کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    شب نوزدهم سال چهلم هجرى فرا مى رسد، صداى اذان به گوش مى رسد، مردم براى خواندن نماز به مسجد كوفه مى آيند.
    آنجا را نگاه كن! ابن ملجم هم در صف دوّم ايستاده است. خداى من! نكند او مى خواهد نقشه خود را عملى كند؟ اگر او بخواهد از جاى خود حركت كند، مگر ياران على(عليه السلام) مى گذارند او دست به شمشير ببرد؟ درست است كه على(عليه السلام) غريب است، امّا هنوز در كوفه گروهى هستند كه به ولايت او وفادار هستند. تا زمانى كه افرادى مثل ميثم هستند، ابن ملجم نمى تواند كارى بكند. خود ابن ملجم هم مى داند كه هرگز در هنگام نماز جماعت نمى تواند نقشه خود را عملى كند.
    على(عليه السلام) در محراب مى ايستد و نماز مغرب را مى خواند، مسجد پر از جمعيّت است، اين مردم نماز على(عليه السلام) را قبول دارند، امّا مشكل اين است كه جهاد در راه على(عليه السلام) را قبول ندارند، آرى! هزاران نفر براى نماز مى آيند چون نماز خواندن هيچ ترس و اضطرابى ندارد، اين جهاد و جنگ است كه براى آن بايد از جان بگذرى، مرد مى خواهد كه بتواند از جان خود بگذرد، مشكل اين است كه كوفه پر از نامرد شده است!!

    * * *


    امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبى كه درهاى آسمان به روى همه باز است و خدا گناه گنهكاران را مى بخشد. يادم رفت بگويم كه امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب هاى طولانى زمستان، بهترين فرصت براى عبادت است.
    در اين ايّام، عدّه اى از مردم در مسجد اعتكاف كرده اند. در ميان آنان، ابن ملجم و دوست او; شبيب به چشم مى خورند، آنها اعتكاف را بهانه كرده اند تا بتوانند سه روز به راحتى در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند.
    اكنون على(عليه السلام) به سوى خانه اُم كُلثوم مى رود، هر شب على(عليه السلام)، مهمان يكى از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم كُلثوم است. او براى پدر سفره افطارى انداخته است.[35]
    اُم كُلثوم پشت درِ خانه ايستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتى پدر مى آيد.
    خيلى خوش آمدى پدر!
    اُم كُلثوم با خود مى گويد چقدر خوب است كه پدر زود افطار كند، او روزه بوده است. خدا كند سفره مرا بپسندد.
    على(عليه السلام) نگاهى به سفره مى كند، سرش را تكان مى دهد و با چشمان اشك آلود به دخترش مى گويد:
    ــ دخترم! باور نمى كردم كه مرا چنين ناراحت كنى!
    ــ پدر جان! مگر چه شده است؟
    ــ تا به حال كى ديده اى كه من بر سر سفره اى بنشينم كه در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمى كنم تا تو يكى از اين خورشت ها را بردارى![36]

    * * *


    همسفرم! با تو هستم! كجايى؟ به چه نگاه مى كنى؟
    فهميدم به سفره خيره شده اى. سفره اى كه على(عليه السلام) كنار آن نشسته است. تو يك قرص نان، يك ظرف شير و مقدارى نمك مى بينى. پس آن دو نوع خورشت كجاست؟
    منظور على(عليه السلام) از دو نوع خورشت، شير و نمك است. اكنون اُم كُلثوم يا بايد شير را بردارد يا نمك را.
    او به خوبى مى داند كه نمك را نمى تواند بردارد، او شير را از سر سفره برمى دارد و اكنون على(عليه السلام) مشغول افطار مى شود.
    و تو هنوز هم مات و مبهوت هستى!
    خداى من! اين على(عليه السلام) كيست؟ تو فقط خودت او را مى شناسى و بس!
    او حاكم عراق و حجاز و يمن و مصر و ايران است، هزاران سكّه طلا به خزانه حكومت او مى آيد، امّا او اين گونه زندگى مى كند، هرگز بر سر سفره اى كه هم شير و هم نمك باشد نمى نشيند.
    اگر على(عليه السلام) اين است، اگر عدالت اين است، پس بقيّه چه مى گويند؟

    * * *


    مولاى من! بعد از مدّت ها كه مهمان دختر خود شدى، چه اشكالى داشت كه شير بر سر سفره تو مى بود؟ كافى بود از آن نخورى، امّا كاش با او اين گونه سخن نمى گفتى. من مى ترسم كه دل اُم كُلثوم شكسته باشد.
    در كجاى دنيا، نمك را جزو خورشت حساب مى كنند؟
    مولاى من! كسانى بعد از تو مى آيند كه ادّعاى عدالت دارند و بر سر سفره آنان، ده ها نوع غذاى چرب و نرم چيده شده است.
    روزى كه مأمون عباسى، خليفه مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سكّه طلا، فقط مخارج آشپزخانه او خواهد بود و با اين حال، به دروغ، خود را شيعه تو خواهد ناميد!
    آرى! تو هرگز نمى خواهى دل دختر خودت را بشكنى، تو مى خواهى دروغگوهايى را رسوا كنى كه عدالت شعار آنها خواهد بود!
    تو پيام خود را براى همه تاريخ مى گويى. به خدا قسم هيچ گاه اين سخن تو با اُم كُلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذايى به غير از نان جو نمى خورى مبادا كه كسى در حكومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشى.
    بشريّت ديگر هرگز مثل تو را نخواهد ديد!

    * * *


    امشب خواب به چشم على(عليه السلام) نمى آيد، او گاهى نماز مى خواند و گاهى دعا مى كند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. گاه از اتاق خود بيرون مى رود و به آسمان نگاه مى كند و مى گويد: "به خدا قسم امشب همان شبى است كه به من وعده داده شده است".
    او سوره "يس" را مى خواند، ذكر "لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِالله" را زياد مى گويد. دست به آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! ديدار خودت را برايم مبارك گردان".
    اُم كُلثوم اين سخن پدر را مى شنود و نگران مى شود، به ياد سخنان چند روز قبل پدر مى افتد، آن شب كه پدر براى آنان خواب خود را تعريف كرد. خوابى كه حكايت از پرواز پدر به اوج آسمان ها مى كرد.
    ــ پدر جان! چه شده است؟ چرا اين گونه بى تاب هستيد و منتظر؟
    ــ دختر عزيزم! به زودى سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به ديدار خدا خواهم رفت.
    صداى گريه اُم كُلثوم بلند مى شود، او چگونه باور كند كه به همين زودى پدر، از پيش او خواهد رفت؟
    ــ گريه نكن، دخترم! اين وعده اى است كه پيامبر به من داده است، من نزد او مى روم.
    ــ داغ شما براى ما بسيار سخت خواهد بود.[37]

    * * *


    مولاى من! امشب، نگاهت به آسمان خيره مانده است و خاطرات سال هاى دور برايت زنده مى شود...
    وقتى كه نوجوانى بيش نبودى به خانه پيامبر مى رفتى، پيامبر چقدر تو را دوست مى داشت، تو اوّل كسى بودى كه به او ايمان آوردى.
    شبى در بستر پيامبر خوابيدى تا او بتواند به سوى مدينه هجرت كند، آن شب چه شب خطرناكى بود! چهل جنگجو آماده بودند كه صبح طلوع كند تا به خانه پيامبر هجوم برند، آن شب فداكارى تو باعث شد پيامبر بتواند به سلامت از مكّه برود.
    به ياد روزهاى مدينه مى افتى، روزى كه داماد پيامبر شدى و همسر فاطمه(عليها السلام). فاطمه(عليها السلام) مايه آرامش تو بود و بهترين هديه خدا براى تو.
    در همه جنگ ها تو يار و ياور پيامبر بودى و اگر شجاعت و مردانگى تو نبود از پيروزى هم خبرى نبود.
    در روز غدير هم پيامبر تو را بر روى دست گرفت و ولايت تو را به مردم معرّفى كرد.[38]
    روزها چقدر سريع گذشتند تا اين كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت. او تو را طلبيد و به تو خبر داد كه بعد از او مردم با تو چه خواهند كرد. او از تو خواست تا بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى.[39]
    پيامبر از دنيا رفت و روزهاى سياه شروع شد، فقط هفت روز از وفات پيامبر بيشتر نگذشته بود كه تو صداى عُمر (خليفه دوّم) را شنيدى. او از داخل كوچه فرياد مى زد: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با ابوبكر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم" .[40]
    و تو بايد صبر مى كردى، اين دستور رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود، يكى فرياد زد: "برويد هيزم بياوريد تا اين خانه را آتش بزنم" .[41]
    فرياد عُمر بار ديگر بلند شد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .[42]
    آتش زبانه مى كشيد، دشمن به جوانانى كه در كوچه بودند گفته بود كه اهل اين خانه مرتدّ و از دين خدا خارج شده اند و براى حفظ اسلام بايد آنها را سوزاند.
    آقاى من! چه روزهاى سختى بر تو گذشته است، ياد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم مى كند.
    تو به ياد آن لحظه اى مى افتى كه فاطمه(عليها السلام) پشت در ايستاده بود، تو آن روز هيچ يار و ياورى نداشتى. فقط فاطمه(عليها السلام) با تو بود، عمر مى دانست كه فاطمه(عليها السلام)پشت در است، صبر كرد تا در، نيم سوخته شد ، سپس لگد محكمى به در كوبيد.[43]
    فاطمه تو بين در و ديوار قرار گرفت ، آخر چرا؟ مگر پيامبر نفرموده بود كه فاطمه(عليها السلام) پاره تن من است؟[44]
    آن روز تو صداى ناله فاطمه(عليها السلام) را شنيدى. چگونه مى توانى آن را فراموش كنى؟
    آن نامردها براى چند روز حكومت دنيا چه كردند! به ياد مى آورى وقتى كه ريسمان سياهى به گردنت انداختند و تو را به سوى مسجد بردند تا با ابوبكر بيعت كنى؟[45]
    هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمه(عليها السلام) مبتلا شدى، ديگر كسى نبود تا در پناه او آرام بگيرى، براى همين به بيابان پناه بردى و با چاه درد دل كردى...
    مولاى من!
    چه سال هاى سختى بر تو گذشت، بيست و پنج سال صبر كردى تا اينكه مردم به دورت جمع شدند و با تو بيعت كردند، تو آن روز به كوفه آمدى تا در اينجا بتوانى راحت تر به امور مسلمانان رسيدگى كنى. خيلى از آنان بر پيمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت كردند. مردم كوفه، لياقت داشتنِ رهبرى مانند تو را نداشتند، آنها كارى كردند كه تو مرگ خود را از خدا طلبيدى...
    خدا كند دعاى تو مستجاب نشود، اگر تو بروى همه يتيمان كوفه تنها و غريب خواهند شد. اگر تو بروى...

    * * *


    نيمه شب فرا رسيده و اُم كُلثوم هنوز بيدار است. اكنون پدر او را صدا مى زند:
    ــ دخترم! من مى خواهم كمى بخوابم، ساعتى ديگر مرا از خواب بيدار كن!
    ــ به چشم! پدر جان!
    ساعتى مى گذرد، اُم كُلثوم براى بيدار كردن پدر مى آيد، على(عليه السلام)از خواب بيدار مى شود، از ظرف آبى كه دخترش آورده است، وضو مى گيرد، عبا بر دوش مى اندازد و عمّامه خود بر سر مى گيرد تا به مسجد كوفه برود.
    اُم كُلثوم، حسّ غريبى را تجربه مى كند، نمى داند چرا اين قدر دلشوره دارد، رو به پدر مى كند و مى گويد: پدر جان! كاش امشب به مسجد نمى رفتيد و در خانه نماز مى خوانديد!
    پدر به او نگاهى مى كند، لبخندى مى زند و به او مى فهماند كه بايد برود.
    اكنون على(عليه السلام) وارد حياط خانه مى شود و مى خواهد به سمت درِ خانه برود كه فريادِ مرغابى هايى كه در خانه اُم كُلثوم هستند، بلند مى شود.
    چرا اين مرغابى ها، اين وقت شب، اين قدر سر و صدا مى كنند؟ چه شده است؟
    امام لحظه اى مى ايستد، نگاهى به مرغابى ها مى كند و مى گويد: "مصيبتى در پيش است كه اين مرغابى ها اين گونه نوحه مى كنند".
    اين سخن على(عليه السلام) چه پيامى دارد؟ آيا مصيبت بزرگى در پيش است كه حتى پرندگان هم در آن نوحه خواهند خواند؟[46]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب سكوت آفتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن