کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ودو

      فصل بيست ودو


    عبّاس ، عموى پيامبر كنار پيامبر نشسته است و در اتاق، جاى سوزن انداختن نيست .
    بعد از لحظاتى ...
    على(عليه السلام) باز مى گردد و وارد اتاق مى شود .
    ديگر جايى نيست كه على(عليه السلام) بنشيند ، براى همين آن حضرت در آستانه در مى ايستد .
    نگاه پيامبر كه به على(عليه السلام) مى افتد ، رو به عموى خود ، عبّاس مى كند و از او مى خواهد تا برخيزد و على(عليه السلام) كنار او بنشيند .
    عبّاس در حالى كه از جاى خود بلند مى شود ، مى گويد : "اى پيامبر ، منِ پيرمرد را از جاى خود بلند مى كنى و اين جوان را به جاى من مى نشانى ؟" .[80]
    اگر به صورت عبّاس نگاه كنى او را عصبانى مى بينى !
    به راستى چرا بايد چنين باشد ، چرا بايد حتّى بنى هاشم هم طاقت ديدن فضائل على(عليه السلام) را نداشته باشند ؟
    على(عليه السلام) جانشين رسول خداست ، حتماً پيامبر با او كار خاصّى دارد و براى همين او را به كنار خود فرا خوانده است .
    على(عليه السلام) مى آيد و كنار پيامبر مى نشيند .
    پيامبر رو به اطرافيان خود مى كند و مى فرمايد : "اى بنى هاشم ، مبادا به على حسد بورزيد ، مبادا از دستور على سرپيچى كنيد كه در اين صورت ، گمراه خواهيد شد" .[81]
    عبّاس ، عموى پيامبر ، هنوز ناراحت است كه چرا پيامبر جاى او را به على(عليه السلام)داده است .
    او مى خواهد از اتاق بيرون برود كه پيامبر به او مى گويد : "عمو جان ، بترس از اين كه من از دنيا بروم در حالى كه از تو ناراحت باشم" .
    عموى پيامبر تا اين را مى شنود ، برمى گردد و در گوشه اى مى نشيند .
    اكنون وقت آن است كه ببينيم پيامبر چه كار مهمّى با على(عليه السلام) دارد .
    پيامبر انگشتر خود را از دست بيرون مى آورد و مى گويد : "اى على ، اين انگشتر را بگير و در دست كن تا همه ببينند" .[82]
    همه مى بينند كه على(عليه السلام) انگشتر پيامبر را مى گيرد و در دست خود مى كند .
    اكنون پيامبر تمام نيروى خود را در صداى خود جمع مى كند و مى گويد : "بدانيد برادر و وصىّ و جانشين من ، على است" .
    بعد از آن ، دست على(عليه السلام) را در دست خود گرفته و آن را بالا مى آورد به گونه اى كه همه ببينند و مى فرمايد : "اين على با قرآن است و قرآن با على است ، قرآن و على از هم جدا نمى شوند تا در روز قيامت كنار حوض كوثر نزد من آيند" .[83]
    اكنون ، پيامبر رو به على(عليه السلام) مى كند و مى گويد : "على جان! به من قول بده كه در اين لحظات آخر همواره كنار من باشى و چون از دنيا رفتم تا زمانى كه مرا در داخل قبر نگذاشته اى مرا تنها نگذارى" .[84]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۲: از كتاب مهاجر بهشت نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن