کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    برخيز! مولاى من! امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر.[70]
    مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست.
    برخيز!
    يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟ برخيز!
    مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(عليها السلام) هستى، مى دانم; امّا زود است كه از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است.
    مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد.
    امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى!
    چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است!
    چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا با رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد.
    اى تنها اسطوره عدالت، برخيز!
    برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟ نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟
    كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن! دل شكستن هنر نمى باشد...
    بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى.
    مولاىِ خوب ما!
    چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟
    نه، تو هرگز با شيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش!

    * * *


    شب از نيمه گذشته است، حسن، حسين، زينب، اُم كُلثُوم(عليهم السلام)و... همه گرد بستر على(عليه السلام) نشسته اند و اشك مى ريزند، چندين ساعت است كه پدر بى هوش است. آيا بار ديگر او سخن خواهد گفت؟
    ناگهان على(عليه السلام) چشم خود را باز مى كند، عزيزانش را كنار خود مى بيند، به آرامى مى گويد:
    ــ حسن جانم! قلم و كاغذى بياور!
    ــ قلم و كاغذ براى چه؟
    ــ مى خواهم وصيّت كنم و تو بنويسى.
    ــ به چشم! پدر جان!
    همه مى فهمند كه ديگر پدر آماده پرواز است، آرام آرام گريه مى كنند.
    سؤالى در ذهن من مى آيد: على(عليه السلام) مى تواند وصيّت خود را بگويد، همه گوش مى كنند، چرا او مى خواهد وصيّت او نوشته بشود؟
    فهميدم، او مى خواهد اين وصيّت باقى بماند، او نمى خواهد فقط براى فرزندان امروز خود وصيّت بكند، او مى خواهد به شيعيان خود در طول تاريخ وصيّت بكند. بايد تاريخ بداند على(عليه السلام)در اين لحظات از شيعيانش چه انتظارى دارد.

    * * *


    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ
    اين وصيّت من به حسن(عليه السلام) و همه فرزندانم و همه آيندگان است: من شما را به تقوا و دورى از گناه توصيه مى كنم. از شما مى خواهم كه همواره با هم متّحد باشيد و به اقوام و فاميل خود مهربانى كنيد.
    يتيمان را از ياد نبريد، مبادا از رسيدگى به آنها غفلت كنيد.
    قرآن را فراموش نكنيد، مبادا غير مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگيرند.
    حقوق همسايگان خود را ضايع نكنيد. حجّ خانه خدا را به جا آوريد.
    نماز را فراموش نكنيد كه نماز ستون دين شماست. زكات را از ياد نبريد كه زكات غضب خدا را خاموش مى كند.
    روزه ماه رمضان را فراموش نكنيد كه روزه، شما را از آتش جهنّم نجات مى دهد.
    فقيران و نيازمندان را از ياد نبريد، در راه خدا جهاد كنيد...مبادا به همسران خود ظلم كنيد...
    نماز! نماز! نماز را به پا داريد. امر به معروف و نهى از منكر را فراموش نكنيد...[71]

    * * *


    بار ديگر على(عليه السلام) بى هوش مى شود، زهر در بدن او اثر كرده است، چقدر روزهاى آخر عمر على(عليه السلام) شبيه روزهاى آخر عمر پيامبر است. آرى! آن روزها پيامبر كه به وسيله يك زن يهودى مسموم شده بود در بستر بيمارى افتاده بود. گاه پيامبر ساعت ها بى هوش مى شد، بعد چشم خود را باز مى كرد و على و فاطمه(عليهما السلام)را در كنار خود مى ديد.
    اكنون، ساعتى مى گذرد، عرقى بر پيشانى على(عليه السلام) مى نشيند، على(عليه السلام) به هوش مى آيد و با دست عرق پيشانى خود را پاك مى كند و مى گويد: حسن جان! از جدّت پيامبر شنيدم كه فرمود: وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند.
    اكنون على(عليه السلام) مى خواهد با فرزندان خود خداحافظى كند: عزيزانم! شما را به خدا مى سپارم. حسنم! حسينم! شما از من هستيد و من از شما هستم. من به زودى از ميان شما مى روم و به ديدار پيامبر مى شتابم.[72]

    * * *


    على(عليه السلام) از همه مى خواهد تا بعد از او از حسن(عليه السلام) اطاعت كنند، حسن(عليه السلام)، امام دوّم است و بر همه ولايت دارد. او دستور مى دهد تا كتاب و شمشير ذوالفقار را نزد او بياورند، اينها نشانه هاى امامت هستند. آن كتابى است كه فقط بايد به دست امام باشد، در آن كتاب، سخنان پيامبر است كه به دست على(عليه السلام) نوشته شده است.
    اكنون على(عليه السلام) از حسن(عليه السلام) مى خواهد تا كتاب و شمشير را تحويل بگيرد. بعد چنين مى گويد: "حسن جان! پيامبر اين دو چيز را به من سپرد و از من خواست تا هنگام مرگ آنها را به تو تحويل بدهم، تو هم بايد در آخرين لحظه زندگيت آنها را به برادرت حسين بدهى".
    بعد رو به حسين(عليه السلام) مى كند و مى گويد: "حسين جانم! پيامبر دستور داده است كه قبل از شهادتت، كتاب و شمشير را به امام بعد از خود بدهى".[73]

    * * *


    حسن جان! وقتى من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و با كفنى كه پيامبر به من داده است، مرا كفن نما كه آن كفن را جبرئيل(عليه السلام) از بهشت براى ما آورده است.
    حسن جان! بدن مرا شب تشييع كن!
    وقتى مرا در تابوت نهاديد، به كنارى برويد، بايد فرشتگان بيايند و جلو تابوت مرا بگيرند. هر وقت ديديد كه جلو تابوت من بلند شد، شما هم عقب تابوت را بگيريد و همراه فرشتگان برويد.
    آنها از شهر كوفه خارج خواهند شد و به سمت بيابان خواهند رفت، هر جا كه نسيم ملايمى وزيد، بدانيد كه شما وارد "طور سينا" شده ايد، همان جايى كه خدا با پيامبرش موسى(عليه السلام)سخن گفت. بعد از آن صخره اى كه نورانى است خواهيد ديد، فرشتگان تابوت مرا كنار آن صخره به زمين خواهند نهاد.
    آنوقت شما زمين را بكنيد، ناگهان قبرى آماده خواهيد يافت. آن قبرى است كه نوح(عليه السلام) براى من آماده كرده است. سپس بر بدن من نماز بگزاريد و بدن مرا به خاك بسپاريد و قبر مرا مخفى كنيد. هيچ كس نبايد از محلّ قبر من آگاه شود.[74]
    فرزندم!
    وقتى من از دنيا بروم، از دست اين مردم سختى هاى زيادى به شما خواهد رسيد، از شما مى خواهم كه در همه آن سختى ها صبر داشته باشيد.[75]

    * * *


    حسين جان! روزى مى آيد كه تو مظلومانه به دست اين مردم شهيد خواهى شد...[76]
    سخن على(عليه السلام) به اينجا كه مى رسد، بار ديگر از هوش مى رود. لحظاتى مى گذرد، او چشم باز مى كند و مى گويد: اينها رسول خدا و عموى من حمزه و برادرم، جعفر(عليهم السلام) هستند كه مرا به سوى خود مى خوانند. آنها مى گويند: "اى على! زود به سوى ما بيا كه ما مشتاق تو هستيم".
    صداى گريه همه بلند مى شود، على(عليه السلام) نگاهى به همه فرزندان خود مى كند: حسن، حسين، زينب، اُم كُلثوم، عبّاس... خداحافظ! من رفتم!
    خداحافظ!
    سلام! سلام!
    سلام بر شما! اى فرشتگان خوب خدا!
    (لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ).[77]
    او اين آيه قرآن را مى خوانَد: "آرى! براى اين بهشت جاودان، بايد عمل كنندگان تلاش و كوشش نمايند".
    اكنون رو به قبله مى كند و چشم خود را مى بندد و مى گويد:
    أشهَدُ أنْ لا الهَ إلاّالله.
    أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ.
    و روح بلند او به آسمان پر مى كشد، على(عليه السلام) براى هميشه ساكت مى شود، سكوت على(عليه السلام)، آغازِ گم شدن عدالت است، عدالتى كه بشريّت هميشه به دنبالش خواهد بود.
    اكنون ندايى به گوش مى رسد. گويا فرشته اى است كه خبر مى دهد: "اى مسلمانان! پيامبر سال ها پيش از ميان شما رفت، اكنون نيز، پدرِ خود را از دست داديد...".[78]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب سكوت آفتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن