کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ده

      فصل ده


    مردم او را به نام "شيخ على حلاّوى" مى شناختند، او دانشمندى شيعه و قبل از قرن هفتم هجرى در شهر حلّه كشور عراق زندگى مى كرد، فاصله حلّه تا كربلا نزديك به پنجاه كيلومتر است.
    شيخ على به تقوا و زهد معروف بود و دل از دنيا و جلوه هاى پرفريب آن شسته بود، نه به دنبال پست و مقام بود و نه دين را ابزارى براى ثروت اندوزى قرار داده بود.
    مردم شهر به او علاقه ويژه اى داشتند و به ديده احترام به او نگاه مى كردند.
    او كه شيفته امام زمان بود، همواره براى ظهور آن حضرت دعا مى كرد و از مردم مى خواست تا دچار غفلت نشوند و نام و ياد آقاى خود را زنده نگاه دارند.
    شيخ على بارها با مولاى خود چنين نجوا مى كرد: "آقاى من! چرا ظهور نمى كنيد؟ شما كه ياوران زيادى داريد، در هر شهرى هزاران نفر آماده اند تا پاى جان شما را يارى كنند. من در اين شهر، هزار نفر را مى شناسم كه منتظر شمايند. پس چرا ظهور نمى كنيد تا دنيا را پر از عدل و داد نمايى!".
    اين برنامه او بود و هميشه منتظر بود تا امام زمان ظهور كند، مدّتى گذشت، او مى خواست بداند چه حكمتى در كار است و چرا ظهور به تاخير افتاده است.
    شبى از شب ها او سر به بيابان گذاشت، در تاريكى شب، در گوشه اى با امام زمان، اشك مى ريخت.
    او با چشمانى اشكبار باامام خويش چنين سخن مى گفت: "آقاى من! تو كه اين همه يار و ياور دارى، پس چرا نمى آيى؟". ساعتى گذشت، او از بس گريه كرده بود، تاب و توانى برايش نمانده بود، ناگهان در برابر خود، مولايش را ديد كه به او چنين گفت:
    ــ شيخ! چرا اين همه گريه و ناله مى كنى؟
    ــ چرا شما ظهور نمى كنيد تا ستمكاران را نابود كنيد.
    ــ اگر ياران وفادارى داشتم، خدا به من اجازه ظهور مى داد.
    ــ آقاى من! شما فقط در شهر حله، هزار يار و ياور داريد.
    ــ در شهر حله، فقط تو و يكى از دوستان تو، ياور من هستيد، غير از شما دو نفر، ياور ديگرى ندارم!
    وقتى شيخ على اين سخن را شنيد، بسيار تعجّب كرد، اينجا بود كه امام از او خواست تا در شب جمعه دوستانش را در خانه اش جمع كند. امام مى خواست در آن شب، آن ها را امتحان كند تا معلوم شود كه چه كسى واقعاً راست مى گويد.
    شيخ على با خوشحالى زياد به شهر بازگشت و با مردم در اين باره سخن گفت و به آنان خبر داد كه در شب جمعه مى توانند امام را ببينند، قرار شد چهل نفر از بهترين ها انتخاب شوند.
    شب جمعه فرا رسيد، چهل نفر از بهترين ها در خانه شيخ على جمع شدند، همه به دعا و راز و نياز پرداختند و هر لحظه چشم انتظار فرا رسيدن لحظه موعود بودند تا امام خود را ببينند.
    پاسى از شب گذشت، ناگهانى نور درخشانى، تاريكى شب را روشن كرد، همه آن نور را ديدند كه در پشت بام فرود آمد، آن وقت بود كه زمينه امتحان فراهم شد، ولى كسانى كه ادعا مى كردند يار امام زمان هستند فرار كردند.
    اينجا بود كه امام به شيخ على گفت: "آيا ديگر مى گويى در اين شهر، هزار يار و ياور دارم؟ پس آنهايى كه تو انتخاب كرده بودى كجا رفتند؟". شيخ على سرش را از شرمندگى پايين گرفت، امام به سخنش ادامه داد: "اين حكايت شهر توست، بقيّه شهرها هم اين گونه اند". وقتى شيخ على سر خود را بالا گرفت، ديگر امام را نديد![30]

    * * *


    آن روز شيخ على فهميد كه مردم ادّعا مى كنند با جان و دل، امام زمان را يارى مى كنند، امّا وقتى امتحان پيش مى آيد، حقيقت آشكار مى شود.
    كسانى كه آن شب فرار كردند، خودشان را دوست داشتند و مى خواستند از عذاب و گرفتارى نجات پيدا كنند و به بهشت و رفاه برسند، براى همين به امام زمان توسل مى جستند و از محبّت آن حضرت سخن مى گفتند، ولى در امتحان مردود شدند، آنان امام زمان را براى خودشان مى خواستند. خوشا به حال كسى به آن معرفت برسد كه جان و مال و همه هستى خود را با افتخار، فداى امام زمان كند و خودش را ديگر نبيند.
    البته امام زمان جلوه محبّت خدا هستند، او به شيعيانى كه براى رفع گرفتارى ها به او توسّل مى جويند، محبّت و عنايت دارد، زيرا به هر حال، آنان از غافلان يك مرحله جلوتر هستند، ولى آن شب، امام زمان مى خواست حقيقتى را به شيعيانش نشان بدهد. هيچ كس نبايد در مسير معرفت، نااميد شود، همه بايد تلاش كنند تا به آن مقامى برسند كه شيخ على رسيده بود.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب يارى خورشيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن