کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    اسب سواران به سوى شهر انبار مى تازند، شهرى كه در كنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر مى شوند و مردم هيچ پناهى ندارند.
    سربازان معاويه به خانه ها حمله مى كنند و به سوى زنان مسلمان مى روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت مى كنند. هيچ كس نيست كه مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر كارى كه بخواهند انجام مى دهند و بدون اين كه آسيبى به آنها برسد برمى گردند.
    خبر به على(عليه السلام) مى رسد، قلب او داغدار مى شود، دشمن آن قدر جرأت پيدا كرده است كه به شهرى كه در سايه حكومت اوست، حمله و جنايت مى كند.[15]
    على(عليه السلام) به مردم عراق هشدار داده بود كه خطر معاويه را جدّى بگيرند و براى جهاد آماده شوند، امّا گويى گوش شنوايى براى آنها نبود.
    خوشا به حال آن روز كه آن بيست هزار يار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّين، جانشان را فداى آرمان امام كردند و به شهادت رسيدند.[16]

    * * *


    على(عليه السلام) بارها با اين مردم سخن مى گويد تا شايد اين خفتگان بيدار شوند. گوش كن اين فرياد مظلوميّت اوست كه به گوش مى رسد:
    من شما را به جهاد فرا مى خوانم و شما خود را به بيمارى مى زنيد و به گوشه خانه خود پناه مى بريد.
    كاش هرگز شما را نمى ديدم و شما را نمى شناختم. شما دل مرا خون كرديد و غم و غصّه هاى زيادى به من داديد.[17]
    درد شما چيست؟ من چگونه بايد شما را درمان كنم؟ چرا اين قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستيد كه دشمن به سرزمين شما طمع مى كند؟[18]
    خوشا به حال آنانى كه به ديدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار اين غصّه را بر دوش كشند.[19]
    معاويه مردم خويش را به معصيت خدا فرا مى خواند و آنها او را اطاعت مى كنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت مى كنم و شما سرپيچى مى كنيد؟
    به خدا دوست داشتم كه معاويه ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از سربازان خود را به من بدهد.
    همه مردم از ظلم و ستم حاكمان خود شكايت مى كنند ولى من از ظلم مردم خود شكايت دارم.
    اى مردم! شما گوش داريد، ولى گويا نمى شنويد، من چقدر با شما سخن بگويم و شما فرمان نبريد.[20]
    ديروز رهبر و امير شما بودم و امروز گويى شما رهبر من هستيد و من فرمانبردار شمايم.[21]
    خدايا! تو خوب مى دانى كه من رهبرىِ اين مردم را قبول نكردم تا به دنيا و نعمت هاى آن برسم، من مى خواستم تا دين تو را زنده كنم و از بدعت ها جلوگيرى كنم. من مى خواستم سنّت پيامبر تو را زنده كنم.[22]
    خدايا! من از دست اين مردم خسته شده ام، آنان نيز از دست من خسته اند، مرا از دست آنان راحت كن![23]

    * * *


    افسوس كه اين فريادها را جوابى نيست، اين مردم دل به زندگى دنيا بسته اند و نمى توانند از آن جدا شوند، ياران واقعى على(عليه السلام) پر كشيدند و رفتند و او را تنها گذاشتند.
    عمّار كجا رفت؟ مالك اشتر كجا رفت؟
    هر چه خوب در كوفه بود جانش را فداى آرمان مولايش نمود، اكنون على(عليه السلام)مانده است و يك مشت آدم ترسو كه فقط عشق به دنيا، در سينه دارند.
    على(عليه السلام) ديگر از دست اين مردم خسته شده است، خيلى عجيب است، هيچ كس صبرى مانند صبر على(عليه السلام) ندارد. صبر على(عليه السلام) در حوادث بعد از وفات پيامبر، مايه تعجّب فرشتگان شد. آن روز على(عليه السلام) براى حفظ اسلام صبر كرد و آرزوى مرگ نكرد، امّا من نمى دانم اين مردم كوفه با على(عليه السلام) چه كرده اند كه ديگر صبر او تمام شده است!!
    حتماً شنيده اى كه مردم كوفه بىوفا هستند، اگر در سخنان على(عليه السلام) دقّت كنى خيلى چيزها را مى فهمى و اوج غربت يك رهبر را درك مى كنى.
    امروز ديگر على(عليه السلام) تنها شده و دلش هواى ديار ديگرى را كرده است.

    * * *


    شب است و تاريكى همه جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته اند و على(عليه السلام) بيدار است، دلش هواى آسمان ها را كرده است. اكنون او از خانه بيرون آمده و به سوى خارج از شهر مى رود.
    تو نگران مى شوى، اين وقت شب، مولاى من تنهاىِ تنها كجا مى رود؟ نكند خطرى او را تهديد كند! بيا امشب همراه او برويم.
    على(عليه السلام) از شهر بيرون مى رود، آنجا سياهى بزرگى به چشم مى خورد، فكر مى كنم تپه اى خاكى است. على(عليه السلام) به بالاى آن مى رود و دست هايش را رو به آسمان مى كند.
    گوش مى كنى، اين صداى مناجات على(عليه السلام) است:
    بار خدايا! پيامبر تو به من سفارش هاى زيادى در مورد اين امت نمود و من مى خواستم سخنان او را عملى كنم و دين تو را از انحراف ها نجات بدهم، امّا اين مردم مرا خسته نمودند، آنها ديگر مرا نمى خواهند و من هم آنها را نمى خواهم.
    خدايا! پيامبر به من قول داده است كه هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو اين دعاى مرا مستجاب مى كنى. اين سخنى است كه پيامبرت به من گفته است.
    خدايا! من ديگر مشتاق پرواز شده ام، مى خواهم به سوى تو بيايم...[24]

    * * *


    مولاى من! تو مشتاق ديدار خدا گشته اى و مى خواهى بروى و بشريّت را تنها بگذارى تا براى هميشه سرگردان عدالت بماند!
    افسوس كه تو در زمانى ظهور كردى كه زمان تو نيست، اين مردم لياقت و شايستگى رهبرى تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا گرم است، بگذار كمى سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا سرد است، بگذار كمى گرم شود.[25]
    اگر تو بروى چه كسى در كالبد بى جان بشر، روح عدالت خواهد دميد؟
    به راستى چه شد كه تو امروز آرزوى مرگ مى كنى؟ براى من باورش سخت است. مگر اين مردم با تو چه كرده اند كه از خدا مرگ خود را طلب مى كنى؟
    به خدا قسم اين قلم ناتوان است كه شرح اين ماجرا را بدهد. تو كه مردِ بزرگ تاريخ هستى، چرا اين چنين آرزوى مرگ مى كنى؟ اين چه حكايتى است؟ نمى دانم.
    من چگونه مى توانم شرايط سياسى و اجتماعى كوفه را درك كنم و در مورد آن بنويسم؟ تاريخ، خيلى از دردهاى تو را آشكار نكرده است.
    ولى اين كلام تو، همه چيز را به من نشان مى دهد، كوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ كرده اند كه تو از عمق وجودت، آرزوى رفتن را مى كنى و به همه تاريخ پيام خود را منتقل مى كنى، مگر كوفه با اين كوه صبر چه كرد كه سرانجام او آرزوى مرگ كرد؟

    * * *


    ماه رمضان فرا مى رسد، مردم براى انجام عبادت به مسجد كوفه مى آيند، آنها از دين، فقط نمازش را مى شناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دين خدا وظيفه هر مسلمان نيست؟
    موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع مى شوند، امّا وقتى على(عليه السلام) آنها را به جهاد فرا مى خواند فقط گروهى اندك، پاسخ مى گويند.
    همه مشغول عبادت هستند، يكى نماز مى خواند، يكى قرآن مى خواند، ديگرى دعا مى كند، ناگهان صداى گريه اى از محراب به گوش مى رسد، خداى من! اين على(عليه السلام) است كه در سجده گريه مى كند!
    چند نفر از ياران واقعى او جلو مى روند و مى گويند: مولاى ما! چه شده است؟ گريه جانسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال نديده ايم كه تو اين گونه اشك بريزى؟
    على(عليه السلام) رو به آنها مى كند و برايشان سخن مى گويد: "در سجده بودم و با خداى خود راز و نياز مى كردم كه خوابم برد. در خواب پيامبر را ديدم، پيامبر رو به من كرد و گفت: على(عليه السلام) جان! خيلى وقت است كه تو را نديده ام، من مشتاق ديدار تو هستم...".
    به راستى چه رازى در اين سخن بوده كه اشك على(عليه السلام) را جارى كرده است؟
    گويا دعاى على(عليه السلام) مى خواهد مستجاب شود، اين گريه، اشك شوق على(عليه السلام)بود. هيچ كس اين را نفهميد، على(عليه السلام) فهميد به زودى در بهشت مهمان پيامبر خواهد بود و از اين دنيا و غصه هاى آن راحت خواهد شد.[26]

    * * *


    همسفر خوبم! بيا امشب به خانه مولاى خود برويم. امشب حسن و حسين و زينب و اُم كُلثوم(عليهم السلام) مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت كرده است.
    پدر سكوت كرده است. زينب(عليها السلام) به چهره پدر خيره مانده است، او فهميده است كه پدر مى خواهد سخن مهمّى را به آنها بگويد. لحظاتى مى گذرد، پدر سخن مى گويد:
    فرزندانم! خوابى ديده ام و مى خواهم آن را براى شما تعريف كنم: من پيامبر را در خواب ديدم، او دستى به صورت من كشيد، گويى كه گرد و غبار از رويم پاك مى كرد و به من فرمود: "على جان! به زودى تو نزد من خواهى آمد و چهره تو از خون سرت رنگين خواهد شد. على جانم! به خدا قسم، من خيلى مشتاق ديدار تو هستم".[27]
    فرزندانم! اين خواب را براى شما تعريف كردم تا بدانيد كه اين آخرين ماه رمضانى است كه من كنار شما هستم، من به زودى از ميان شما خواهم رفت![28]
    اكنون صداى گريه همه بلند مى شود، آنها چگونه باور كنند كه به زودى به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟
    پدر از آنها مى خواهد كه گريه نكنند و آرام باشند، او هنوز حرف هايى براى گفتن دارد، او مى خواهد براى آنها سخن بگويد، بار ديگر همه ساكت مى شوند و پدر براى آنها سخن مى گويد...
    همه مى فهمند كه ديگر پدر مى خواهد از اين زندان دنيا پر بكشد و برود، به راستى اين دنيا با پدر چه كرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چه ها كردند؟


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب سكوت آفتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن