بسم الله الرحمن الرحيم
من از مرگ مى ترسيدم، از زمان كودكى ترس از مرگ را به من آموخته بودند، وقتى خبر مرگ دوستى يا آشنايى را مى شنيدم، متأسّف مى شدم، گويا در فرهنگ جامعه، چيزى بدتر از مرگ وجود نداشت، به من ياد داده بودند كه مرگ را براى دشمن بخواهم، و اين گونه بود كه در وجود خود، مرگ را بد مى دانستم.
زمانى فرا رسيد كه تحقيق را شروع كردم، مى خواستم با حماسه كربلا بيشتر آشنا شوم، اين گونه بود كه من با قاسم(عليه السلام)آشنا شدم، همان نوجوانى كه فرزندِ امام حسن(عليه السلام) بود و در كربلا جانش را فداى امام حسين(عليه السلام) نمود.
من محتاج سخن قاسم(عليه السلام) بودم، به راستى قاسم به چه درك و معرفتى رسيده بود كه مرگ را اين قدر زيبا مى ديد و آن را از عسل، شيرين تر مى دانست.
من بايد پاسخ اين سؤال را مى يافتم. اينجا بود كه من شاگرد مكتب او گشتم و او نگاه مرا به مرگ، تغيير داد. او روح تشنه مرا سيراب نمود و عشق خودش را به دلم، هديه كرد.
اكنون كه راه خود را يافته ام، حقوق مادى اين كتاب را از خود سلب مى كنم تا هر كس بخواهد بتواند آن را چاپ كند و در اختيار ديگران قرار دهد.
من اين كتاب را نذر قاسم(عليه السلام) كرده ام، زيرا وامدار او هستم. او معناى زندگى را به من آموخت، كاش من او را زودتر اين گونه شناخته بودم!
مهدى خُدّاميان آرانى
خرداد 1393 شمسى