کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    سخن درباره يارى كردن امام زمان است. من لحظه اى بايد بايستم و به تاريخ بنگرم، چه كسانى در اين وادى، گوى سيقت را از همه ربودند و امام زمان خود را آنگونه كه شايسته است، يارى كردند؟
    من بايد به كربلا و حماسه عاشورا بنگرم، ياران امام حسين(عليه السلام)وقتى غربت و مظلوميّت آن حضرت را ديدند با همه وجود خود جان فشانى كردند و امام خود را يارى نمودند.
    در روزگارى كه مردم براى رسيدن به دنيا، شمشير در دست گرفتند و به جنگ حجت خدا آمدند، در روزگارى كه غفلت از امام زمان همه را فرا گرفته بود، آن هفتاد و نفر تا پاى جان از مولاى خود دفاع كردند و هر كدام همچون ستاره اى در اوج آن سياهى ها درخشيدند و مايه افتخار تاريخ شدند.
    آنان انسان هايى معمولى بودند ولى به گوهر امام شناسى دست پيدا كرده بودند، آنان راهى را پيمودند و به همه ثابت كردند كه مى توان در مقابل همه دسيسه ها و نيرنگ هاى زمانه، همچون كوه ايستاد و حجت خدا را يارى كرد. آنان دل هاى خود را از محبت دنيا خالى كرده بودند و به همه نشان دادند كه خواستن، توانستن است.

    * * *


    شب عاشورا بود، امام حسين(عليه السلام) ياران خود را طلبيد، همه خود را به خيمه امام رساندند. همه در اين فكر بودند كه امام چه دستورى دارد تا با جان پذيرا شوند.امام نگاهى به ياران خود كرد و چنين گفت: "بدانيد كه فردا روز جنگ است، من به شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. من بيعت خود را از شما برداشتم، برويد! هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و برويد".[18]
    فضاى خيمه پر از گريه شد، اشك به هيچ كس امان نمى داد، عبّاس از جا برخواست و گفت: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".[19]
    نوبت مسلم بن عَوْسجه بود، او رو به امام كرد و گفت: "به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم، امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم".[20]
    زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان فرياد مى زند: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم".[21]
    سعيدبن عبدالله از جا برخواست و گفت: "اگر بدانم كه در يارى شما كشته مى شوم و بدن مرا به آتش مى سوزانند و خاكستر بدنم را به باد مى دهند و هفتاد بار زنده مى شوم و دشمنان هر بار با من چنين كنند، من هرگز از شما جدا نمى شوم".
    آرى، هر كدام از آنان به زبانى، وفادارى خود را اعلام مى كنند، اصل سخن همه آنها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".[22]
    اينجا بود كه امام به آنان گفت: "خدا به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد".
    همه آنان خدا را شكر كردند و گفتند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است".
    آنان كه بودند كه با آگاهى از مرگ، خدا را شكر مى كردند؟ آنان به اين درك رسيده بودند كه كشته شدن در راه يارى امام، رسيدن به زندگى واقعى است.[23]

    * * *


    صدايى به گوش رسيد، اين صدا از گوشه خيمه بود: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟" با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره امام نشست. او قاسم بود كه اين سؤال را پرسيد، نوجوانى سيزده ساله. او پسر امام حسن(عليه السلام)بود كه در سه سالگى يتيم شده بود.
    فضاى خيمه پر از سكوت مى شود، چشم ها گاه به امام نگاه مى كند و گاه به قاسم نوجوان! امام قامت زيباى او را ديد و پرسيد:
    ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
    ــ مرگ براى من از عسل شيرين تر است.
    ــ عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد.[24]
    با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط، وجود قاسم را فرا گفت و آسوده خاطر شد كه او هم در راه يارى امام خود به شهادت مى رسد.

    * * *


    ميل به "بقا" در فطرت هر انسانى هست، امّا اين همين فطرت انسان است كه به مرگ مى انديشد، كسى كه مرگ را نابودى مى پندارد، نمى تواند آن را از ياد ببرد، بلكه تلاش مى كند از آن فرار كند، ولى مگر تلاش ها براى فرار از مرگ، فايده اى دارد؟
    شنيده ام كه مادرِ همه اضطراب هاى انسانى، ترس از مرگ است، كسى كه فلسفه زندگى را نشناخته است از مرگ مى هراسد، چرا شهداى كربلا، مرگ را اين قدر زيبا مى ديدند؟ آنان با فلسفه زندگى آشنا شده بودند، امّا من گرفتار دنيا شده ام و به ثروت و مال دنيا، بيشتر از فلسفه زندگى اهميّت دادم و اين ريشه همه گرفتارى هاى من است.
    شهداى كربلا اين پيام را به من دادند: "تا زمانى كه مرگ را زيبا نبينم، نمى توانم پيرو واقعى امام زمان خويش باشم".
    فكر كنم، به دنيا آمده ام تا به سوى كمال برود، دل من از همه جهان هستى بزرگ تر است، امّا شيفته دنيا شدم، من مسافر بودم، دنيا منزل من نيست، بايد چند روزى در اينجا بمانم، توشه اى برگيرم و بروم، به اينجا آمده ام تا در فاصله تولّد تا مرگ رشد كنم، ترس ها و ضعف ها را نابود كنم، سپس به سوى دنياى ديگر بروم. من مسافرى هستم كه به سوى آخرت مى روم، اينجا منزلگاهى بيش نيست.
    اگر اهل معرفت بشوم، خودم و دنيا را بشناسم و بفهمم مسافرى هستم كه بايد به وطن خود بازگردم، ديگر اسير دنيا نمى شوم، سختى ها را مايه رشد و كمال خود مى بينم، در هر كلاسى درس خود را فرا مى گيرم، هر بلايى را وسيله اى براى رهايى از اسارتى مى دانم و با آرامش زندگى مى كنم.
    اگر من به اين شناخت برسم، مرگ را زيبا مى بينم، كسى كه دلش از دنيا عبور كرده است، از مرگ نمى هراسد.
    دنيا چيزى جز بازيچه اى فريبنده نيست، مردمى جمع مى شوند و به پندارهايى دل مى بندند، آنان همه سرمايه هاى وجودى خويش را صرف آن پندارها مى كنند و پس از مدّتى، همه مى ميرند و زير خاك پنهان مى شوند و همه چيز به دست فراموشى سپرده مى شود !
    خوشا به حال كسى كه از اين دنيا، براى خود توشه اى برگيرد! آرى، امام شناسى معرفتى به انسان مى دهد تا فلسفه زندگى را درك كند و يارىِ امام را برترين توشه بيابد و مرگ در راه امام را همان زندگى جاويد ببيند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب يارى خورشيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن