کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    روزهاى اندوه
    1 ربيع الثانى تا 12 جَمادى الأولى سال 11 هجرى قمرى
    73 ـ بيمارى فاطمه(عليها السلام) شدت مى گيرد
    بعد از حوادثى كه پيش آمد و به آن اشاره شد، بيمارى فاطمه شدّت مى يابد ، اكنون ، ديگر او آرزوى ديدار پدر را دارد و شب و روز، گريه كار اوست .
    او بعضى از روزها به قبرستان اُحُد مى رود و قبر حضرت حمزه، عموى پيامبر را زيارت مى كند و بعد از گريه كردن به خانه اش برمى گردد .[125]
    به راستى اگر حمزه(رحمه الله) زنده بود هيچ كس جرأت نمى كرد كه چنين ظلم و ستم در حقّ فاطمه(عليها السلام)روا دارد .

    74 ـ ياد پدر مهربان
    فاطمه(عليها السلام)هميشه دستمال بر سر خود بسته است . هر وقت كه او حسن و حسين(عليهما السلام) را مى بيند اشكش جارى مى شود ، زيرا با ديدن آنها ، خاطراتى براى او زنده مى شود .
    فاطمه(عليها السلام) چنين مى گويد: "حسن جانم ! حسين جانم ! آيا به ياد داريد چگونه پيامبر شما را در آغوش مى گرفت و مى بوسيد؟ او كه شما را خيلى دوست داشت كجا رفت ؟ چرا او به اينجا نمى آيد و شما را در آغوش نمى گيرد ؟".[126]

    75 ـ اذان بلال
    يك روز، فاطمه(عليها السلام) به ياد روزگار پدر و اذان بلال مى افتد . بلال با خود عهد كرده است كه بعد از وفات پيامبر ، ديگر اذان نگويد ، به بلال خبر مى دهند كه فاطمه(عليها السلام)دوست دارد صداى اذان تو را بشنود .
    بلال به مسجد مى آيد و آماده است تا موقع اذان شود و براى شادى دل فاطمه(عليها السلام)اذان بگويد :
    "الله أكبر ، الله أكبر "، اين صداى بلال است كه به گوش مى رسد . صداى ناله فاطمه(عليها السلام) بلند مى شود .... وقتى كه بلال مى گويد: "أشهد أنّ محمّداً رسول الله ". فاطمه(عليها السلام)ضجّه مى زند و بى هوش بر روى زمين مى افتد ، به بلال مى گويند: "ديگر اذان نگو كه فاطمه(عليها السلام)ديگر طاقت ندارد" ، بلال اذان خود را قطع مى كند .[127]

    76 ـ ترس از گريه فاطمه(عليها السلام)
    فاطمه(عليها السلام) ديگر از اين مردم خسته شده است ، اين مردم به سخنان او گوش نكردند و دشمن او را يارى كردند ، آنها على(عليه السلام)را خانه نشين كردند ، فرزند او ، محسن(عليه السلام) را كشتند .
    فاطمه(عليها السلام) ديگر از اين دنيا خسته است ، بيمارى او شدّت يافته است ، او شب و روز گريه مى كند . صداى گريه فاطمه(عليها السلام) ، فرياد مظلوميّت است .
    او با گريه حق را يارى مى كند .
    اكنون ، فاطمه(عليها السلام) به سوى قبر پدر مى رود . فاطمه(عليها السلام) قبر پدر را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "اى پدر ، بعد از رفتن تو مردم ما را تنها گذاشتند ، صبر من ديگر تمام شده است . بار خدايا ! مرگ مرا سريع برسان كه زندگى دنيا براى من تيره و تار شده است".[128]
    او در كنار قبر پدر بى هوش مى شود. زنان مدينه به سوى او مى دوند ، آب مى آورند و بر صورتش مى ريزند تا به هوش آيد .[129]
    همه از خود اين سؤال را دارند : "چرا بايد يگانه دختر پيامبر اين گونه گريه كند ؟".
    اين گريه ، دل هر كس را به درد مى آورد . حكومت به اين نتيجه مى رسد كه هر طور هست بايد صداى گريه فاطمه(عليها السلام) را خاموش كند.

    77 ـ اعتراض همسايه ها
    چند نفر از همسايگان نزد على(عليه السلام) آمده اند و دارند با او سخن مى گويند .
    ــ فاطمه هم شب گريه مى كند هم روز ، ما از تو مى خواهيم سلام ما را به او برسانى و به او بگويى كه يا شب گريه كند و روز آرام باشد تا ما بتوانيم استراحت كنيم ، يا روز گريه كند و شب آرام باشد ، ما نياز به آرامش داريم .
    ــ باشد ، من به فاطمه مى گويم .[130]
    على(عليه السلام) به خانه خود حركت مى كند، سخن آن همسايه ها را به فاطمه(عليها السلام)مى گويد، فاطمه(عليها السلام)در پاسخ مى گويد: "على جان ! من به زودى از بين اين مردم مى روم و به پيش خداى خود مى روم".[131]

    78 ـ گريه در بقيع
    فاطمه(عليها السلام) را از گريه كردن منع كردند ، او ديگر نبايد به كنار قبر پيامبر بيايد و گريه كند . او اوّلِ صبح ، از خانه بيرون مى رود و به سوى قبرستان بقيع مى رود . حسن و حسين(عليهما السلام) نيز همراه او هستند . او در گوشه اى از قبرستان مى نشيند و شروع به گريه مى كند . آنجا درخت كوچكى هست ، فاطمه(عليها السلام) زير سايه درخت مى نشيند و به گريه خود ادامه مى دهد .
    چند نفر با تبر به سوى بقيع مى روند و آن درخت را قطع مى كنند .
    فردا صبح، فاطمه(عليها السلام) با حسن و حسين(عليهما السلام) به سوى بقيع مى آيد . آفتاب بالا آمده است ، امّا اينجا ديگر درختى نيست تا فاطمه(عليها السلام)زير سايه اش بنشيند .[132]

    79 ـ بناىِ بيت الاحزان
    على(عليه السلام) براى ديدن فاطمه(عليها السلام)آمده است . او مى بيند كه فاطمه(عليها السلام) در آفتاب نشسته است ، على(عليه السلام) براى او بَيتُ الاَحزان (خانه غم ها) مى سازد. سايبانى كوچك براى گريه كردن فاطمه(عليها السلام) .[133]

    80 ـ زنان مدينه به عيادت مى آيند
    خبرى در شهر مى پيچد: "بيمارى فاطمه(عليها السلام)شديد شده است ، او ديگر نمى تواند از خانه بيرون بيايد" . عدّه اى از زنان مدينه به عيادت او مى آيند .
    آنها در كنار فاطمه(عليها السلام) مى نشينند و حال او را مى پرسند .
    فاطمه(عليها السلام) رو به آنان مى كند و مى گويد: "بدانيد كه من از شوهرانِ شما ناراضى هستم ، زيرا آنها ما را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاى خود رفتند . عذاب بسيار سختى در انتظار آنها مى باشد ، واى بر كسانى كه دشمن ما را يارى كردند ".
    زنان مدينه با شنيدن سخنان فاطمه(عليها السلام) به گريه مى افتند .[134]

    81 ـ عذر بدتر از گناه
    زنان مدينه نزد شوهران خود مى روند و به آنها مى گويند كه فاطمه(عليها السلام)از دست شما ناراضى است . بزرگان اين شهر به سوى خانه فاطمه(عليها السلام) مى آيند . آنها مى خواهند از فاطمه(عليها السلام)عذر خواهى كنند .
    آنها به فاطمه(عليها السلام) چنين مى گويند: "اى سرور زنان! اگر على زودتر از بقيّه به سقيفه مى آمد ما با او بيعت مى كرديم ولى ما چه كنيم ؟ على به سقيفه نيامد و ما ناچار شديم با ابوبكر بيعت كنيم" .
    فاطمه(عليها السلام) رو به آنها مى كند و مى گويد: "از پيش من برويد ، من نمى خواهم شما را ببينم" . همه ، سرهاى خود را پايين مى اندازند .[135]

    82 ـ عيادت ابوبكر و عُمَر از فاطمه(عليها السلام)
    ابوبكر و عُمَر وارد خانه فاطمه(عليها السلام) مى شوند ... فاطمه روى خود را برمى گرداند ، ابوبكر مى گويد: "اى دختر پيامبر !آيا مى شود ما را ببخشى ؟".[136]
    فاطمه(عليها السلام) همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: "آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم ؟"[137]
    سپس فاطمه(عليها السلام) به آنان مى گويد:
    ــ آيا شما از پيامبر اين سخن را نشنيديد: "فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم ، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟"
    ــ آرى ، اى دختر پيامبر ! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم .
    فاطمه(عليها السلام) دست هاى ناتوان خود رابه سوى آسمان مى گيرد و روى خود را به سوى آسمان مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: "بار خدايا ! تو شاهد باش ، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم ".[138]
    آنگاه رو به آنها مى كند و مى گويد: "به خدا قسم ! هرگز از شما راضى نمى شوم ، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و شكايت شما را به او بكنم. من بعد از هر نماز، شما را نفرين مى كنم ".[139]

    83 ـ ترس ابوبكر از نفرين فاطمه(عليها السلام)
    خليفه به سوى مسجد مى رود ، امّا هنوز دارد گريه مى كند، مردم نمى دانند چه كنند ، چگونه خليفه خود را آرام كنند، آنها نمى دانند كه اين يك سياست ابوبكر است و او واقعاً از كار خود پشيمان نيست، گويا ابوبگر با اين گريه مى خواهد كارى كند كه مردم، گريه فاطمه(عليها السلام) را از ياد ببرند.
    سرانجام تصميم گرفته مى شود تا عدّه اى نزد خليفه بروند و به او چنين بگويند: "اى خليفه ، اگر تو از مقام خود، كناره گيرى كنى اسلام نابود خواهد شد ، امروز بقاى اسلام به خلافت توست ، هيچ كس نمى تواند جاى تو را بگيرد" . اين گونه است كه خليفه آرام مى شود .[140]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب حوادث فاطميه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن