هفته اشك و فتنه
22 صفر تا 28 صفر سال 11 هجرى قمرى
1 ـ شدت يافتن بيمارى پيامبر(صلى الله عليه وآله): روز 22 ماه صفر، سه شنبه
صداى اذان مغرب به گوش مى رسد و مردم در مسجد منتظر آمدن پيامبر هستند تا نماز را با آن حضرت بخوانند .
امّا هر چه صبر مى كنند از پيامبر خبرى نمى شود ، گويا حال پيامبر بدتر شده است .
على(عليه السلام) به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد و مردم پشت سر او نماز مى خوانند .
[1]
2 ـ نقشه و نقش عايشه: روز 22 ماه صفر، سه شنبه
ابوبكر و عمر در اردوگاه اُسامه مى باشد ، وقتى كه او مى خواست از مدينه برود نزد دختر خود ، عايشه رفت و به او گفت : "من به دستور پيامبر به جهاد مى روم ، اگر يك وقت ديدى كه بيمارى پيامبر بدتر از اين شد به من خبر بده تا من بيايم و يك بار ديگر پيامبر را ببينم" .
اكنون ، عايشه پيكى را به سوى اردوگاه اُسامه مى فرستد تا به پدرش خبر دهد كه هر چه زودتر به مدينه بازگردد چرا كه بيمارى پيامبر سخت شده است .
هوا تاريك است و اسب سوارى از مدينه به سوى اردوگاه اُسامه به پيش مى رود .
وقتى او به اردوگاه مى رسد سراغ خيمه ابوبكر را مى گيرد . (عمر هم كنار ابوبكر است)، او به ابوبكر مى گويد: "من از مدينه مى آيم ، عايشه مرا فرستاده تا به تو خبر بدهم كه ديگر اميدى به شفاى پيامبر نيست و او براى نماز مغرب به مسجد نيامده است ، هر چه زودتر خود را به مدينه برسان!".
عُمَر تا اين سخن را مى شنود از جا برمى خيزد و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد : "برخيز ، ما بايد هر چه سريعتر خود را به مدينه برسانيم ".
عُمَر و ابوبكر در اين نيمه شب به سوى مدينه حركت مى كنند .
[2]
3 ـ ديدار از قبرستان بقيع: روز 22 ماه صفر، سه شنبه
پيامبر از خواب بيدار مى شوند ، او دستور مى دهد تا چند نفر از يارانش نزد او بيايند ، على(عليه السلام) و چند نفر ديگر حاضر مى شوند ، پيامبر به آنان مى گويد: "خدا از من خواسته است كه به ديدار اهل بقيع بروم" .
[3] پيامبر دست در دست على(عليه السلام) گذاشته و آرام آرام به سوى بقيع مى رود ، وقتى او به بقيع مى رسد چنين مى گويد: "آگاه باشيد فتنه ها همچون شب هاى تاريك به سوى شما مى آيند" .
[4]
4 ـ تخلّف از لشكر اسامه: روز 23 ماه صفر، چهارشنبه
اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است ، مردم ، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند . آمدن پيامبر به طول مى كشد ، به راستى آيا پيامبر براى خواندن نماز خواهد آمد ؟
امّا گويا تب پيامبر بسيار شديد شده است ، او نمى تواند به مسجد بيايد .
[5] ناگهان ابوبكر وارد مسجد مى شود ، او مى خواهد به سوى محراب برود و امامِ جماعت بشود، همه تعجّب مى كنند كه او در اينجا چه مى كند ؟
خبر به گوش پيامبر مى رسد، او مى گويد: "مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد" .
پيامبر دستمالى را به سر خود مى بندد و با كمك على(عليه السلام) و فضل بن عبّاس به سوى مسجد مى رود ، پيامبر از ابوبكر مى خواهد از محراب بيرون بيايد، پيامبر نمى تواند روى پاى خود بايستد ، براى همين مى نشيند و نماز را به صورت نشسته مى خواند .
[6] بعد از نماز ، پيامبر رو به ابوبكر مى كند و مى فرمايد : "مگر من به شما نگفته بودم كه به سپاه اُسامه بپيونديد ؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد و به مدينه بازگشتيد ؟" .
ابوبكر در جواب مى گويد : "من به اردوگاه اُسامه رفته بودم امّا چون شنيدم حال شما بدتر شده است با خود گفتم بيايم و يك بار ديگر شما را ببينم" .
پيامبر رو به آنها مى كند و مى فرمايد : "هر چه سريعتر به سپاه اُسامه ملحق شويد و به سوى روم حركت كنيد ، بار خدايا ! هر كس را كه از سپاه اُسامه تخلّف كند ، لعنت كن" .
[7]
5 ـ ماجراى قلم و دوات: روز 24 ماه صفر، پنج شنبه
حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند .
[8] آنها براى عيادت پيامبر آمده اند ، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند ، غصّه مى خورند .
پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد : "براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد" .
يك نفر بلند مى شود تا قلم و كاغذى بياورد كه ناگهان صدايى همه را حيران مى كند : "بنشين ! اين مرد هذيان مى گويد ، قرآن ما را بس است" .
سخن او ادامه پيدا مى كند : "بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است ، مگر شما قرآن نداريد ؟ ديگر براى چه مى خواهيد پيامبر برايتان چيزى بنويسد ؟" .
[9] او عُمَر است كه چنين سخن مى گويد .
[10]
6 ـ تاكيد به ولايت: روز 25 ماه صفر، جمعه
بيمارى پيامبر سخت شده است، تب او بسيار شديدتر شده است ، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است . امّا او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد . او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند . او دستور مى دهد تا اين آب ها را بر بدن او بريزند تا شايد از شدّت تب كم شود .
[11] پيامبر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد : "من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم رفت ... من دو چيز گرانبها را براى شما به يادگار مى گذارم . قرآن و خاندان خود را در نزد شما به يادگار مى گذارم... مبادا بعد از من از دين خدا برگرديد و به هوا و هوس خود عمل كنيد ، على ، برادر من ، وارث من و جانشين من است.
[12]
7 ـ نشانه هاى امامت: روز 27 ماه صفر، يكشنبه
بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند ، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد .
[13] پيامبر چشم خود را باز مى كند، به عباس، عموى خود مى گويد: "عمو جان ، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى ؟" .
عبّاس نگاهى به پيامبر مى كند و مى گويد : "من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم ؟" .
پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار مى كند و عبّاس همان جواب را مى دهد .
[14] اكنون ، پيامبر رو به على(عليه السلام) مى كند و مى فرمايد : "اى على ، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى" .
على(عليه السلام) جواب مى دهد : "بله ، پدر و مادرم به فداى شما باد ، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم" .
پيامبر از روى خوشحالى با صداى بلند مى گويد : "اى على ، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى ، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى" .
اكنون پيامبر بلال را مى طلبد و به او چنين مى گويد : "اى بلال ، برو و شمشير ذوالفقار ، زِره ، عمامه و پرچم مرا بياور .
[15] بلال از اتاق بيرون مى رود و بعد از لحظاتى ... پيامبر رو به على(عليه السلام)مى كند و مى گويد : "اى على ، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر" .
8 ـ عهدنامه اى آسمانى: روز 27 ماه صفر، يكشنبه
جبرئيل نازل مى شود ، او به پيامبر چنين مى گويد: "اى محمّد ! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط على(عليه السلام)بماند" .
پيامبر از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند . جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد : "اى محمّد ! خدايت سلام مى رساند و مى گويد : "اين عهد نامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد"" .
[16] پيامبر رو به على(عليه السلام) مى كند و مى گويد :
ــ اى على ، آيا از اين عهد نامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى ؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى .
ــ آرى ، پدر و مادرم به فداى شما باد ، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود .
ــ على جان! در اين عهدنامه آمده است كه تو بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى ، تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى ، على جان! بعد از من ، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند ، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى !
ــ چشم اى رسول خدا ، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم .
[17] سپس على(عليه السلام) به سجده مى رود و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد : "من قبول كردم و به آن راضى هستم" .
9 ـ پدر به فداى دختر: شبِ 28 ماه صفر، شب دوشنبه
حضرت فاطمه(عليها السلام) همراه با حسن و حسين(عليهما السلام) وارد مى شوند ، تا نگاه فاطمه(عليها السلام)به پدر مى افتد و او را در آن حالت مى بيند اشكش جارى مى شود . پيامبر فاطمه(عليها السلام)را نزد خود مى خواند و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بوسد و به او مى گويد : "پدرت به فدايت باد" .
فاطمه(عليها السلام) طاقت نمى آورد و صداى گريه اش بلند مى شود .
پيامبر او را در آغوش مى گيرد و مى گويد : "به خدا قسم ! خدا انتقام تو را از نامردان خواهد گرفت ، دخترم ! بدان كه خدا به غضب تو ، غضبناك خواهد شد ، واى بر كسانى كه در حقّ تو ستم روا دارند" .
[18]