کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    هفته مصيبت
    29 صفر تا 5 ربيع الاول سال 11 هجرى قمرى
    23 ـ نقشه ابوسفيان: روز 29 ماه صفر، سه شنبه
    ابوسفيان به سوى على(عليه السلام) مى آيد و مى گويد: "اى على ! مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت كرده اند ، همه ما آماده هستيم تا تو را در راه جنگ با آنها يارى كنيم ".[36]
    ابوسفيان كسى است كه براى كشتن پيامبر ، جنگ بدر و اُحد را به راه انداخت . اكنون چه شده است كه او امروز دلش براى اسلام مى سوزد ؟ نه او دلش براى اسلام نمى سوزد ، او نقشه اى در سر دارد.
    او نزديك مى آيد و چنين مى گويد: "اى على ! دستت را بده تا با تو بيعت كنم" .[37]
    على(عليه السلام) به ابوسفيان مى گويد: "اى ابوسفيان ! تو از اين سخنان خود قصدى جز مكر و حيله ندارى" .
    ابوسفيان اين سخن را كه مى شنود از آنجا دور مى شود .[38]

    24 ـ حركت خليفه به سوى مسجد و بيعت با اجبار: روز 29 ماه صفر، سه شنبه
    اهل سقيفه همه با ابوبكر بيعت كرده اند ، و موقع آن فرا رسيده است كه خليفه را به مركز شهر ببرند . خليفه همراه با كسانى كه در سقيفه هستند به مسجد شهر مى رود .
    در مسير به هر كس برخورد مى كنند او را مجبور مى كنند تا با ابوبكر بيعت كند .[39]
    آرى ، مسلمانان بر خلافت ابوبكر ، متّحد شده اند و هر كس كه با اين اتّحاد و يگانگى ، مخالف باشد كشته خواهد شد .

    25 ـ تطميع بنى اميّه: روز 29 ماه صفر، سه شنبه
    عُمَر نگاهى به مسجد مى كند ، مى بيند كه ابوسفيان با عدّه اى از بنى اُميّه در گوشه اى نشسته اند در ميان آنها عثمان هم به چشم مى خورد . يك نفر پيام مهمّى را براى ابوسفيان مى آورد: "به تو قول مى دهيم كه فرزندت ، معاويه را در حكومت خود شريك كنيم" .[40]
    ابوسفيان لبخندى مى زند و مى گويد: "آرى ، ابوبكر چه خوب خليفه اى است كه صله رحم نمود و حقّ ما را ادا كرد" .
    اكنون ابوسفيان و بنى اُميّه براى بيعت با خليفه مى آيند . عثمان از جا بلند مى شود و نزد ابوبكر مى رود و با او بيعت مى كند ، با بيعت عثمان همه بنى اميّه با ابوبكر بيعت مى كنند .[41]

    26 ـ ورود هواداران خليفه: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    جمعيّت زيادى وارد شهر مدينه مى شوند. همه آنها از قبيله "أسلم" مى باشند. مردم اين قبيله در اطراف مدينه زندگى مى كنند، آنان امروز به مدينه آمده اند تا ابوبكر را يارى كنند. آنها به سوى مسجد مى روند، وقتى عُمَر از آمدن آنان با خبر مى شود، خيلى خوشحال مى شود و يقين مى كند كه ديگر پيروزى از آن خليفه است.[42]

    27 ـ نقش رشوه و پول: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    هنوز عدّه اى از مردم شهر با خليفه بيعت نكرده اند ، چه كسى است كه بتواند در مقابل پول استقامت كند ؟ اين پول ها را بايد براى زنان اين شهر فرستاد .
    كيسه هاى پول به سوى خانه هاى مدينه برده مى شوند ، صداى يك زن در مدينه مى پيچد: "آيا مى خواهيد دين مرا با پول بخريد ؟ هرگز! هرگز نخواهيد توانست مرا از دينم جدا كنيد ، من اين پول هاى شما را قبول نمى كنم ".
    او از طايفه بنى عَدىّ است ، او براى پول و مال دنيا ، دست از آرمان خود برنمى دارد.[43]

    28 ـ منبر ابوبكر در مسجد: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    ابوبكر بر روى منبر نشسته است ، ناگهان يك نفر از درِ مسجد وارد مى شود و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: "اى خليفه خدا" .
    همه تعجّب مى كنند ، آيا ابوبكر اين قدر مقام پيدا كرده كه خليفه خدا شده است ؟! ابوبكر از بالاى منبر فرياد مى زند: "من خليفه خدا نيستم ، بلكه خليفه رسول خدا هستم و به اين راضى هستم كه مرا به اين نام بخوانيد" .[44]
    آرى ، اين گونه است كه لقب خليفه رسول خدا براى ابوبكر ، عنوان رسمى شناخته مى شود . بعد از آن خليفه سخنان خود را ادامه مى دهد : "اى مردم ! هيچ كس شايستگى خلافت را همانند من ندارد ، آيا من اوّلين كسى نبودم كه نماز خواندم ، آيا من بهترين يار پيامبر نبودم ؟".[45]
    مردم سكوت مى كنند، آنان مى دانند كه على(عليه السلام) اوّلين كسى است كه به پيامبر ايمان آورد و با آن حضرت نماز خواند .[46]

    29 ـ عُمَر و دعوت به بيعت: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    عمر در كوچه هاى مدينه مى گردد و فرياد مى زند: "همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و او را به عنوان خليفه رسول خدا انتخاب نموده اند ، پس هر چه زودتر براى بيعت كردن با او به مسجد بياييد" .[47]

    30 ـ دفن پيكر پيامبر(صلى الله عليه وآله) : روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    على(عليه السلام) بدن پيامبر را در خانه آن حضرت به خاك سپرده است و كنار قبر آن حضرت نشسته است .
    بنى هاشم هم اينجا هستند ، عبّاس ، عموى پيامبر در كنارى نشسته است .
    مقداد و سلمان و ابوذر و چند نفر ديگر هم اينجا هستند .
    آرى ، خيلى از مسلمانان در مراسم دفن پيامبر حاضر نشدند .[48]

    31 ـ نقشه بيعت گرفتن از على(عليه السلام): روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    عُمَر به خليفه چنين مى گويد: "اى خليفه پيامبر ! تا زمانى كه على بيعت نكند بيعت بقيّه مردم به درد ما نمى خورد ، هر چه زودتر كسى را به دنبال على بفرست تا او را به اينجا بياورد و او با تو بيعت كند" .[49]

    32 ـ مأموريت قنفذ: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    ابوبكر ، قُنفُذ را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "نزد على(عليه السلام)برو و به او بگو كه خليفه رسول خدا تو را مى طلبد" .[50]
    او مردى بسيار خشن و سياه دل مى باشد و براى همين در اين روزها براى اهداف خليفه، خيلى مفيد است .[51]

    33 ـ هجوم اول: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    قنفذ همراه با عدّه اى به سوى خانه على(عليه السلام)حركت مى كند و مى گويد: "اى على ! هر چه زودتر به مسجد بيا كه خليفه پيامبر تو را مى خواند ".
    على در جواب مى گويد: "آيا فراموش كرده ايد كه پيامبر مرا خليفه و جانشين خود قرار داده است ؟".
    قنفذ نمى داند چه جواب بگويد ، براى همين به سوى مسجد باز مى گردد .[52]

    34 ـ هجوم دوم: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه
    ابوبكر مى بيند كه قُنفُذ تنها آمده است، او به فكر فرو مى رود، عمر مى گويد: "به خدا قسم ، اين فتنه فقط با كشتن على تمام مى شود . آيا به من اجازه مى دهى كه بروم و سرِ او را براى تو بياورم ؟" [53]
    ابوبكر رو به قُنفُذ مى كند و مى گويد: "برو به على بگو كه ابوبكر تو را مى طلبد ، همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده اند و تو هم يكى از آنها هستى و بايد براى بيعت به مسجد بيايى" .[54]
    قنفذ اين بار همراه با گروهى به سوى خانه على(عليه السلام) مى رود و مى گويد:
    ــ اى على ! ابوبكر تو را مى طلبد ، تو بايد براى بيعت با او به مسجد بيايى .
    ــ پيامبر به من وصيّت كرده است كه وقتى او را دفن نمودم از خانه خود خارج نشوم تا اين كه قرآن را به صورت كامل بنويسم .[55]

    35 ـ عرضه قرآن: روز 2 ربيع الاول، پنج شنبه
    مردم براى خواندن نماز در مسجد جمع شده اند . على(عليه السلام) وارد مسجد مى شود . همه تعجّب مى كنند ، او كه قسم خورده بود تا قرآن را ننويسد از خانه خود خارج نشود .
    على(عليه السلام) قرآن را نوشته است و به مسجد آورده است . او با صداى بلند با مردم سخن مى گويد: "اى مردم ، من در اين مدّت، مشغول نوشتن قرآن بودم ، نگاه كنيد ، اين قرآنى است كه من نوشته ام ، من به تفسير همه آيه هاى قرآن آگاه هستم چرا كه از پيامبر در مورد همه آنها سؤال كرده ام" .[56]
    عُمَر از جا بلند مى شود و مى گويد: "ما نياز به قرآن تو نداريم" .[57]
    وقتى كه عُمَر اين سخن را مى گويد على(عليه السلام)قرآنى را كه نوشته است به خانه خود مى برد .

    36 ـ نقشه تطميع عباس: شبِ 3 ربيع الاول، شب جمعه
    شب فرا مى رسد (پنج شنبه شب) ابوبكر و عمر با گروهى به خانه عباس مى روند، ابوبكر چنين مى گويد: "بعد از مرگ پيامبر ، مردم مرا به عنوان خليفه انتخاب كردند و من هم اين مقام را قبول كردم، شنيده ام كه يك نفر مى خواهد ميان مسلمانان اختلاف بياندازد. اى عبّاس ! چقدر خوب است تو هم مانند بقيّه مردم با من بيعت كنى . اگر تو اين كار را بكنى من قول مى دهم كه بعد از خود ، تو را به عنوان جانشين معرّفى كنم ".[58]
    عُمَر چنين مى گويد: "اى عبّاس ، ما نمى خواهيم در ميان مسلمانان اختلاف بيفتد ، ما نمى خواهيم كسى تو را به عنوان شخص تفرقه انگيز بشناسد ".[59]
    عبّاس چنين سخن مى گويد: "اگر مردم تو را انتخاب كردند آيا ما بنى هاشم از اين مردم نبوديم ، آيا ما حق رأى دادن نداشتيم ؟ اى ابوبكر! مگر اين خلافت ارث پدر توست كه به هر كس مى خواهى مى بخشى؟".[60]
    خليفه همراه با دوستانش بدون خداحافظى از خانه بيرون مى روند .
    37 ـ هجوم سوم: روز 3 ربيع الاول، جمعه
    عده اى از ياران واقعى على(عليه السلام) در خانه او جمع شده اند (تحصن)، سلمان ، مقداد ، عمّار ، ابوذر ، در اين ميان طلحه و زبير هم هستند.[61]
    ابوبكر دستور حمله به خانه على(عليه السلام) را مى دهد .[62]
    عُمَر از جاى خود برمى خيزد و همراه با گروه زيادى به سوى خانه على(عليه السلام)حركت مى كند .
    عُمَر با هواداران خود آمده است . درِ خانه به شدّت كوبيده مى شود . عمر مى گويد: "اى كسانى كه در اين خانه هستيد هر چه سريع تر بيرون بياييد ، اگر اين كار را نكنيد اين خانه را آتش مى زنم" .[63]
    فاطمه(عليها السلام) نزد كسانى كه در اين خانه هستند مى آيد و از آنان مى خواهد تا خانه را ترك كنند . مقداد ، سلمان ، عمّار ، ابوذر و همه كسانى كه در اين خانه هستند بيرون مى روند .[64]
    عُمَر مى خواهد وارد خانه شود ، او مى خواهد على(عليه السلام) را به مسجد ببرد ، امّا فاطمه(عليها السلام) اكنون به يارى على(عليه السلام)مى آيد .
    اين فرياد بلند فاطمه(عليها السلام) است كه در همه جا طنين انداخته است: "اى رسول خدا ، ببين كه بعد از تو با ما چه مى كنند" .[65]
    صداى فاطمه(عليها السلام) ، آن قدر مظلومانه است كه خيلى ها را به گريه مى اندازد ، خيلى از مردمى كه همراه عُمَر آمده بودند برمى گردند .[66]
    اكنون ، فاطمه(عليها السلام) از خانه بيرون مى آيد و به سوى ابوبكر مى رود . زنان بنى هاشم خبردار مى شوند و از خانه هاى خود بيرون مى آيند و به دنبال فاطمه(عليها السلام)حركت مى كنند .
    فاطمه(عليها السلام) نزد ابوبكر مى رود و به او مى گويد: "اى ابوبكر ، به خدا قسم ، اگر على را به حال خود رها نكنى نفرين خواهم نمود" .[67]
    ابوبكر ، براى عُمَر پيغام مى فرستد كه هر چه زودتر على(عليه السلام) را رها كند .[68]
    همه مى فهمند تا زمانى كه على(عليه السلام) ، فاطمه(عليها السلام)را دارد نمى شود كارى كرد .

    38 ـ طلب يارى از مردم: شب 3، 4، 5 ربيع الاول
    شب فرا مى رسد ، هوا تاريك مى شود ، على(عليه السلام)همراه با فاطمه(عليها السلام) ، حسن و حسين(عليهما السلام) از خانه بيرون مى آيند .
    آنها درِ خانه يكى از انصار را مى زنند . صاحب خانه با خود مى گويد كه اين وقت شب كيست كه درِ خانه ما را مى زند ؟ او سراسيمه بيرون مى آيد ، على(عليه السلام) ، فاطمه(عليها السلام) ، حسن و حسين(عليهما السلام) را مى بيند ، فاطمه(عليها السلام)با او سخن مى گويد:
    ــ آيا به ياد دارى كه تو در غدير خُمّ با على بيعت كردى ، آيا به ياد دارى كه پدرم او را به عنوان جانشين و خليفه خود معيّن كرد ؟
    ــ آرى ، اى دختر رسول خدا .
    ــ پس چرا پيمان خود را شكستى ؟
    ــ اگر على ، زودتر از ابوبكر خود را به سقيفه مى رساند ما با او بيعت مى كرديم .
    ــ آيا مى خواستى على، پيكر پيامبر را به حال خود رها كند و به سقيفه بيايد ؟[69]
    او به فكر فرو مى رود و از كارى كه كرده است اظهار پشيمانى مى كند . على(عليه السلام)به او مى گويد: "وعده من و تو ، فردا صبح ، كنار مسجد ، در حالى كه موهاى سر خود را تراشيده باشى" .[70]
    او قبول مى كند و قول مى دهد كه فردا ، صبح زود آنجا حاضر باشد . اكنون ، على(عليه السلام) ، فاطمه(عليها السلام) ، حسن و حسين(عليهما السلام)به سوى خانه ديگرى مى روند .
    و همه اين سخن ها را با صاحب آن خانه، هم مى گويند و او هم قول مى دهد فردا ، صبح زود بيايد . و خانه بعدى .. .و باز هم خانه بعدى ...
    سيصد و شصت نفر به على(عليه السلام) قول مى دهند كه فردا براى يارى او بيايند، همه آنها عهد و پيمان مى بندند كه تا پاى جان به ميدان بيايند و از حقّ دفاع كنند. على(عليه السلام) به سلمان ، مقداد ، عمّار و ابوذر هم خبر مى دهد كه فردا صبح در محلّ وعده حاضر شوند .[71]
    به غير از سلمان، مقداد، ابوذر، عمار، هيچ كس به محل وعده نمى آيد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب حوادث فاطميه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن