کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    دوازدهمين مادر: نرجس(عليها السلام)

      دوازدهمين مادر: نرجس(عليها السلام)


    مادر امام زمان(عليه السلام)

    تو در كشور "رُوم" در اروپا به دنيا آمدى، نام تو "نرجس" است، تو دختر قيصر رُوم هستى، قرار است چند روز ديگر با پسر عمويت ازدواج كنى. مقدمات جشن فراهم مى شود، مهمان هاى زيادى به كاخ مى آيند، وقتى داماد مى خواهد بر روى تخت بنشيند، ناگهان همه چيز مى لرزد، زلزله اى سهمگين، همه را به وحشت مى اندازد. گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. پايه هاى تخت مى شكند و داماد بى هوش بر روى زمين مى افتد، عروسى به هم مى خورد، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمى داند.

    * * *


    شب از نيمه گذشته است و تو در خواب هستى، در خواب چنين مى بينى: "عيسى(عليه السلام) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند. گويا همه، منتظر آمدن كسى هستند. در قصر باز مى شود. مردانى نورانى وارد مى شوند. بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است. عيسى(عليه السلام) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: "سلام و درود خدا بر تو اى آخرين پيامبر! اى محمّد!". عيسى(عليه السلام) محمّد(صلى الله عليه وآله) را در آغوش مى گيرد و از او مى خواهد به قسمت پذيرايى قصر بروند. همه مى نشينند. چهره عيسى(عليه السلام) همچون گل شكفته شده و سكوت بر فضاى قصر سايه افكنده است. بعد از لحظاتى، محمّد(صلى الله عليه وآله) رو به عيسى(عليه السلام) مى كند و مى گويد: "اى عيسى! من آمده ام تا نرجس را براى يكى از فرزندانم خواستگارى كنم". محمّد(صلى الله عليه وآله) با دست اشاره به جوانى مى كند كه در كنارش نشسته است. تو نگاه مى كنى جوانى را مى بينى كه صورتش چون ماه مى درخشد. اين جوان، امام يازدهم شيعيان و نام او "حسن" است... مراسم عقد برگزار مى شود و تو به عقد آن جوان در مى آيى. ناگهان از خواب بيدار مى شوى.

    * * *


    چند شب مى گذرد، بار ديگر تو در خواب مى بينى كه قصر نورانى شده است. هزاران فرشته به آنجا آمده اند. ناگهان دو بانو از آسمان مى آيند. يكى از آنان مريم(عليها السلام) است، او به تو رو مى كند و مى گويد: "آيا اين بانو را مى شناسى؟ او فاطمه(عليها السلام) دختر محمّد(صلى الله عليه وآله)است". فاطمه(عليها السلام) به روى تو لبخند مى زند و تو به دست او مسلمان مى شوى...

    * * *


    اكنون كه مسلمان شده اى به تو چنين گفته مى شود: "به زودى سپاه روم براى مبارزه با لشكر اسلام مى رود، گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مى روند. تو بايد لباس يكى از اين كنيزان را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى. در اين جنگ، مسلمانان پيروز مى شوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مى شوند. مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مى برند. وقتى تو به بغداد برسى كسى به دنبال تو خواهد آمد و تو را نزد امام حسن عسكرى(عليه السلام) خواهد برد".

    * * *


    تو خود را به سپاه روم مى رسانى و همراه آنان به سوى سرزمين هاى اسلامى مى روى، سپاه مسلمانان به اين سو مى آيند، جنگ سختى در مى گيرد. نمى دانم چه سرنوشتى در انتظار توست. اسب ها شيهه مى كشند، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، تيرها از هر سو مى آيند، عدّه اى بر روى خاك مى افتند... و تو اسير مى شوى... تو در راه بغداد هستى...
    مدّتى مى گذرد، اكنون امام هادى(عليه السلام) مى خواهد مقدّمات ازدواج پسرش (امام حسن عسكرى(عليه السلام)) را فراهم سازد، پس پيرمردى را كه از شيعيان اوست به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "تو هميشه مورد اطمينان ما بوده اى. امشب مى خواهم به تو مأموريّتى بدهم تا همواره مايه افتخار تو باشد". بعد از آن، نامه اى را با كيسه اى كه در آن 220 سكّه طلاست به او مى دهد و از او مى خواهد به بغداد برود، امام نشانه هاى كنيزى را به پيرمرد مى دهد از او مى خواهد تا آن كنيز را خريدارى كند.
    پيرمرد به بغداد مى رود و مأموريّت خود را انجام مى دهد، او تو را پيدا مى كند، سكه هاى طلا را تحويل مى دهد و شما به سوى سامرا حركت مى كنيد، وقتى به خانه امام هادى(عليه السلام) مى رسى آن حضرت به استقبال تو مى آيد. سلام مى كنى و جواب مى شنوى. اكنون امام هادى(عليه السلام) به روى تو لبخند مى زند و مى گويد: "آيا مى خواهى به تو بشارتى بدهم كه چشمانت روشن شود؟ بدان كه خدا به زودى به تو فرزندى مى دهد كه آقاىِ همه دنيا خواهد شد و عدالت را در جهان برقرار خواهد كرد".
    اكنون امام هادى(عليه السلام) از خواهرش (حكيمه) مى خواهد تا تو را به خانه خود ببرد و به تو احكام اسلام را ياد بدهد.
    مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود: "ازدواج امام حسن عسكرى(عليه السلام) و تو" وقتى عقد خوانده مى شود تو سجده شكر به جا مى آورى...

    * * *


    تو در خانه امام عسكرى(عليه السلام) زندگى مى كنى، مدّتى مى گذرد، شب نيمه شعبان سال 255 فرا مى رسد، حكيمه به ديدار امام آمده است، نزديك افطار است، او مى خواهد به خانه خودش برود، امام به او مى گويد:
    ــ عمّه جان! دلم مى خواهد امشب پيش ما بمانى. امشب شبى است كه تو سال هاست در انتظار آن هستى.
    ــ منظور شما چيست؟
    ــ امشب، وقت سحر، فرزندم مهدى(عليه السلام) به دنيا مى آيد. آيا تو نمى خواهى او را ببينى؟
    اشكِ شوق از چشمان حكيمه جارى مى شود و بى اختيار به سجده مى رود و مى گويد: "خدايا! چگونه تو را شكر كنم كه امشب آخرين حجّت تو را مى بينم".
    او نزد تو مى آيد و چنين مى گويد: "امشب تو سرور همه زنان دنيا مى شوى! تو مادر پسرى مى شوى كه همه پيامبران آرزوى بوسه بر خاك قدم هايش را دارند. فرزند توست كه براى اهل ايمان آسايش را به ارمغان مى آورد و ظلم و ستم را نابود مى كند".

    * * *


    نزديك سحر است، حكيمه در كنار تو نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است كه ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى گيرد. حكيمه ديگر نمى تواند تو را ببيند. پرده اى از نور ميان او و تو واقع شده است.
    ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است. لحظاتى مى گذرد، او نوزادى را مى بيند كه در هاله اى از نور است و رو به قبله به سجده رفته است، بوى خوش بهشت تمام فضا را گرفته است. پرندگانى سفيد همچون پروانه بالاى سرِ مهدى(عليه السلام) پرواز مى كنند.
    حكيمه نگاه مى كند و مبهوت زيبايى او مى شود، مهدى(عليه السلام) نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد: "اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله، وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ الله".

    * * *


    حكيمه جلو مى رود تا مهدى(عليه السلام) را در آغوش بگيرد. به بازوىِ راست مهدى(عليه السلام)نگاه مى كند، مى بيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره "اسرا" بر آن نوشته شده است: (جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِـلُ): "حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است.
    اكنون حكيمه مهدى(عليه السلام) را به نزد پدر مى برد، همين كه چشم پسر به پدر مى افتد سلام مى كند. پدر لبخندى مى زند و جواب او را با مهربانى مى دهد.
    حكيمه مهدى(عليه السلام) را بر روى دست پدر قرار مى دهد. امام فرزندش را در آغوش مى گيرد و بر صورتش بوسه مى زند و در گوشش اذان مى گويد. امام دستى بر سر فرزند خويش مى كشد و مى گويد: "به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!"، صداى زيباىِ مهدى(عليه السلام) سكوت فضا را مى شكند، او اين آيه از قرآن را مى خواند: (وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ): "ما اراده كرده ايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم".
    اكنون حكيمه مهدى(عليه السلام) را نزد تو مى آورد، تو فرزندت را در آغوش مى گيرى، خوشا به حال تو كه ديگر ملكه تمام هستى شده اى! همه جهان به تو افتخار مى كند كه تو عزيزترين مادر در نزد خدا هستى...

    * * *


    هوا ديگر روشن شده است و هنوز مهدى(عليه السلام) در آغوش توست و تو او را نوازش مى كنى. در اين لحظه ها هر مادرى دوست دارد ساعت ها با فرزندش خلوت كند و هزاران بار فرزندش را ببوسد و ببويد، ناگهان صداى درِ خانه به گوش مى رسد. رنگ از چهره حكيمه مى پرد، گويا او ترسيده است. چه خبر است؟ صداى در بار ديگر به گوش مى رسد.
    خداى من! هر روز در همين وقت ها، اوّلين جاسوس زن مى آمد تا از خانه امام گزارشى براى خليفه ببرد. حكومت بنى عبّاس مى خواهند بدانند آيا امام عسكرى داراى پسرى شده است يا نه؟ جاسوسان دستور دارند تا هر خبرى از اين خانه را براى خليفه ببرند، خليفه مى خواهد پسر امام عسكرى(عليه السلام)را در همان كودكى شهيد كند، آنان از نام مهدى(عليه السلام) در خوف و هراسند.
    حكيمه چه كند؟ در خانه را باز كند يا نه؟ اگر اين جاسوس بيايد و مهدى(عليه السلام) را ببيند چه خواهد شد؟

    * * *


    اكنون فرشتگانى آشكار مى شوند، امام عسكرى(عليه السلام) جلو مى آيد، مهدى(عليه السلام)را از تو مى گيرد و با يكى از آن فرشتگان سخن مى گويد، گويا او با جبرئيل سخن مى گويد: "مهدى را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما". آن فرشته نزديك مى آيد، مهدى(عليه السلام) را از دست پدر مى گيرد. جبرئيل و ديگر فرشتگان به سوى آسمان پر مى كشند و مهدى(عليه السلام) را با خود مى برند.
    اكنون امام عسكرى(عليه السلام) به تو رو مى كند و مى گويد: "به زودى فرزندت در آغوش تو خواهد بود"..

    * * *


    چند روز مى گذرد، امام عسكرى(عليه السلام) مى خواهد تا براى فرزندش، عقيقه كند، قلم و كاغذ در دست مى گيرد و نامه اى به بعضى از ياران نزديك خود در شهرهاى مختلف مى نويسد و از آنها مى خواهد تا گوسفندانى را خريدارى نموده و براى مهدى(عليه السلام)عقيقه كنند. گويا سيصد گوسفند خريدارى مى شود و همه آنها به نيّت سلامتى مهدى(عليه السلام) ذبح مى شوند...

    * * *


    آينده آبستن حوادث تلخى است، آتش فتنه شعلهور خواهد شد، جعفر كه برادر امام عسكرى(عليه السلام) است، سوداى رياست و امامت دارد، شيعيان او را به نام "جعفركذّاب" مى شناسند.
    او به برادرش حسادت مىورزد، اين اوج مظلوميّت امام عسكرى(عليه السلام) است كه برادرش، اين گونه او را اذيت و آزار مى دهد. (هر چند كه جعفر، سيّد است ولى چنين سيّدى شايسته احترام نيست، زيرا احترام از او، باعث مى شود كه راه باطل، تقويت شود، او به دروغ ادعاى امامت مى كند).
    او يك بار با طرفدارانش به خانه امام عسكرى(عليه السلام) هجوم برد تا مهدى(عليه السلام)را پيدا كند و او را تحويل حكومت بدهد. ولى هر چه آنجا را جستجو كرد چيزى دستگيرش نشد. تو كه مادر هستى اين ماجرا دل تو را به درد مى آورد و اشك از چشمان تو جارى مى سازد.
    امام عسكرى(عليه السلام) به تو خبرهايى از آينده مى دهد، تو متوجه مى شوى كه وقتى امام از دنيا برود، جعفر بار ديگر به اين خانه حمله خواهد كرد، روزهاى سختى در انتظار است، براى همين تو از امام تقاضايى مى كنى، تو دوست داشتى زودتر از امام از اين دنيا بروى تا آن حوادث تلخ را به چشم نبينى، امام هم دعا مى كند و اين دعا مستجاب مى شود و تو از دنيا مى روى، امام عسكرى(عليه السلام) پيكر تو را در كنار قبر امام هادى(عليه السلام) دفن مى كند، اكنون ديگر "سوسن" كه مادربزرگ مهدى(عليه السلام) است براى مهدى(عليه السلام) مادرى مى كند...

    * * *


    مدتى مى گذرد، اكنون مهدى چندسال دارد، يكى از شيعيان قم به نام "احمد بن اسحاق" از قم به سامرا مى آيد و خدمت امام عسكرى(عليه السلام)مى رسد، او از امام مى پرسد: "آقاى من! امام بعد از شما كيست؟". امام عسكرى(عليه السلام)لبخندى مى زند و سپس از جا برمى خيزد و از اتاق خارج مى شود. بعد از لحظاتى، آن حضرت در حالى كه مهدى(عليه السلام) را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود. امام عسكرى(عليه السلام) رو به احمد بن اسحاق مى كند و مى گويد: "اين پسرم مهدى(عليه السلام) است كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد".
    اشك در چشم شيخ حلقه مى زند. او نمى داند چگونه خدا را شكر كند كه توفيق ديدار مهدى(عليه السلام) را نصيب او كرده است. مشتاقانِ بى شمارى آرزو دارند تا گل روى مهدى(عليه السلام) را ببينند و از اين ميان امروز او انتخاب شده است. اكنون صدايى توجّه او را به خود جلب مى كند: "اَنا بَقِيّةُ الله : من ذخيره خدا هستم".
    اين صدا از كيست؟ اين صداى مهدى(عليه السلام) است كه خود را معرّفى مى كند.

    * * *


    چرا مهدى(عليه السلام) خود را اين گونه معرّفى مى كند؟ حتماً ديده اى بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند.
    خدا مهدى(عليه السلام) را براى روزگارى ذخيره كرده است كه زمينه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدى(عليه السلام)، حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود. آرى، مهدى(عليه السلام)، بَقيّةُ الله است، او ذخيره خداست. او يادگار همه پيامبران است... خدا كند كه بيايد...


کتاب با موضوع مادران معصومین


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۵: از كتاب دوازده مادر نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن