کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    ابن ملجم به سوى كوفه پيش مى تازد، او راه زيادى تا كوفه ندارد، او مى آيد تا به كام خود برسد، او سكّه هاى طلاى زيادى همراه خود آورده است تا مهريّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا كند.
    نزديك ظهر او به كوفه مى رسد، او مى داند كه الان وقت مناسبى براى رفتن به خانه قُطام نيست. او بايد تا شب صبر كند. او با خود مى گويد كه خوب است به مسجد كوفه بروم و كمى استراحت كنم.
    او به سوى مسجد مى آيد و وارد مسجد مى شود. اتّفاقاً على(عليه السلام)با چند نفر از ياران خود كنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمى كند، راه خود را مى گيرد و به سوى بالاى مسجد مى رود.
    همه تعجّب مى كنند، اين همان كسى است كه وقتى اوّلين بار به كوفه آمد اين گونه به على(عليه السلام) سلام داد: "سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما! اى كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد...".
    چه شده است كه او حالا حاضر نيست يك سلام خشك و خالى بكند؟
    على(عليه السلام) وقتى اين منظره را مى بيند سر خود را پايين مى گيرد و مى گويد: "اِنّا لله و اِنّا اِليهِ راجِعُون".[29]

    * * *


    شب كه فرا مى رسد، ابن ملجم به سوى خانه عشق خود حركت مى كند، درِ خانه را مى زند:
    ــ كيستى و چه مى خواهى؟
    ــ منم، ابن ملجم!
    قُطام در را مى گشايد و او را در آغوش مى گيرد و بعد او را به داخل خانه دعوت مى كند. ابن ملجم به چهره عروس رؤياهاى خود نگاه مى كند، و بار ديگر خود را در بهشت آرزوها مى يابد. او حرف هاى عاشقانه را آغاز مى كند... سپس تمام ماجراى سفر خود را براى قُطام تعريف مى كند. او به قُطام خبر مى دهد كه در مكّه با دو نفر ديگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همين ماه، على(عليه السلام) و معاويه و عمروعاص كشته شوند.
    اكنون ديگر وقت شام است، قُطام بهترين غذاها را براى ابن ملجم مى آورد و او شام مفصّلى مى خورد. بعد از شام، كنيز قُطام براى ابن ملجم لباس هاى نو مى آورد و او را براى به حمّام رفتن راهنمايى مى كند.
    ساعتى بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قُطام است، در باز مى شود، قُطام با لباسى بدن نما وارد مى شود، عقل از سر ابن ملجم مى پرد، در وجودش آتش شهوت شعله مى كشد...

    * * *


    ــ بيا! اين سه هزار سكّه سرخ كه از من خواسته بودى. اين سكّه هاى اضافه را هم آورده ام تا با آن خدمتكار برايت بخرم.
    ــ نه! نزديك نيا. تو بايد شرط سوّم را هم انجام بدهى.
    ــ به خدا قسم اين كار را مى كنم. اگر بخواهى حسن و حسين را هم مى كشم. تو فقط به من نه نگو!
    ــ نه! نمى شود، بايد اوّل على را بكشى، بعداً من از آنِ تو هستم.
    ــ من كنار كعبه قسم خورده ام كه در شب نوزدهم على را بكشم.
    ــ خوب! پس تا آن موقع صبر كن!
    قُطام خيلى زيرك است، مى داند اگر ابن ملجم به كام خود برسد، شايد انگيزه او براى قتل على(عليه السلام) كم شود، براى همين تلاش مى كند تا همواره آتش شهوت ابن ملجم شعلهور باشد، قُطام از ابن ملجم مى خواهد تا هرشب به خانه او بيايد و فقط او را ببيند، نقشه قُطام اين است كه بعد از كشتن على(عليه السلام)، مراسم عروسى و زفاف برگزار شود.
    قُطام خيلى خوشحال است، او براى رسيدن شب نوزدهم لحظه شمارى مى كند، در اين مدّت او مى خواهد چند نفر را پيدا كند تا ابن ملجم را در اين مأموريّت مهمّ يارى كنند. او براى اشعث بن قيس پيغام مى فرستد. اشعث يكى از بزرگان كوفه و پدر زنِ حسن(عليه السلام) است. در جنگ صفّين يكى از فرماندهان سپاه على(عليه السلام) بود، وقتى كه معاويه در جنگ صفين آب را بر روى لشكر على(عليه السلام) بست، على(عليه السلام) اشعث را با سپاهى فرستاد و او توانست آب را آزاد كند.[30]
    متأسّفانه او به تازگى با معاويه همدست شده است، او به قُطام قول مى دهد كه ابن ملجم را در اجراى نقشه اش يارى كند.[31]

    * * *


    فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد:
    ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت.
    ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟
    ــ چرا چنين مى گويى؟
    ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد.
    ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و...
    ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند.
    ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم!
    ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم.[32]

    * * *


    فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد.
    ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(عليه السلام) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد:
    ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟
    ــ اين افتخار چيست؟
    ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم.
    ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است.
    ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم.
    ــ در نماز؟ چگونه؟
    ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم.
    ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم.[33]

    * * *


    اكنون ابن ملجم به بازار كوفه مى رود تا خريد كند. در بازار با على(عليه السلام) كه همراه با ميثم تمّار است، برخورد مى كند، راهش را عوض مى كند و به سوى ديگرى مى رود. على(عليه السلام) كسى را به دنبال او مى فرستد. ابن ملجم مى آيد. على(عليه السلام) از او سؤال مى كند:
    ــ در اينجا چه مى كنى؟
    ــ آمده ام تا در بازار كوفه گشتى بزنم.
    ــ آيا بهتر نبود به مسجد مى رفتى؟ بازارى كه در آن ياد خدا نباشد جاى خوبى نيست.
    على(عليه السلام) مقدارى با او سخن مى گويد...

    * * *


    ابن ملجم خداحافظى مى كند و مى رود، على(عليه السلام) رو به ميثم مى كند و مى گويد:
    ــ اى ميثم! اين مرد را مى شناسى؟
    ــ آرى! او ابن ملجم است.
    ــ به خدا قسم او قاتل من است. پيامبر اين خبر را به من داده است.
    ــ آقاى من! اگر اين طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانيم.
    ــ چه مى گويى ميثم؟ چگونه از من مى خواهى كسى را كه هنوز گناهى انجام نداده است به قتل برسانم؟!
    من مات و مبهوت به مولاى خود نگاه مى كنم و به فكر فرو مى روم. به خدا تاريخ هم مبهوت اين كار على(عليه السلام) است. هيچ كس را قبل از انجام جُرم، نمى توان به قتل رساند!
    حكومت ها، هزاران نفر را مى كشند به جُرم اين كه شايد آنها قصد داشته باشند حاكم را به قتل برسانند، امّا على(عليه السلام) مى گويد من هيچ كس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمى كنم.[34]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب سكوت آفتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن