کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    ــ اسم تو چيست؟ كجا مى روى؟
    ــ من ابن خَبّاب هستم و به سوى شهر خود مى روم.
    ــ ابن خَبّاب! اين چيست كه همراه خود دارى؟
    ــ قرآن، كتاب خداست.
    ــ آيا تو على را رهبر خود مى دانى؟
    ــ آرى! مسلمانان با او بيعت كرده اند و او رهبر همه ماست.
    ناگهان فريادى برمى آيد: "اين كافر را بكشيد".
    شمشيرها بالا مى رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه مى كند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فرياد مى زند:
    ــ به چه جُرمى مى خواهيد مرا بكشيد؟
    ــ به حكم همين قرآنى كه همراه خود دارى!
    ــ آخر گناه من چيست؟
    ــ ابن خَبّاب! بايد بگويى على كافر شده است تا تو را ببخشيم.
    ــ هرگز چنين چيزى را نمى گويم.
    شمشيرها به خون آغشته مى شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاك و خون مى افتند.[4]

    * * *


    اين خبر دردناك به كوفه مى رسد: "خَوارج" راه ها را مى بندند و به مردم حمله مى كنند و آنها را مى كشند. آنها مى خواهند كلّ كشور عراق را ناامن كنند.
    تو از من سؤال مى كنى خوارج چه كسانى هستند؟چه مى گويند؟ چرا اين چنين جنايت مى كنند؟
    داستان آنها خيلى طولانى است. بايد برايت از جنگ صفّين بگويم. در آن روزها على(عليه السلام) و معاويه روبروى هم ايستاده بودند. معاويه، دشمن بزرگ اسلام بود و على(عليه السلام) مى خواست هر چه سريع تر سرزمين شام را از وجود ستمكارانى مثل او پاك كند.
    در روزهاى آخر، مالك اَشتر، فرمانده سپاه على(عليه السلام) تا نزديكى خيمه معاويه رفت، امّا معاويه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن وقت بود كه گروهى از مردم عراق فريب خوردند و على(عليه السلام) را مجبور به صلح كردند، (آنان همان كسانى بودند كه بعداً، خوارج نام گرفتند).
    قرار شد تا يك نفر از عراق و يك نفر از شام با هم بنشينند و در مورد سرنوشت رهبرى جامعه اسلامى، تصميم بگيرند.
    اين مردم اصرار كردند كه حتماً بايد ابوموسى اشعرى نماينده مردم عراق باشد. على(عليه السلام) به اين كار راضى نبود، زيرا ابوموسى، آدم ساده لوحى بود، ولى خوارج از حرف خود كوتاه نيامدند. على(عليه السلام) براى آن كه از جنگ داخلى جلوگيرى كند، سخن آنها را قبول كرد و سرانجام ابوموسى اشعرى انتخاب شد.
    قرار شد كه "حَكَميّت" بين مردم عراق و شام صورت گيرد، يعنى ابوموسى اشعرى و عَمروعاص با هم بنشينند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصميم بگيرند، عمروعاص نماينده مردم شام در اين حَكَميّت بود و سرانجام ابوموسى فريب عمروعاص را خورد و معاويه به عنوان خليفه مسلمانان انتخاب شد.
    وقتى خوارج فهميدند كه فريب خورده اند، بسيار ناراحت شدند و گفتند كه ما كافر شده ايم نبايد حَكَميّت را قبول مى كرديم. آنها نزد على(عليه السلام) آمدند و گفتند: تو هم كافر شده اى و بايد توبه كنى و پيمان خود را با معاويه بشكنى و به جنگ او بروى.
    على(عليه السلام) در جواب آنها فرمود كه ما با آنها تا يكسال پيمان صلح بسته ايم، من به اين پيمان خود وفادار مى مانم.
    و اين گونه بود كه آنها از سپاه على(عليه السلام) جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.
    مدّتى است كه آنان در شهرها شورش مى كنند و خون بى گناهان را مى ريزند. گروه زيادى از آنها در سرزمينى به نام "نَهروان" جمع شده اند.

    * * *


    وقتى خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به على(عليه السلام) مى رسد يكى از ياران خود را به نهروان مى فرستد تا با آنها سخن بگويد، ولى خوارج فرستاده على(عليه السلام) را هم به شهادت مى رسانند.
    على(عليه السلام) مدّتى به آنها فرصت مى دهد تا شايد از كارهاى خود پشيمان بشوند، امّا گويا آنها بنده شيطان شده اند و هرگز حاضر نيستند دست از كشتار مردم بى گناه بردارند.
    عدّه اى از مردم كوفه نزد على(عليه السلام) مى آيند و مى گويند: خوارج در كشور فساد مى كنند و خون مردم را مى ريزند، چرا بايد آنها را به حال خود رها كنيم؟
    و اين گونه است كه على(عليه السلام) دستور مى دهد تا مردم براى جنگ با خوارج بسيج شوند تا هر چه زودتر به سوى نهروان حركت كنند.

    * * *


    آن مرد را نگاه كن! مرادى را مى گويم. او درحالى كه شمشير به دست دارد با پاى پياده به لشكر كوفه پيوسته است. او هم مى خواهد در اين جنگ، امام خود را يارى كند.
    او خيلى خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقيقت دفاع نمايد.
    لشكر حركت مى كند و به سوى نهروان به پيش مى رود. على(عليه السلام)اميدوار است كه بتواند با اين مردم سخن بگويد تا آنها از فتنه جويى دست بردارند، امروز دشمن اصلى معاويه است كه بايد به جنگ با او رفت.
    وقتى سپاه به چند كيلومترى نهروان مى رسد، اردو مى زند، على(عليه السلام) چند نفر را نزد آنان مى فرستد تا با خوارج سخن بگويد، امّا آنها فقط به فكر جنگ هستند. آنها به خيال خام خود با اين كار خود به اسلام خدمت مى كنند.
    اگر به چهره هاى آنها نگاه كنى، اثر سجده را در پيشانى آنها مى بينى! چه كسى باور مى كرد كه روزى آنها در مقابل جانشين پيامبر دست به شورش بزنند؟!
    زمانى هركدام از آنها، سربازى دلاور براى على(عليه السلام) بودند، زمانه با آنها چه كرد كه اكنون فقط به فكر كشتن على(عليه السلام) هستند؟

    * * *


    على(عليه السلام) سپاه را حركت مى دهد تا نزد خوارج مى رسد، با آنان سخن مى گويد و از آنها مى خواهد توبه كنند و دست از كشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود كوتاه نمى آيند.
    لشكر كوفه در انتظار است، على(عليه السلام) دستور داده است كه آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند.
    ناگهان سپاه خوارج هجوم مى آورند. در حمله اوّل خود موفّق مى شوند گروه زيادى از سپاه كوفه را به فرار، وادار كنند. آنها مغرور از اين پيروزى به پيش مى تازند و تعدادى از لشكر كوفه را به شهادت مى رسانند. در اين هنگام است كه على(عليه السلام) دست به شمشير مى برد، معلوم است وقتى ذوالفقار به ميدان بيايد، نتيجه جز پيروزى نخواهد بود.
    نگاه كن! اين مرادى است كه همراه على(عليه السلام) به قلب سپاه دشمن حمله مى كند!
    سپاه خوارج از هم پاشيده مى شود، گروهى فرار مى كنند و عدّه اى كه استقامت مى كنند به سزاى اعمال خود مى رسند و جنگ پايان مى پذيرد.
    على(عليه السلام) دستور مى دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسيدگى شود و آنها را به افراد قبيله خودشان تحويل دهند.[5]

    * * *


    مرادى نزد امام مى آيد و چنين مى گويد:
    ــ مولاى من! آيا اجازه مى دهى تا من زودتر به كوفه بروم؟
    ــ براى چه مى خواهى زودتر بروى؟
    ــ مى خواهم خبر پيروزى شما را، من به مردم كوفه برسانم.
    ــ باشد. تو زودتر به كوفه برو.
    على(عليه السلام) دستور مى دهد تا سهم غنائم مرادى را تحويل او بدهند. اكنون مرادى صاحب اسبى زيبا است.
    او بعد از خداحافظى با امام، سوار بر اسب خود مى شود و به سوى كوفه به پيش مى تازد.
    حسّى غريب به من مى گويد كه كاش او به كوفه نمى رفت، امّا اين چه حرفى است كه من مى زنم؟ او مى خواهد نامش در تاريخ ثبت شود و اوّلين كسى باشد كه خبر پيروزى امام را به كوفه مى رساند.[6]

    * * *


    على(عليه السلام) به فكر دشمن اصلى است، معاويه كه تهديد بزرگى براى اسلام به شمار مى آيد، امّا لشكر كوفه به فكر آسايش است، على(عليه السلام) با آنان سخن مى گويد تا خود را براى جهاد ديگرى آماده كنند.
    آرزوى على(عليه السلام) اين است كه با لشكر بزرگى به شام برود و معاويه را از حكومت سرنگون كند، امّا افسوس كه ياران على(عليه السلام)دلشان براى زن و بچه هايشان تنگ شده است و مى خواهند به كوفه برگردند، آنها به امام مى گويند كه به كوفه بازگرديم و بعد از رفع خستگى، با انرژى و روحيّه بهترى به جنگ معاويه برويم.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب سكوت آفتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن