مى كشد، چه مى كنى؟! نگاه حيوانى تو به اندام قُطام بيشتر و بيشتر مى شود. نگاه تو ديگر از حريم خود گذشته است...
    ديگر نمى توانى تاب بياورى، مشتاقانه از جا بلند مى شوى و چنين مى گويى: آيا با من ازدواج مى كنى؟ من تو را خوشبخت مى كنم. هر چه بخواهى برايت فراهم مى كنم.
    لحظه اى مى گذرد، قُطام به چشمان تو خيره مى شود، وقتى آتش شهوت را در چشمان تو مى خواند تو را كنار مى زند و مى گويد:
    ــ من خواستگاران زيادى دارم. پسران قبيله ام در آرزوى ازدواج با من هستند، امّا من هميشه آرزو داشتم كه با جوانمردى شجاع و دلاور مثل تو ازدواج كنم.
    ــ به خدا قسم! من همسر خوبى براى تو خواهم بود، آيا با من ازدواج مى كنى؟
    ــ ازدواج با من سه شرط دارد، آيا مى توانى به اين سه شرط عمل كنى؟
    ــ تو از من جان بخواه. هر چه باشد قبول مى كنم، قولِ شرف مى دهم.
    ــ مهريّه من بايد سه هزار سكّه طلا باشد، همه آن سكه ها را بايد قبل از عروسى پرداخت كنى.
    ــ باشد، عزيزم! قبول مى كنم.
    ــ بايد در خانه من خدمتكاران خدمت كنند و من كدبانوى خانه باشم.
    ــ باشد، قبول است.
    ــ شرط سوّم خود را كه از همه مهمّ تر است، بعداً مى گويم.[8]

    * * *


    قُطام به سوى اتاق خود مى رود و تو را تنها مى گذارد، تو سعى مى كنى حدس بزنى كه شرط سوّم چيست. در حال و هواى خودت هستى كه صدايى به گوشت مى رسد: ابن ملجم جان! بيا اينجا!
    نگاه مى كنى، قُطام را مى بينى كه زيباترين لباس خود را به تن كرده است و در آستانه در اتاق ايستاده است.
    باد گيسوانش را نوازش مى دهد، به سويش مى روى، بوىِ عطر او تو را مدهوش مى كند... بار ديگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه مى كشد. نمى دانى چه كنى! عقل از سرت مى پرد، هيچ نمى فهمى ... قُطام مى گويد:
    ــ و امّا شرط سوّم.
    ــ بگو عزيز دلم! هر چه مى خواهى بگو. به خدا قسم هر چه باشد آن را انجام مى دهم، فقط زود بگو و راحتم كن، عزيزم!
    ــ تو بايد انتقام مرا از على بگيرى. بايد او را به قتل برسانى تا بتوانى به من برسى.
    ــ از اين حرفى كه زدى به خدا پناه مى برم. اى قُطام! آيا از من مى خواهى كه على را به قتل برسانم؟ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ نه! نه! هرگز!
    آفرين بر تو! خوب جواب او را دادى. مى بينم كه هنوز هم مى خواهى با او سخن بگويى:
    چه كسى مى تواند على(عليه السلام) را به قتل برساند؟ مگر نمى دانى كه او شجاع ترين مرد عرب است؟
    از من مى خواهى كه على(عليه السلام) را بكشم؟ هرگز! او به من محبّت زيادى نمود و مرا بر ديگران برترى داد.
    اى قُطام! هر كس ديگر را كه بگويى مى كشم، امّا هرگز از من نخواه كه حتّى فكر كشتن اميرمؤمنان را بكنم!
    آفرين بر تو! خوب جواب دادى، فقط كافى است كه زود از اينجا بيرون بروى. حرام است كه با نامحرمى در يك اتاق خلوت كنى، تا بار ديگر شيطان به سراغت نيامده است و شهوت تو را اسير نكرده است برو، اگر بمانى پشيمان مى شوى.
    افسوس كه گوش به حرف شيطان مى دهى، او به تو مى گويد: لازم نيست اينجا را ترك كنى، اينجا بمان! تو بايد بمانى و با قُطام سخن بگويى. تو بايد او را هدايت كنى، تو بايد كارى كنى كه او دست از اين عقيده باطل خود بردارد، تو مى توانى او را عوض كنى، اگر تو بروى چه كسى او را هدايت خواهد كرد؟[9]

    * * *


    قُطام خيلى زيرك است، او مى فهمد كه ابن ملجم، على(عليه السلام) را به عنوان اميرمؤمنان قبول دارد، بايد زمينه سازى بكند و قداست على(عليه السلام) را از ذهن ابن ملجم پاك كند.
    او صبر مى كند تا غضب ابن ملجم فروكش كند، بار ديگر نزد او مى رود و با مهربانى با او سخن مى گويد: حالا من يك حرفى زدم! تو چرا ناراحت شدى؟ چگونه دلت مى آيد دل مرا كه دخترى تنها هستم بشكنى؟ با من حرف بزن. دلم را نشكن! تو تنها اميد من هستى. من در اين دنيا كسى را جز تو ندارم.
    سخنان قُطام، آرامش را به ابن ملجم باز مى گرداند و بار ديگر عشق در وجود ابن ملجم شعله مى كشد.

    * * *


    عزيزم! چگونه دلت مى آيد خود را از اين زيبايى كه من دارم محروم كنى؟ نگاه كن! خدا اين همه زيبايى را براى تو خلق كرده است. چرا به بخت خود پشت پا مى زنى و دل مرا مى شكنى؟
    آيا تو مؤمن تر از كسانى هستى كه در جنگ نهروان كشته شدند؟ مگر نديدى كه در پيشانى آنها، اثر سجده بود؟ چرا على آنها را به قتل رساند؟ على شايستگى مقام خلافت را ندارد. قدرى فكر كن! از زمانى كه او خليفه شده است، امّت اسلامى روى خوش نديده است. چرا على هميشه با مسلمانان مى جنگد؟ آيا ريختن خون مسلمانان جايز است؟
    تو مى گويى على، اميرمؤمنان است، مگر خبر ندارى كه در "حَكَميّت"، او از اين مقام بركنار شد؟ تو چرا هنوز بر اين عقيده هستى؟
    پدر و برادران من براى زنده نگه داشتن حكم خدا قيام كردند و به جنگ با على رفتند. همه كسانى كه حكميّت را پذيرفتند، كافر شدند. پدر و برادران من بعد از اين كه فهميدند كافر شده اند، توبه كردند، توبه واقعى!
    آنها از على خواستند تا او هم از كفر خود، توبه كند، امّا على اين كار را نكرد.
    عزيز دلم! اكنون على، كافر است و تو از كشتن يك كافر مى ترسى؟ به خدا قسم اگر اين كار را بكنى، بهشت را از آن خود كرده اى.
    آيا باز هم برايت سخن بگويم؟ تو چقدر زود قضاوت كردى؟ من با افتخار مهريّه خود را كشتن يك كافر قرار دادم تا خدا از من راضى باشد! آيا من از تو چيز بدى خواستم كه تو اين گونه با من برخورد كردى؟

    * * *


    تو حرف هاى تازه اى مى شنوى، چشمانت به قُطام خيره مانده است، نمى فهمى كه اين حرف ها چگونه در عمق جانت ريشه مى كند. عشق و زيبايى اين دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است.
    قُطام منتظر پاسخ توست، مى خواهد بداند كه به او چه خواهى گفت، اگر چه از چشمان تو همه چيز را فهميده است. او اين بار موفّق شد كه عقيده ات را از تو بگيرد. وقتى عقيده كسى را گرفتند، او از درون خالى مى شود. عشق چه كارها كه نمى كند! آرى، باورش سخت است كه تو با اين سرعت تغيير كنى. اين همان معجره عشق است!! من ديگر قدرت عشق را كم نمى شمارم.
    رو به قُطام مى كنى و مى گويى: عزيزم! من در دين خود شك كرده ام، نمى دانم چه كنم و چه بگويم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فكر كنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.
    قُطام رو به او مى كند و مى گويد: عزير دلم! اگر تو على را بكشى من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهى رسيد، و اگر هم در اين راه كشته شوى به پاداش خدا مى رسى و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو براى زنده نگه داشتن دين خدا، اين كار را مى كنى، خدا ثوابى بس بزرگ به تو خواهد داد![10]

    * * *


    قُطام خوشحال مى شود، پيشانى تو را مى بوسد، نمى دانم اين بوسه با تو چه مى كند.
    لحظاتى مى گذرد، تو ديگر نمى توانى اينجا بمانى، خودت گفتى كه بايد يك شب فكر كنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمايى مى كند. افسار اسب خود را مى گيرى و مى خواهى بروى. قُطام تا آستانه در براى بدرقه كردن تو مى آيد. او به تو مى گويد كه در انتظارت مى ماند. تو آخرين نگاه خود را به قُطام مى كنى و در سياهى شب فرو مى روى.
    صبر كن! با تو هستم! آيا فكر كرده اى كه چقدر عوض شده اى؟ تو انسان ديگرى شده اى. كاش وارد اين خانه نمى شدى. عصر كه به اين خانه رسيدى كه بودى و اكنون كه هستى![11]

    * * *


    خواب به چشمت نمى آيد، آرام و قرار ندارى، معلوم است هر كس خاطرخواه شود ديگر روى آرامش را نمى بيند، "كه عشق آسان نمود اوّل ولى افتاد مشكل ها".
    صبح زود به سوى خانه قُطام مى روى و با او سخن مى گويى. خداى من! تو به او قول مى دهى كه هر سه شرط را انجام بدهى! چگونه باور كنم؟ مرد! تو ديوانه شده اى؟ چه مى خواهى بكنى؟
    به قُطام مى گويى كه بايد شرط اوّل را فراهم كنم، سه هزار سكّه سرخ طلا!
    بايد به وطن خود، يمن بازگردم تا بتوانم اين پول را براى تو فراهم كنم، من به زودى به كوفه باز خواهم گشت با شمشير خود!
    قُطام از تو مى خواهد تا قبل از سفر با بعضى از بزرگان خوارج كه در شهر مخفيانه باقى مانده اند، ملاقات كنى تا آنها تو را بشناسند و بدانند كه تو هم از آنها هستى.
    من باور نمى كنم كه تو اين همه عوض شده باشى. تو وقتى از يمن آمدى نماينده آن مردم بودى، مردم تو را براى چه به اينجا فرستادند؟ اكنون كوفه را ترك مى كنى در حالى كه به چيزى جز كشتن على(عليه السلام) فكر نمى كنى! بيچاره آن مردمى كه به استقبال تو خواهند آمد و روى تو را خواهند بوسيد.
    تو با عشق على(عليه السلام) به اين شهر آمدى و اكنون با كينه و بغض على(عليه السلام) مى روى! چه بد معامله اى كردى!

    * * *


    مدّت زيادى در راه هستى تا به يمن برسى، شب ها و روزها مى گذرند و تو هنوز در راه هستى.
    وقتى به يمن مى رسى مردم به استقبال تو مى آيند، جلوى پاى تو گوسفند مى كشند، اين خبر به آنها رسيده است كه تو در جنگ نهروان شركت كرده اى و شمشير زده اى و تو بودى كه خبر پيروزى على(عليه السلام) را به كوفه رساندى، تو مايه افتخار يمن شده اى.
    جوانان، تو را بر دوش مى گيرند، شادى مى كنند. هر چه نگاه مى كنى پدر را در ميان جمعيّت نمى بينى. به تو خبر مى دهند كه در اين مدّت كه در سفر بوده اى، پدر از دنيا رفته است.
    وقتى اين خبر را مى شنوى گريه مى كنى، امّا در دلت خوشحالى مى كنى، چرا كه تو يك قدم به قُطام نزديك شده اى. تو به فكر ارث پدر هستى. اكنون مى توانى به راحتى مهريّه قُطام را آماده كنى. رو به آسمان مى كنى و خدا را شكر مى كنى! عشق قُطام تو را چقدر عوض كرده است!

    * * *


    مجبور مى شوى چند ماه در اينجا بمانى تا بتوانى ارث پدر را تقسيم كنى، بايد زمينى كه به تو رسيده است را بفروشى تا بتوانى سه هزار سكّه طلا را براى قُطام آماده كنى.
    تو خيلى پريشان هستى، ديگر نمى توانى صبر كنى، تو از بهشت خود دور افتاده اى. حق دارى! ماه ها است كه دختر رؤياهاى خود را نديده اى.
    دوستانت هر چه اصرار مى كنند كه اينجا بمان تو قبول نمى كنى، عشق قُطام تو را ديوانه كرده است، ديگر نمى توانى صبر كنى. آماده مى شوى كه به سوى كوفه بازگردى، سه هزار سكّه طلا را برمى دارى و حركت مى كنى. در ميانه راهِ كوفه به مكّه مى رسى، با خود مى گويى خوب است طواف خانه خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در راه و هدفم يارى نمايد.
    تو چقدر عوض شده اى ابن ملجم! تو مى خواهى براى رضايت خدا، على(عليه السلام) را به قتل برسانى! آخر اين چه عقيده اى است كه تو دارى؟[12]

    * * *


    دست تقدير چنين رقم مى زند كه در مكّه با چند تن از خوارج برخورد كنى. با آنها هم كلام مى شوى و آنها براى تو سخن مى گويند: ما بايد جهان اسلام را از اين حاكمان فاسد نجات بدهيم. يكى از ما بايد به كوفه برود و على را بكشد، ديگرى بايد به شام برود و معاويه را به قتل برساند و نفر سوّم هم به سوى مصر سفر كند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد.
    تو به آنها مى گويى كه كشتن على با من!
    آنها از اين شجاعت تو تعجّب مى كنند و به تو آفرين مى گويند. مأموران كشتن معاويه و عمروعاص هم مشخص مى شوند.
    به راستى چه موقع بايد اين سه كار مهمّ صورت بگيرد؟
    تو كه خيلى براى اين كار عجله دارى زيرا مى خواهى به قُطام برسى، امّا دو رفيق تو عقيده ديگرى دارند.
    حساب كه مى كنى، مى بينى كه بايد چندين ماه ديگر هم صبر كنى، واى! اين كه خيلى طولانى مى شود، آيا طاقت خواهى آورد؟
    لحظه اى به خود شك مى كنى، امّا آنها با تو سخن مى گويند و تأكيد مى كنند كه اين كار بزرگ، بايد حتماً در شب قدر انجام شود.
    شبِ نوزدهم ماه رمضان! شبى كه درهاى آسمان باز است و رحمت خدا نازل مى شود.
    سرانجام قرار مى گذاريد كه سحرگاه نوزدهم رمضان امسال، على(عليه السلام) و معاويه و عمروعاص با شمشير شما سه نفر كشته شوند.[13]

    * * *


    اكنون شما سه نفر به كنار كعبه مى رويد تا در آنجا پيمان ببنديد، پيمان محكمى كه در هيچ شرايطى از آن برنگرديد.
    تو اكنون با خداى خود پيمان بسته اى تا على(عليه السلام) را به قتل برسانى. تو باور كرده اى كه با اين كار خود، بزرگ ترين خدمت را به اسلام مى كنى. تو خبر ندارى كه با اين كار خود چگونه مسير تاريخ را عوض خواهى كرد. افسوس كه ديگر عشق قُطام چشمان تو را كور كرده است و ديگر نمى توانى عدالت على(عليه السلام)را ببينى. تو فراموش كرده اى كه على(عليه السلام) كيست...
    و تو به زودى به سوى كوفه حركت خواهى كرد، ديگر بيش از اين طاقت دورى قُطام را ندارى.[14]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب سكوت آفتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن