کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    اولین مادر : آمنه

     اولین مادر : آمنه


    مادر پيامبر

    بانوى من! اى مادرِ پيامبر! آن قدر پاك و طاهر هستى كه خدا چنين مقدّر كرد تا تو مادر بهترين پيامبر او شوى! تو در مكّه زندگى مى كنى، روزگار جاهليّت است، بت پرستى در شهر مكّه رواج دارد، سنت هاى جاهلى در ميان مردم به چشم مى خورد، ولى هيچ نشانه اى از بت پرستى و كفر در وجود تو نيست.
    تو از نسل ابراهيم(عليه السلام) هستى، (تو از خاندان قُريش مى باشى)، خدا به ابراهيم دستور داد تا همسرش هاجر را همراه با "اسماعيل" به مكّه آورد تا كعبه بار ديگر رونق بگيرد. ابراهيم به سوى فلسطين بازگشت امّا همسرش (هاجر) و فرزندش (اسماعيل) در كنار كعبه ماندند و كم كم مكّه رونق گرفت و در آنجا شهرى بنا شد. اسماعيل در همانجا ازدواج كرد و نسل او در مكّه باقى ماند.
    اكنون تو دخترى پاك هستى كه به خداى يگانه ايمان دارى و هرگز نشانه اى از كفر و بت پرستى در زندگى تو نيست. تو بيشتر وقت ها در خانه هستى، فضاى بيرون خانه، فضاى كفر و بت پرستى است، زنان بى حجاب در شهر رفت و آمد مى كنند، تو در خانه هستى و زياد بيرون نمى آيى، تو پاكى و ايمان را از ابراهيم(عليه السلام) به ارث برده اى، هر چند سياهى ها همه جا را فرا گرفته است ولى تو ثابت كرده اى كه مى توان در اوج سياهى ها پاك بود و همچون مهتابى درخشيد. تو بهترين الگو براى دختران در همه زمان ها و مكان ها مى باشى. در زمانى كه مردم گرفتار ترس و وحشت هستند تو در امن و امان هستى و براى همين هم نام تو "آمنه" است، آمنه به معناى كسى است كه از هر ترس و وحشتى در امان است.

    * * *


    "عبد الله" همان كسى است كه قرار است پدر پيامبر بشود، او جوانى است كه هنوز ازدواج نكرده است، پدر او "عبدالمُطَلّب" است. "عبدالمُطَلّب" به "عبد الله" پيشنهاد ازدواج با تو را مى دهد، عبد الله اين پيشنهاد را قبول مى كند، قرار مى شود تا آنها به خواستگارى تو بيايند.
    شب فرا مى رسد، عبد المطّلب همراه با عدّه اى از اقوام خود به خانه پدر تو مى آيند، آنها مى خواهند تو را از پدرت خواستگارى كنند، عبد المطّلب چنين مى گويد: "من خدا را به خاطر همه نعمت هايى كه به ما داده است ستايش مى كنم"، سپس رو به پدر تو مى كند و مى گويد: "من دختر تو را براى پسرم عبدالله خواستگارى مى كنم"، پدر تو هم رضايت و خوشنودى خود را اعلام مى كند، زيرا قبلاً با تو سخن گفته است و مى داند تو به اين ازدواج راضى هستى.
    اكنون عبدالمطّلب بسيار خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا مراسم عروسى را برگزار كند، او به شكرانه اين ازدواج، چهار روز به مردم وليمه مى دهد و آنان بر سر سفره او مى نشينند...

    * * *


    مدّتى از اين ازدواج مى گذرد، زندگى مشترك تو با عبدالله آغاز مى شود، بعد از مدّتى تو حامله مى شوى، خودت احساس مى كنى كه فرزندت، آينده اى درخشان خواهد داشت، فرزند تو همان پيامبر موعود است. تو مادر گل سرسبد جهان شده اى، خوشا به حال تو كه اين رستگارى و سعادت نصيب تو شده است!

    * * *


    عبد الله هر لحظه منتظر است تا اين روزها سپرى شود و فرزندش به دنيا آيد، مدّت زيادى ديگر تا ولادت محمّد(صلى الله عليه وآله)باقى نمانده است. اكنون عبدالله تصميم مى گيرد كه سفرى به سوى شام (دمشق) داشته باشد، اين سفر يك سفر تجارى است. او به سوى شام مى رود ولى در بازگشت از اين سفر در نزديكى هاى شهر يثرب بيمار مى شود (شهر يثرب بعدها به نام مدينه نام گذارى مى شود). او در اين شهر از دنيا مى رود و عدّه اى از مردم يثرب او را در همان شهر به خاك مى سپارند، آرى مصلحت خدا بر اين قرار گرفته است كه آخرين پيامبر او يتيم باشد...

    * * *


    اين خبر به مكّه مى رسد كه عبد الله از دنيا رفته است، اشك از چشمان تو جارى مى شود، اين مصيبت جانكاه است ولى تو صبر پيشه مى كنى، زيرا مى دانى همه كارهاى خدا از روى حكمت است و او خير و صلاح بندگانش را مى خواهد، تو راضى به رضاى خدا هستى و اين نشانه ايمان قوى توست.
    مدّتى مى گذرد، شب هفدهم ماه ربيع الاول فرا مى رسد، فرشتگان نزد تو مى آيند، نورى زمين و آسمان را فرا مى گيرد، محمّد(صلى الله عليه وآله) به دنيا مى آيد، خدا فرمان مى دهد تا فرشته اى در كنار كعبه چنين ندا دهد: "اى مردم! آخرين پيامبر خدا به دنيا آمد، بدانيد كه عزّت ابدى در پيروى از اوست".

    * * *


    اكنون محمّد(صلى الله عليه وآله) در آغوش تو آرميده است، تو چقدر خوشحال و شاداب هستى، كدام مادر به سعادت و رستگارى تو مى رسد؟ تو گل سر سبد جهان را در آغوش گرفته اى. دل تو آرام گرفته است، امانت بزرگى كه خدا به تو داده است را مى بوسى و مى بويى. اكنون عبدالمطّلب (پدربزرگ محمّد) نزد تو مى آيد، وقتى او نوه اش را مى بيند سجده شكر به جا مى آورد و خدا را به خاطر اين نعمت بزرگ سپاس مى گويد...

    * * *


    خطر بيمارى در كمين مردم مكّه است، اگر محمّد(صلى الله عليه وآله) در شهر بماند ممكن است به بيمارى مبتلا بشود، براى همين عبد المطلب تصميم مى گيرد تا دايه اى براى محمّد(صلى الله عليه وآله) پيدا كند. دايه اى كه بتواند او را در دل طبيعت و هواى تازه و سالم بزرگ كند، اين بهترين راه است تا او از شهر به دور باشد. عبدالمطلب در جستجوى دايه اى خوب و شايسته است و سرانجام زنى به نام "حليمه" اين افتخار را پيدا مى كند كه دايه محمّد(صلى الله عليه وآله) باشد. تو محمّد(صلى الله عليه وآله)را به او مى سپارى....

    * * *


    دلت براى فرزندت تنگ مى شود، امّا سلامت او از همه چيز مهم تر است، گاهى اوقات، حليمه پسرت را نزد تو مى آورد و تو او را مى بينى، پسرت روز به روز بزرگ و بزرگ تر مى شود...
    مدّتى مى گذرد، ديگر وقت آن است كه محمّد(صلى الله عليه وآله) به مكّه بازگردد، تو چقدر خوشحال هستى كه ديگر محمّد(صلى الله عليه وآله)هميشه پيش توست...

    * * *


    فرزند تو ديگر شش ساله شده است، اكنون وقت آن است كه تو او را به يثرب (مدينه) ببرى تا او با قبر پدر ديدار كند، پس همراه او و يكى از دوستانت به سوى يثرب حركت مى كنى، ده روز سفر شما طول مى كشد، وقتى به يثرب مى رسى، بغض گلوى تو را مى فشارد، اشك از چشمان تو جارى مى شود، محمّد(صلى الله عليه وآله) جلو مى آيد و اشك چشم تو را پاك مى كند.
    چند روز در يثرب مى مانى، ديگر وقت آن است تا به مكّه بازگردى، پس همراه محمّد(صلى الله عليه وآله) و دوستت به سوى مكّه به راه مى افتيد، پنج روز در راه هستيد، به منطقه "اَبوا" مى رسيد، اينجاست كه تو بيمار مى شوى، بيمارى تو شدت مى گيرد و ديگر قادر به ادامه مسير نيستى. محمّد(صلى الله عليه وآله) كنار توست، گاهى به تو نگاه مى كند و اشك مى ريزد ولى به آنچه خدا مقدّر كرده است راضى است.
    مدّتى مى گذرد، حال تو وخيم تر مى شود، ديگر اميدى به بهبودى تو نيست، گاهى از هوش مى روى، وقتى به هوش مى آيى، دست محمّد را در دست خود مى گيرى و چنين مى گويى: من مى دانم كه يك روز، خدا تو را به پيامبرى مبعوث مى كند، تو پيامبرى خواهى بود كه براى هدايت و رستگارى همه مردم دنيا مبعوث خواهى شد، تو يكتاپرستى را زنده خواهى كرد، همان يكتاپرستى كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) آن را زنده كرد، تو از نسل ابراهيم(عليه السلام)هستى و راه او را ادامه خواهى داد".
    هر كس به اين سخنان دقّت كند به خوبى مى فهمد كه ايمان و باور تو چگونه بوده است، اين سخن تو حقيقت را آشكار مى سازد و هيچ شكى باقى نمى گذارد. تو بانويى بودى كه به توحيد (يكتاپرستى) و نبوّت ايمان داشتى، تو پيرو دين حضرت ابراهيم(عليه السلام) بودى و نام و ياد او را زنده نگاه داشتى.
    اكنون محمّد(صلى الله عليه وآله) به چهره تو نگاه مى كند، اشك در ديده دارد، او فهميده است كه اين آخرين سخنان توست، پس رو به او مى كنى و چنين مى گويى: "هر كس كه در اين دنيا زندگى كند، روزى از دنيا مى رود، من از دنيا مى روم ولى نام من براى هميشه باقى خواهد ماند زيرا فرزندى مانند تو به دنيا آوردم كه هرگز به پليدى ها آلوده نخواهد شد".
    اى آمنه! تو فرزندت را به خوبى مى شناسى، در روزگارى كه بت پرستى همه جا را فرا گرفته است، او يكتاپرست است، زيرا تو خود يكتاپرست بودى، تو هرگز بت ها را پرستش نكردى و در اوج سياهى ها از همه پليدى ها به دور بودى.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) براى بار آخر صداى تو را مى شنود، تو به او آخرين نگاه را مى كنى، ديگر وقت رفتن است، ديدار تو و پسرت به روز قيامت افتاد، تو چشم هاى خود را مى بندى و روحت از قفس تنگ اين دنيا رها مى شود...
    اشك از چشمان محمّد(صلى الله عليه وآله) جارى مى شود، دوست تو جلو مى آيد و با مهربانى، او را از پيكر تو جدا مى كند. پيكر تو در همان منطقه "اَبوا" كه در ميانه راه مكّه و مدينه است، دفن مى شود. دوست تو محمّد(صلى الله عليه وآله) را به مكّه مى برد و او را نزد عبدالمطّلب مى سپارد.

    * * *


    اكنون مى خواهم سخنى از امام صادق(عليه السلام) را بازگو كنم تا مطلب بيشتر آشكار شود، آن حضرت چنين فرمود: روزى از روزها جبرئيل بر پيامبر نازل شد و پيامى را از طرف خدا آورد. به راستى آن پيام چه بود؟ پيام خدا اين بود كه اى محمّد! من، پدر و مادر تو را از عذاب جهنّم ايمن كرده ام و آنان را در بهشت جاى داده ام.
    بانوى من! اى آمنه! شيعيان كه پيرو امام صادق(عليه السلام) هستند به اين سخن اعتقاد دارند و بر اين باورند كه جايگاه تو در بهشت است، روشن است كه شخص كافر هرگز نمى تواند در بهشت جاى بگيرد، تو زنى پاك دامن و مؤمن بودى و براى همين خدا تو را در بهشت جاى داد.
    بانوى من! من نمى دانم اكنون چه كنم؟ مطلبى را مى خواهم بنويسم ولى از تو خجالت مى كشم، من متحيّر هستم، چه كنم؟

    * * *


    بايد بنويسم، اين رسالت من است، خدا اين قلم را در دست من به امانت گذاشته است، اصلاً چرا خدا در قرآن به قلم سوگند خورده است: (ن و القلم و ما يسطرون)...
    قلم براى اين است كه روشنگرى كند و بنويسد و فرياد بزند كه بعضى از اهل سنّت چه ظلمى در حق تو كردند! چه جسارت ها به تو كردند! در بعضى از كتاب هاى چنين آمده است:
    يك روز پيامبر گريه شديدى كرد، يكى از اطرافيان پرسيد: "اى پيامبر! چرا گريه مى كنيد؟"، پيامبر پاسخ داد: "مى خواستم براى مادرم دعا كنم و قبرش را زيارت كنم، اكنون خدا اجازه داده است تا سر قبر مادرم بروم ولى به من دستور داده است تا براى مادرم دعا نكنم زيرا دعا براى كسى كه كافر بوده است جائز نيست، براى همين است دلم به حال مادرم سوخت و اشك از چشمانم جارى شد".
    واى بر من! اين چه داستانى است كه عدّه اى از اهل سنّت در كتاب هاى خود نقل كرده اند؟ چرا عدّه اى هنوز هم اين داستان ساختگى را باور دارند و آن را نقل مى كنند؟ چگونه ممكن است خدا به پيامبر اجازه ندهد تا براى تو دعا كند؟
    چرا عدّه اى اين داستان هاى ساختگى را باور دارند؟ مگر آنان از زندگى تو با خبر نيستند؟ تو زنى مؤمن و يكتاپرست بودى، به آيين حضرت ابراهيم(عليه السلام) ايمان داشتى و هرگز بت ها را نپرستيدى.
    تو در آن لحظه اى كه مى خواستى جان به جان آفرين تسليم كنى از ايمان و باور خود سخن گفتى، من بار ديگر سخنان تو با محمّد(صلى الله عليه وآله)در آن لحظه را بازگو مى كنم، تو به فرزندت چنين گفتى: "مى دانم كه يك روز، خدا تو را به پيامبرى مبعوث مى كند، تو يكتاپرستى را زنده خواهى كرد، همان يكتاپرستى كه حضرت ابراهيم(عليه السلام) آن را زنده كرد".
    چرا عدّه اى به اين سخن تو توجّه نمى كنند؟ چرا اين سخن تو را مخفى مى كنند؟ دليل اين كارهاى آنان روشن است: آنان كه تو را بت پرست معرفى مى كنند دردِ بزرگى دارند، زيرا عدّه اى خود را "خليفه پيامبر" خواندند و حكومت را به دست گرفتند و در حق اهل بيت(عليهم السلام) ظلم فراوان كردند، آنان خود را رهبر مسلمانان معرفى كردند، ولى مادر خودشان، بت پرست بود، اين دردِ بزرگى براى آنان بود، مردم به آنان مى گفتند: چگونه ممكن است كه مادر شما بت پرست باشد و شما به مقام رهبرى برسيد؟ آنان چاره نديدند، پس داستان هاى ساختگى نقل كردند و به مردم گفتند: اگر مادر ما بت پرست بوده است، مادرِ پيامبر هم بت پرست بوده است!! آنان با اين سخنان دروغ، مردم را فريب دادند و براى چند روز حكومت بى ارزش دنيا، تو را بت پرست معرفى كردند و اين گونه بود كه مظلوميت تو را رقم زدند...
    اى مادر عزيز پيامبر! اى آمنه! من رسالت خود را از ياد نمى برم، من شيعه هستم، به يكتاپرستى تو ايمان دارم، تو مادر پيامبر من هستى، برايم بسيار گرامى و عزيز هستى، من غيرت دينى دارم و هرگز از كسى كه تو را بت پرست بداند پيروى نمى كنم...

    * * *


    ديگر وقت آن است تا درباره توسل به تو سخن بگويم و فرياد برآورم كه فرهنگ ناب شيعه كدام است. يك شيعه افتخار مى كند كه به تو و ديگر مادران اهل بيت(عليهم السلام) توسل بجويد، اين ماجرا بسيار شنيدنى است: ايام حج بود، يكى از شيعيان در مكّه امام صادق(عليه السلام) را ديد و به آن حضرت چنين گفت: آقاى من! من پولى زيادى را به كسى قرض داده ام ولى او پول مرا پس نمى دهد، او گرفتارى داشت، من به او پول قرض دادم، اما الان گرفتارى اش برطرف شده است ولى قرض خود را ادا نمى كند، امام صادق(عليه السلام)به او گفت: "به نيت عبدالمطلب و ابوطالب و آمنه و فاطمه بنت أسد (مادر حضرت على(عليه السلام)) طواف به جا بياور، وقتى اين كار را انجام بدهى خدا مشكل تو را حل مى كند".
    او وضو گرفت و به مسجد الحرام رفت و چهار طواف (با نماز بعد از طواف) به جا آورد، هنوز ساعتى نگذشته بود كه آن دوستش را ديد كه به سمت او مى آيد و به او مى گويد: "نزد من بيا تا پول تو را به تو پس بدهم".
    از اين ماجرا مى آموزم كه اگر مكه بودم براى آن چهار نفر طواف به جا آورم، و اگر در مكه نبودم پس براى آنان نماز بخوانم، كار خيرى را به نيت آنان انجام بدهم، اين بهترين راه براى رسيدن به حاجت است، اين چهار نفر نزد خدا مقامى بس بزرگ دارند، من نبايد از اين نكته غافل بشوم...



کتاب با موضوع مادران معصومین


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب دوازده مادر نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن