کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    على(عليه السلام) وارد مسجد مى شود، قنديل هاى مسجد كم نور شده اند، كسانى كه براى اعتكاف در مسجد هستند در خوابند. على(عليه السلام) به سوى محراب مى رود و مشغول خواندن نماز مى شود و بعد از نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس نمى داند كه على(عليه السلام) چگونه سراسر شوق رفتن شده است.
    چند ساعت مى گذرد، اكنون ديگر وقت اذان است، على(عليه السلام) به بالاى مسجد كوفه مى رود تا اذان بگويد:
    "الله اكبر! الله اكبر!...".
    صداى على(عليه السلام) در تمام كوفه مى پيچد، همه اين صدا را مى شناسند، اين صدا مايه آرامش اهل ايمان است. مردم كم كم آماده مى شوند تا براى نماز به مسجد بيايند. تا آمدن مردم به مسجد بايد ده دقيقه اى صبر كرد، على(عليه السلام) از محل اذان ] مَأذنه [، پايين مى آيد و به سوى محراب مى رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو مى دانى به نماز دو ركعتى كه قبل از نماز صبح خوانده مى شود، نافله صبح مى گويند. نگاه كن! هنوز مسجد خلوت است و تاريك.

    * * *


    در نور ضعيف قنديل ها، دو نفر مواظب همه چيز هستند، ابن ملجم و شبيب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است كه آنها صبر كنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستى چرا او اين قدر دير كرده است؟
    يك سياهى به اين سو مى آيد، او اَشعَث است، او مى رود و در كنار نزديك ترين ستون به محراب مى ايستد، هيچ كس به او شك نمى كند. او پدر زنِ حسن(عليه السلام)است. صداى اشعث بلند مى شود: "عجله كن! عجله كن! فرصت را از دست مده".[47]
    حُجْرِ بن عَدىّ اين سخن را مى شنود، آشفته مى شود، حدس مى زند كه خطرى در كمين مولايش باشد، او به پيش مى دود تا سينه خود را سپر مولايش نمايد.[48]
    ابن ملجم و شبيب نيز به سوى محراب مى دوند، على(عليه السلام) در سجده اوّل نافله صبح است، ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند: "لا حُكمَ إلاّ لله"، اين همان شعار خوارج است.
    شمشير ابن ملجم به فرق على(عليه السلام) فرود مى آيد.[49]
    افسوس كه حُجْرِ بن عَدىّ فقط چند لحظه دير رسيده است! شمشير شبيب هم به سقف محراب مى خورد، يكى از ياران على(عليه السلام) به سوى شبيب مى رود و با او گلاويز مى شود و او را بر زمين مى زند، ابن ملجم ديگر فرصت را مناسب نمى بيند كه ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار مى كند.[50]
    خون فوران مى كند، محراب مسجد كوفه سرخ مى شود و على(عليه السلام) فرياد برمى آورد:
    فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَة !
    به خداى كعبه قسم كه من رستگار شدم.[51]

    * * *


    به خداى كعبه سوگند كه تو رستگار شدى، از دنيا آسوده شدى و به شهادت كه آرزويت بود رسيدى.
    قلم من درمانده است كه شرح سخن تو را گويد، خون تو محراب را رنگين كرده است، امّا تو براى شيعيانت پيام مى دهى كه سرانجامِ عدالت خواهى، رستگارى است.
    تو با بدبينى مبارزه مى كنى، نمى خواهى كه شيعه تو، بدبين و نااميد باشد، تو مى خواهى به آنان بگويى در اوج قلّه بلا هم، زيبا ببينند و رستگارى را در آغوش كشند.
    درست است كه تو با مردم كوفه سخن مى گفتى و از آنان گله مى كردى، امّا همه آنها به خاطر آن بود كه مردم بپاخيزند و با تو به جهاد بيايند و اگر روزگار مهلت بيشترى داده بود، تو پيروز ميدان جنگ با معاويه بودى. تو با آن سخنان دردناك، مى خواستى مردم كوفه را از خواب غفلت بيدار كنى، سخنان تو هرگز از سر نااميدى نبود!
    افسوس كه ما تو را نشناختيم، تاريخ هم تو را نخواهد شناخت. كسى كه پيرو توست، هرگز نااميد نخواهد شد.

    * * *


    "به خداى كعبه سعادتمند شدم".
    همه به سوى محراب مى دوند. واى على(عليه السلام) را كشتند!
    هوا طوفانى مى شود، ضجّه در آسمان ها مى افتد، صداى جبرئيل(عليه السلام) در زمين و آسمان طنين مى اندازد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد...".
    على(عليه السلام) عمّامه خود را محكم به زخم سر خود مى بندد و سپس چنين مى گويد: "اين همان وعده اى است كه سال ها قبل، پيامبر به من داده بود".[52]
    كدام وعده؟ كجا؟
    روز جنگ خندق در سال پنجم هجرى، وقتى كه ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوى خندق آمد و مبارز طلبيد و هيچ كس جز على(عليه السلام) جرأت نكرد به مقابلش برود.
    آن روز شمشير ابن عبدُوُدّ سپر على(عليه السلام) را شكافت و به كلاه خود او رسيد و فرق على(عليه السلام) را هم شكافت، امّا اين ضربه، ضربه كارى نبود، على(عليه السلام) سريع با ضربه اى ابن عبدُوُدّ را از پاى درآورد و سپس نزد پيامبر رفت، پيامبر زخم على(عليه السلام)را نگاه كرد و بر آن دستى كشيد. با اعجاز دست پيامبر، زخم على(عليه السلام) بهبود پيدا كرد.[53]
    بعد از آن پيامبر رو به على(عليه السلام) كرد و گفت: "من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو با خون سرت رنگين شود؟".[54]
    آن روز هيچ كس نمى دانست پيامبر از چه سخن مى گويد و از كدام ضربه شمشير خبر مى دهد.

    * * *


    خبر در كوفه مى پيچد، همه به اين سو مى دوند، حسن و حسين(عليهما السلام) سراسيمه به مسجد مى آيند، آنها نزد پدر مى شتابند...
    پدر! بر ما سخت است تو را در اين حالت ببينيم!!
    على(عليه السلام) رو به حسن(عليه السلام) مى كند و از او مى خواهد تا در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، بايد نماز را به پا داشت.
    على(عليه السلام) هم در كنار جمعيّت نماز را نشسته مى خواند، خون از سر او مى آيد، او با دست خون ها را از چهره پاك مى كند.
    نماز كه تمام مى شود، حسن(عليه السلام) نزد پدر مى آيد و سر او را به سينه مى گيرد.
    هنوز خون از زخم پدر جارى مى شود، حسن(عليه السلام) پارچه زخم پدر را به آرامى محكم مى كند، رنگ چهره على(عليه السلام) زرد شده است، او گاهى چشم خود را باز مى كند و حمد و ستايش خدا را بر زبان جارى مى كند: الحمد لله!
    چه رازى در اين "الحمد لله" توست؟
    خدا مى داند و بس!

    * * *


    خون زيادى از بدن على(عليه السلام) رفته است، او ديگر رمقى ندارد، همان طور كه سرش بر سينه حسن(عليه السلام) است بى هوش مى شود.
    لحظاتى مى گذرد، حسن(عليه السلام) ديگر طاقت نمى آورد، تا وقتى پدر به هوش بود، او نمى توانست به راحتى گريه كند، اكنون صداى گريه حسن(عليه السلام) بلند مى شود، شانه هاى او به شدّت تكان مى خورند، او صورت پدر را مى بوسد و اشك مى ريزد، با گريه او، حسين(عليه السلام) هم گريه مى كند، عبّاس هم گريه مى كند، همه مردم گريه مى كنند، غوغايى به پا مى شود.
    قطرات اشك حسن(عليه السلام) روى صورت على(عليه السلام) مى افتد، على(عليه السلام)به هوش مى آيد و چشم خود را باز مى كند و مى گويد:
    عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ هيچ جاى نگرانى براى پدر تو نيست، نگاه كن! اين جدّ تو پيامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خديجه(عليها السلام)است، ديگرى هم، مادرت فاطمه(عليها السلام) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گريه نكن!
    حسن جانم! امروز تو بر من گريه مى كنى در حالى كه بعد از من تو را مسموم خواهند كرد و بعد از آن برادرت حسين نيز با شمشير شهيد خواهد شد.[55]

    * * *


    حسن(عليه السلام) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد:
    ــ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟
    ــ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد.
    بار ديگر على(عليه السلام) بى هوش مى شود. حسن(عليه السلام) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: "ابن ملجم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند".
    هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(عليه السلام) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(عليه السلام) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟
    گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(عليه السلام) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟
    حسن(عليه السلام) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد:
    ــ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمود؟
    ــ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند.
    ــ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى.
    ــ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم.
    ــ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى.
    ــ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟[56]

    * * *


    حسن(عليه السلام) به آرامى پدر را صدا مى زند: "پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند"، امّا على(عليه السلام) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است.
    اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد:
    من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد".
    او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟
    مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: "اميرمؤمنان را كشتند".
    من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: "كجا مى روى؟"، او گفت: "به خانه ام مى روم". در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: "نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟"، او مى خواست بگويد: "نه"، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: "آرى"، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم.[57]

    * * *


    حسن(عليه السلام) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(عليه السلام) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟
    بعد رو به حسن(عليه السلام) مى كند و مى گويد:
    ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن!
    ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟
    ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد.[58]

    * * *


    ابن ملجم رو به على(عليه السلام) مى كند و مى گويد: اى على! بدان كه من اين شمشير را هزار سكّه طلا خريدم و هزار سكّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود كردند، من بارها و بارها از خدا خواستم كه با اين شمشير، بدترين انسانِ روى زمين، كشته شود![59]
    بى حيايى تا كجا؟ اى ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه كرد؟ تو چقدر عوض شدى!
    امروز على(عليه السلام) را بدترين مردم روزگار مى خوانى؟ آيا يادت هست در همين مسجد ايستادى و در مدح على(عليه السلام) سخن گفتى؟
    روزى كه از يمن آمده بودى چگونه سخن مى گفتى؟ آيا به ياد دارى؟
    از جاى خود بلند شدى و رو به على(عليه السلام) كردى و گفتى: "سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است...".
    اكنون تو على(عليه السلام) را بدترين خلق خدا مى دانى؟ واى بر تو!

    * * *


    على(عليه السلام) نگاهى به ابن ملجم مى كند و تبسّمى مى كند و مى گويد: "به زودى خدا دعاى تو را مستجاب مى كند".[60]
    من تعجّب مى كنم. معناى اين سخن على(عليه السلام) چيست؟ ابن ملجم دعا كرده است كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود و اكنون على(عليه السلام) مى گويد اين دعا مستجاب مى شود! چگونه چنين چيزى ممكن است؟
    اكنون على(عليه السلام) رو به حسن(عليه السلام) مى كند و مى گويد: "فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشيد، اگر از دنيا رفتم ديگر اختيار با خودت است، مى توانى او را عفو كنى و مى توانى او را قصاص كنى. اگر خواستى او را قصاص كنى او را با شمشير خودش قصاص كن، فرزندم! بايد دقّت كنى كه بيش از يك ضربه شمشير به او زده نشود، مبادا غير از ابن ملجم كسى كشته شود".[61]
    اكنون رو به فرزندانت مى كنى و از آنها مى خواهى كه تو را به خانه ات ببرند. همه كمك مى كنند و تو را به خانه مى برند. تو در خانه خودت اتاقى دارى كه آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها مى گويى كه تو را به آنجا ببرند.[62]

    * * *


    على(عليه السلام) را به محل عبادتش آورده اند، جمعى از ياران باوفاى على(عليه السلام) هم اينجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسين(عليه السلام)گريه زيادى نموده است، او در حالى كه اشك مى ريزد چنين مى گويد:
    ــ پدر جان! بر من سخت است كه تو را اين چنين ببينم.
    ــ اى حسين! نزديك من بيا.
    حسين(عليه السلام) نزديك مى شود، على(عليه السلام) دست خود را بالا مى آورد، اشك چشمان حسين(عليه السلام) را پاك مى كند و بعد دست خود را روى قلب حسين(عليه السلام) مى گذارد و سخنى مى گويد كه مايه آرامش او مى شود.[63]
    اكنون نامحرم ها از خانه بيرون مى روند، بعد از لحظه اى صداى شيون به گوش مى رسد، زينب و اُم كُلثوم(عليهما السلام) براى ديدن پدر آمده اند، قيامتى برپا مى شود، دختران على(عليه السلام) چگونه مى توانند پدر را در اين حالت ببينند؟

    * * *


    ابن ملجم را به خانه على(عليه السلام) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد:
    ــ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟
    ــ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم!
    ــ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى.
    ــ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد.[64]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب سكوت آفتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن