کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    دومين مادر: فاطمه بنت اَسَد(عليها السلام)

      دومين  مادر: فاطمه بنت اَسَد(عليها السلام)


    مادر حضرت على(عليه السلام)

    اى فاطمه بنت اَسَد! اى مادر على(عليه السلام)! عشق على(عليه السلام) در سينه من است، من به او عشق مىورزم، چگونه مى شود من از عشق او دم بزنم امّا ياد و نام تو را كه مادر او هستى از ياد ببرم، اى مادر همه خوبى ها! اى مادر همه زيبايى ها!
    تو از نسل حضرت ابراهيم(عليه السلام) هستى (از خاندان قريش مى باشى)، شوهر تو ابوطالب است. ابوطالب عموىِ محمّد(صلى الله عليه وآله)است، او كسى است كه سرپرستى محمّد(صلى الله عليه وآله) را به عهده گرفته است.
    آرى، وقتى پيامبر به دنيا آمد، پدرش از دنيا رفته بود، براى همين پدربزرگش عبدالمطّلب سرپرستى او را به عهده گرفت، وقتى كه پيامبر به سن هشت سالگى رسيد، عبد المطلب از دنيا رفت، پيامبر كه نه پدر داشت و نه مادر، پس ابوطالب سرپرستى او را به عهده گرفت و او را به خانه خود برد و تا زنده بود دست از حمايت او برنداشت.
    اى فاطمه بنت اسد! محمّد(صلى الله عليه وآله) هشت ساله بود كه به خانه تو آمد، او تو را "مادر" خطاب مى كرد، تو همراه با شوهرت (ابوطالب) اين يتيم را سرپرستى كرديد، شما كارى كرديد تا درد فقدان پدر و مادر بر او سخت نيايد، براى او پدر و مادرى كرديد، تو با اين كه پسران ديگرى در خانه داشتى ولى محمّد(صلى الله عليه وآله) را بيش از همه احترام مى گرفتى، تو ايمان داشتى كه او آينده اى درخشان دارد و به زودى خدا او را به پيامبرى برخواهد انگيخت.
    اكنون سال ها گذشته است، محمّد(صلى الله عليه وآله) ديگر جوانى رشيد شده و ديگر وقت آن است كه ازدواج كند، پس او با "خديجه" ازدواج مى كند و زندگى مشترك خود را آغاز مى كند، با اين حال هنوز هم تو در حق او مادرى مى كنى، مهر و عطوفت تو مثال زدنى است.
    پنج سال از زمانى كه محمّد(صلى الله عليه وآله) ازدواج كرده است مى گذرد، اكنون او به سن سى سالگى رسيده است، تو آرزو داشتى كه خدا فرزندى به تو بدهد تا بيش از ديگران، يارى محمّد(صلى الله عليه وآله) را بنمايد، براى همين تو بار ديگر حامله مى شوى.
    تو براى طواف كعبه به سوى مسجد الحرام مى روى، تو زنى مؤمن و يكتاپرست هستى، كعبه خانه اى است كه ابراهيم(عليه السلام) آن را بنا كرده است، تو كعبه را طواف مى كنى تا به همه نشان بدهى كه پيرو آيين ابراهيم(عليه السلام) هستى و از بت پرستى بيزارى.
    در حال طواف هستى ناگهان دردِ زايمان تو را فرا مى گيرد، اين سخت ترين لحظه براى يك زن است، اكنون در اطراف كعبه مردان نامحرم هستند، اكنون تو بايد چه كنى؟ فرصت ندارى به خانه برگردى، پس با خدا چنين سخن مى گويى: "خدايا! خودت مى دانى كه من به تو ايمان دارم، من به رسالت جدم ابراهيم باور دارم و مى دانم اين كعبه را او بنا كرده است، پس تو را سوگند مى دهم به ابراهيم و به اين خانه تا به من رحم كنى، خدايا! تو را به اين فرزندى كه در راه دارم و با من سخن مى گويد، سوگند مى دهم كه مرا يارى كنى".
    ناگهان ديوار كعبه شكافته مى شود، صدايى به گوش تو مى رسد كه تو را به داخل كعبه دعوت مى كند، تو وارد خانه خدا مى شوى، شكاف ديوار بسته مى شود، عدّه اى كه در آن اطراف بودند با ديدن اين صحنه متعجّب مى شوند، فورى به كليددار كعبه خبر مى دهند، او سراسيمه مى آيد، هر كارى مى كند نمى تواند درِ كعبه را باز كند، اينجاست كه همه مى فهمند رازى در كار است.
    فرزند تو به دنيا مى آيد، صدايى به گوش تو مى رسد كه از تو مى خواهد نام فرزندت را "على" بگذارى! اكنون كعبه خوشحال است و به خود مى بالد كه امروز ميزبان تو و پسر توست، به زودى پسر تو همه بت ها و سياهى ها و پليدى ها را از اطراف كعبه از بين خواهد برد.
    تو سه روز در كعبه مى مانى، فرشتگان براى تو غذاى بهشتى مى آورند، آرى، خدا نام على(عليه السلام) را براى پسرت برگزيد و اين گونه از او پذيرايى كرد، مريم(عليها السلام) مادر عيسى بود، او در بيت المقدس زندگى مى كرد، ولى وقتى كه زمان زايمان او فرا رسيد به او امر شد كه از بيت المقدس كه مسجدى باشكوه است خارج شود، زيرا مسجد نمى تواند زايشگاه عيسى(عليه السلام)باشد، امّا حكايت على(عليه السلام) چيز ديگرى است، على(عليه السلام) آن قدر نزد خدا مقام دارد كه خدا ديوار سنگى كعبه را به خاطر او مى شكافد و فرشتگان تو را به داخل كعبه دعوت مى كنند، اين فضيلتى است كه فقط و فقط براى على(عليه السلام) اتّفاق افتاده است.
    به راستى چه رمز و رازى در ميان است؟ خدا رحمت كند استاد مرا كه براى من چنين مثال مى زد: كعبه خانه خداست و خيلى احترام دارد، ولى باطن آن ولايت اهل بيت(عليهم السلام) است، براى همين اگر كسى سال هاى سال كنار كعبه نماز بخواند و آن خانه را طواف كند امّا ولايت را قبول نداشته باشد، خدا به او نظر رحمت نمى كند، زيرا او راه را گم كرده است، تولد على(عليه السلام) در كعبه اشاره اى است تا ما بدانيم حقيقت كعبه چيزى جز ولايت على(عليه السلام) نيست.

    * * *


    بعد از سه روز ديوار كعبه شكافته مى شود، تو همراه با فرزندت از كعبه بيرون مى آيى، وقتى ابوطالب فرزندش را مى بيند، بسيار خوشحال مى شود، محمّد(صلى الله عليه وآله) هم براى ديدن تو مى آيد، او مى داند خدا بهترين ياور او را برايش فرستاده است...

    * * *


    سال ها مى گذرد، فرزندت على(عليه السلام) بزرگ و بزرگ تر مى شود، محمّد(صلى الله عليه وآله) به غار حرا رفته است، على(عليه السلام) هم همراه اوست، شبى از شب ها نورى همه جا را روشن مى كند، جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و آيه هاى قرآن را براى او مى خواند، اين آغاز رسالت محمّد(صلى الله عليه وآله) است، خدا او را به پيامبرى برگزيده است، او آمده است تا مردم جهان را از جهل و نادانى نجات بدهد...
    على(عليه السلام) اولين مردى است كه به او ايمان مى آورد و اين افتخار بزرگى براى اوست، وقتى تو و شوهرت ابوطالب، ماجراى نازل شدن قرآن بر پيامبر را مى شنويد به او ايمان مى آوريد و به حمايت هاى خود از پيامبر ادامه مى دهيد، اين روزها بت پرستان كه منافعشان به خطر افتاده است با پيامبر دشمنى زيادى مى كنند ولى شما بر حمايت هاى خود مى افزاييد...

    * * *


    ده سال از زمانى كه محمّد(صلى الله عليه وآله) به پيامبرى رسيد مى گذرد، همسرت ابوطالب بيمار مى شود، كم كم حال او وخيم مى شود، تو در كنار بستر او هستى، او در آخرين لحظات هم به فكر حمايت پيامبر است، جوانان بنى هاشم را فرا مى خواند و از آنان مى خواهد كه هرگز دست از حمايت پيامبر برندارند. ابوطالب بعد از اين وصيت از دنيا مى رود و چشم تو در عزاى او گريان مى شود.

    * * *


    دشمنان اسلام دشمنى خود را آشكارتر مى كنند و پيامبر را در سختى هاى بيشمارى قرار مى دهند، پيامبر تصميم مى گيرد تا به يثرب (مدينه) مهاجرت كند، او مقدمات كار مهاجرت را فراهم مى كند و در فرصت مناسب به مدينه هجرت مى كند تو هم همراه فرزندت على(عليه السلام) به آنجا هجرت مى كنى و در آنجا با فرزندت زندگى مى كنى.
    ديگر وقت آن است كه فرزندت (على(عليه السلام)) ازدواج كند، مقدمات ازدواج او با فاطمه(عليها السلام) دختر پيامبر فراهم مى شود و تو چقدر خوشحال هستى كه فاطمه(عليها السلام) عروسِ تو مى شود، تو از خوشحالى در پوست خود نمى گنجى. مراسم ازدواج برگزار مى شود... بعد از مدّتى على(عليه السلام)همسر خود را به خانه اش مى آورد، مدّتى مى گذرد، خدا به او حسن(عليه السلام)و سپس حسين(عليه السلام) را عطا مى كند، دل تو از ديدن اين دو نوه خود، غرق شادمانى مى شود.
    سال چهارم هجرى فرا مى رسد، تو بيمار مى شوى و در بستر قرار مى گيرى، پيامبر بارها به عيادت تو مى آيد، يك روز كه پيامبر در مسجد است، على(عليه السلام) به نزد او مى آيد و در حالى كه بسيار اندوهگين است چنين مى گويد: "اِنّا لله و اِنّا اِليه راجِعون". پيامبر از او مى پرسد:
    ــ على جان! چه شده است؟
    ــ مادرم از دنيا رفت.
    ــ على جان! او فقط مادر تو نبود، بلكه او مادر من هم بود.
    اينجا است كه صداى گريه پيامبر بلند مى شود و چندين بار چنين مى گويد: "واى مادرم!". اين سخن، نشان از شدّت غصّه و اندوه پيامبر دارد. پيامبر به خانه تو مى آيد و مى گويد: "مادرجان! خدا تو را رحمت كند كه به اندازه مادر در حق من مهربانى كردى".
    پيامبر دستور مى دهد تا پيكر تو را غسل و كفن كنند، مردم براى تشييع جنازه تو مى آيند، پيامبر كفش هاى خود را از پا درمى آورد، او با پاى برهنه در مراسم تشييع جنازه تو شركت مى كند و به آرامى قدم برمى دارد، عدّه اى از اين كار پيامبر تعجّب مى كنند، پيامبر رو به آنان مى كند و مى گويد: "در تشييع جنازه فاطمه بنت أسد گروه بيشمارى از فرشتگان حاضر شده اند".
    من در اينجا لحظه اى به فكر فرو مى روم، اين سنّت پيامبر است كه در تشييع جنازه مؤمن با پاى برهنه حاضر مى شود، اين سنّت چقدر باشكوه است، كار علماى شيعه ريشه در سنّت واقعى پيامبر دارد، بى دليل نيست كه آنان با پاى برهنه به حرم امام حسين(عليه السلام) يا حرم امام رضا(عليه السلام) مى روند، در روز عاشورا و ايّام فاطميّه و مراسم اربعين و دسته هاى عزادارى، كفش از پا در مى آورند و با پاى برهنه در آن مراسم شركت مى كنند، به راستى كه آنان پيروان واقعى پيامبر هستند.

    * * *


    مراسم تشييع جنازه تو آغاز مى شود، پيكر تو را به سوى قبرستان بقيع مى برند، اكنون قبر تو آماده شده است، ديگر وقت آن است كه پيامبر بر پيكر تو نماز بخواند، وقتى بر مرده اى نماز مى خوانند واجب است پنج بار "الله اكبر" بگويند، ولى پيامبر بر پيكر تو، هفتاد بار "الله اكبر" مى خواند. مردم راز اين كار را سؤال مى كنند، پيامبر در پاسخ چنين مى گويد: "وقتى مى خواستم بر پيكر فاطمه بنت اسد نماز بخوانم ديدم كه فرشتگان در هفتاد صف ايستاده اند و مى خواهند بر پيكر او نماز بخوانند".
    آرى، با حضور فرشتگان در تشييع جنازه تو، همه مى فهمند كه تو نزد خدا مقامى بس بزرگ دارى.
    اكنون على(عليه السلام) پيكر تو را داخل قبر مى گذارد، سپس پيامبر چنين مى گويد: "اى فاطمه! من محمّد هستم كه با تو سخن مى گويم، فرشتگان از تو سؤال خواهند كرد كه خداى تو كيست؟ پيامبر تو كيست؟ امام تو كيست؟ در پاسخ چنين بگو: الله خداى من است، محمّد پيامبر من است، فرزندم على امام من است".
    مدّتى مى گذرد، مراسم ديگر تمام شده است، ديگر مردم مى خواهند به خانه هاى خود بازگردند، پيامبر كنار قبر تو مى ايستد و دست به دعا برمى دارد و چنين مى گويد: "خدايا! از تو مى خواهم تا مادرم فاطمه را مورد بخشش و رحمت خود قرار بدهى كه تو ارحم الراحمين هستى..".


کتاب با موضوع مادران معصومین


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب دوازده مادر نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن