کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۷

      فصل ۷


    شب عاشورا است و من مات و مبهوت اين سخن تو شده ام:
    اَحْلى مِنَ الْعَسَل.
    "مرگ براى من از عسل شيرين تر است".
    اين سخن چقدر عمق دارد! من بايد ساعت ها در آن فكر كنم...
    اين جمله تو، يك مكتب فكرى است، يك دنيا حرف دارد!
    وقتى كه حسين(عليه السلام) اين سخن تو را شنيد به تو گفت: "عمويت به فدايت!". حسين(عليه السلام) حجّت خداست، سخن او از روى احساس نيست، سخن او حق است، حسين(عليه السلام) چه رازى در سخن تو يافت كه به تو گفت: "جانم به فدايت"!
    اى قاسم!
    به من فرصت بده تا فكر كنم، ياريم كن! دستم را بگير تا بتوانم شرح اين سخن تو را بنويسم.

    * * *


    وقتى تاريخ انسان را مى خوانم مى بينم كه انسان همواره از مرگ ترسيده است، ترس از مرگ، ريشه در عمق تاريخ دارد، فرهنگ هاى مختلف تلاش كرده اند به گونه اى با اين ترس مقابله كنند.
    عدّه اى بر اين باورند كه نبايد به مرگ فكر كرد، آنان مى گويند كه نبايد براى كودكان از مرگ گفت.[49]
    آيا اگر من به مرگ فكر نكنم، اين ترس تمام مى شود؟ وقتى هر روز مى بينم كه عدّه اى به كام مرگ، فرو مى روند، چگونه مى توانم مرگ را فراموش كنم. من مرگ دوستان، همسايگان و آشنايان را با چشم خود مى بينم.
    ميل به بقا در فطرت هر انسانى هست، امّا اين هم فطرت انسان است كه به مرگ مى انديشد، كسى كه مرگ را نابودى مى پندارد، نمى تواند آن را از ياد ببرد، بلكه تلاش مى كند از آن فرار كند، ولى مگر تلاش ها براى فرار از مرگ، فايده اى دارد؟
    شنيده ام كه مادرِ همه اضطراب هاى انسانى، ترس از مرگ است، كسى كه فلسفه زندگى را نشناخته است از مرگ مى هراسد. اگر من بخواهم از مرگ نهراسم، بايد فلسفه زندگى را درك كنم.
    به راستى من براى چه به اينجا آمده ام؟ براى چه آفريده شده ام؟ چرا من اين قدر دغدغه آب و نان دارم؟

    * * *


    قبل از هر چيز، بايد به سه سؤال پاسخ دهم: براى چه آفريده شده ام؟ چگونه بايد زندگى كنم؟ براى چه بايد زندگى كنم؟
    پاسخ به اين سؤال ها، ريشه آگاهى من است. هركس جواب اين سؤال ها را بداند، مرگ را مثل تو زيبا مى بيند.
    هر انسانى كه به اين سه سؤال فكر نكند، سؤالات ديگر براى او مهم مى شود و آن وقت است كه او از سعادت دور مى شود. گاهى از خود مى پرسم: غذاى من چه بايد باشد؟ ماشين من چگونه بايد باشد؟ چرا من خانه اى براى خود ندارم؟
    آب و نان و خانه، مسأله واقعى من نيست، آنچه مرا به سوى سعادت مى برد، پاسخ به اين سه سؤال اصلى است: "براى چه آفريده شده ام؟ چگونه بايد زندگى كنم؟ براى چه بايد زندگى كنم؟". من بايد پاسخ اين سؤالات را قبل از هر چيز ديگر، بيابم.

    * * *


    اى قاسم!
    پيام بزرگ تو اين است: "مرگ، زيبا و دلنشين است"، اين سخن تو مى خواهد مرا با فلسفه زندگى آشنا كند. من چنان گرفتار اين دنيا شده ام كه فرصت نكرده ام پاسخ اين سؤالات را بيابم. من به ثروت و مال دنيا، بيشتر از فلسفه زندگى اهميّت دادم و اين ريشه همه گرفتارى هاى من است.
    تو بر سر من فرياد زدى، مرا امتحان كردى. تا زمانى كه مثل تو مرگ را زيبا نبينم، پيرو حسين(عليه السلام) نيستم!
    من ادّعا مى كنم پيرو حسين(عليه السلام) هستم، امّا از مرگ مى هراسم، حقيقت را مى گويم، من از مرگ مى ترسم... اكنون به سخن تو رسيده ام. اين سخن تو مرا به فكر وا داشته است... وقت آن است كه من از خود سؤال كنم...

    * * *


    چه چيزى مرا آرام مى كند؟ آيا دنيا با اين همه زيبايى و بزرگى، مى تواند به من آرامش دهد؟
    من افراد زيادى را ديده ام كه غرق در ثروت و خوشى بوده اند و سرانجام به پوچى رسيده اند.
    بارها در خبرها خوانده ام كه ثروتمندان دست به خودكشى زده اند، كسانى را ديده ام كه ثروت زيادى دارند ولى قلبشان بى قرار است، آنان از خود مى پرسند: "اين زندگى با اين همه خوشى، چه معنايى دارد؟ خاصيّت آن چيست؟".
    آنان اسير زندگى يكنواخت شده اند و گمشده اى دارند، نمى دانند چه مى خواهند، عمرى به دنبال دنيا بوده اند، اكنون كه به آن رسيده اند و آن را در آغوش كشيده اند، آن را پوچ مى يابند. آنان مى دانند كه سرانجام بايد تن به مرگ و جدايى بدهند.
    از طرف ديگر، فقيران نيز گرفتار دردِ ندارى هستند، من نمى توانم بگويم كدام درد سخت تر است؟ دردِ فقر يا درد پوچى؟
    كسى كه حس پوچى او را فرا مى گيرد، چه كند؟ دنيا ديگر براى او جذّابيّتى ندارد، همه چيز براى او تكرارى است، همه لذّت ها را تجربه كرده است و از آن خسته شده است. اين طبيعت انسان است كه از تكرار، خسته مى شود. دنيا براى او چيزى جز تكرار نيست و اين چه حسّ بدى است!
    چنين انسانى با همه وجود از خودش مى پرسد: "اين دنيا براى چيست؟ سرانجام اين لذّت ها چيست؟".
    چقدر قصّه انسان عجيب است، ابتدا شيفته دنيا مى شود، همه جوانى و همّت خود را در راه به دست آوردن دنيا، صرف مى كند، وقتى به دنيا مى رسد، چند روزى خوش است، امّا بعد از مدّتى، ديگر ثروت دنيا برايش جذّابيّت ندارد، حسّ پوچى از درون، او را مى خورد، دردى كه درمانش را نمى داند. ديگران كه زندگى او را مى بينند، به حال او غبطه مى خورند امّا نمى دانند كه او اسير درد بزرگى شده است، دردى كه زاييده ثروت دنياست.

    * * *


    اگر دنيا و لذّت هاى آن هدف من باشد، وقتى به آن برسم، به بن بست و پوچى مى رسم.
    اساس دنيا بر "حركت" است، شب مى رود، روز مى آيد، بهار مى رود، پاييز مى رسد، كسى كه دل به بهار ببندد، با رسيدن پاييز، نااميد مى شود، اين دنيا ناآرام است. هيچ چيز در اين دنيا، ثابت نمى ماند، چرا من اسير بهار شوم!!
    وقتى شكوفه هاى زيباى سفيد را بر تن درختان مى بينم، بايد فريادشان را هم بشنوم، فرياد آنان اين است: "پاييز در راه است!".

    * * *


    انسان به اين دنيا آمده است تا به سوى كمال برود، دل انسان از همه جهان هستى بزرگ تر است، امّا او شيفته دنيا مى شود. انسان، مسافر است، دنيا منزل او نيست، او بايد چند روزى در اينجا بماند، توشه اى برگيرد و برود.
    من آمده ام تا در فاصله تولّد تا مرگ رشد كنم، ترس ها و ضعف ها را نابود كنم، سپس به سوى دنياى ديگر بروم. من مسافرى هستم كه به سوى آخرت مى روم، اينجا منزلگاهى بيش نيست.
    من به دنيا نيامده ام تا عيش و نوش كنم، بلكه آمده ام تا نقص هاى خود را برطرف كنم، خدا در اين دنيا زمينه رفع نقص هاى مرا فراهم مى كند. اين دنيا، جاىِ خوشى نيست، اين دنيا با رنج ها همراه است، مشكلات هرگز تمام نمى شود، زيرا من در مسير كمال قرار دارم، من آمده ام كه به كمال برسم، تا زمانى كه اينجا هستم، سختى ها و مشكلات هم خواهد بود. اگر من زندگى را اين گونه ببينم، نگاهم به مرگ عوض مى شود.

    * * *


    اى قاسم! تو مرگ را شيرين تر از عسل مى دانى، تو با قرآن آشنايى دارى، در قرآن خوانده اى كه وقتى لحظه مرگ مؤمن فرا مى رسد، خدا با او چنين سخن مى گويد: "اى روحِ آرام يافته و مطمئن ! در حالى كه تو از لطف من خشنود هستى و من هم از تو خشنودم، به سوى ثواب و پاداشى كه براى تو آماده كرده ام، باز آى ! به جمع بندگان خوب من در آى ! و به بهشت من داخل شو".
    چقدر اين سخن دل انگيز و زيباست !
    لطف و صفا و آرامش از اين سخن مى بارد ! خدا از بنده اش دعوت مى كند تا به سوى بهشت و رضاى خدا بيايد، بهشتى كه او براى بندگان خوبش مهيّا كرده است.[50]
    چرا خدا مؤمن را "روح آرام يافته" خطاب مى كند؟
    اى قاسم! تو همان مؤمنى هستى كه آرامش را در اين دنيا تجربه كرده اى، فلسفه زندگى را از قرآن فرا گرفته اى و مرگ را هم زيبا مى بينى.
    انسان ها در اين دنيا در جستجوى آرامش هستند، آنان خيال مى كنند با ثروت بيشتر به آرامش مى رسند، هر روز بر ثروت خود مى افزايند، امّا زهى خيال باطل!
    دنيا به هيچ كس آرامش نداده است، دنيا (اين عروسِ هزار داماد) دل ها را مى فريبد و به هيچ كس وفا نمى كند، وقتى من به دنيا مى رسم، دنيا مرا رها مى كند و من با دلى پر از حسرت، تنها مى مانم.
    آرى، كسى كه شيفته دنياست، آرامش ندارد، هرگز سيراب نمى شود، چه كسى با آب دريا، تشنگى اش برطرف شده است؟
    تو بر سر من فرياد مى زنى، تو مرا به فكر وا مى دارى، من سوار بر كشتى زندگى ام، از درياى دنيا عبور مى كنم، تشنه مى شوم، بايد به دنبال آب شيرين بگردم، آب شور دريا، مرا تشنه تر مى كند. اگر من به دنبال آرامش هستم، بايد راه كسب آن را بفهمم، خدا دل مرا بزرگ تر از همه جهان آفريده است، دنيا و هر آنچه در اين دنياست، نمى تواند به من آرامش بدهد.
    اگر من اهل معرفت بشوم، خودم و دنيا را بشناسم و بفهمم مسافرى هستم كه بايد به وطن خود بازگردم، ديگر اسير دنيا نمى شوم، سختى ها را مايه رشد و كمال خود مى بينم، در هر كلاسى درس خود را فرا مى گيرم، هر بلايى را وسيله اى براى رهايى از اسارتى مى دانم و با آرامش زندگى مى كنم.
    اگر من به اين شناخت برسم، مرگ را همانند تو زيبا مى بينم، كسى كه دلش از دنيا عبور كرده است، همانند تو از مرگ نمى هراسد.

    * * *


    تو زندگى دنيا را به خوبى شناخته اى كه مرگ را زيبا مى بينى، برايم بگو كه حقيقت دنيا چيست؟
    تو سخن قرآن را با تمام وجودت درك كرده اى، قرآن زندگى دنيا را فقط بازيچه اى فريبنده مى داند.[51]
    من در وجود تو، حقيقت قرآن را مى يابم، تو قرآن مجسّم هستى!
    سپاه كوفه سى هزار نفرند، آنان قرآن را مى خوانند، امّا با حقيقت آن بيگانه هستند، قرآن را بايد همانند تو خواند و پيام آن را درك كرد.
    از تو ياد گرفتم كه اگر دنيا بُت من شود، ضرر كرده ام، زيرا به يك زندگىِ پست، دل خوش كرده ام ! آن زندگى كه در آن فقط وابستگى به دنيا باشد، يك زندگى پست و حقير است.
    من كى بيدار خواهم شد؟
    وقتى كه مرگ به سراغم آيد، آن روز من بايد همه ثروت و دارايى خود را بگذارم و بروم، آن وقت مى فهمم كه حقيقت دنيا، چيزى جز بازى نبوده است و فقط زندگى آخرت است كه زندگى واقعى است، زندگى آخرت، هرگز تمام شدنى نيست ! ابدى است.
    دنيا چيزى جز بازيچه اى فريبنده نيست، مردمى جمع مى شوند و به پندارهايى دل مى بندند، آنان همه سرمايه هاى وجودى خويش را صرف آن پندارها مى كنند و پس از مدّتى، همه مى ميرند و زير خاك پنهان مى شوند و همه چيز به دست فراموشى سپرده مى شود !
    خوشا به حال كسى كه از اين دنيا، براى خود توشه ايمان و عمل صالح برگيرد، اين توشه هرگز نابود نمى شود، اين گنجى است پربها كه زندگى جاويد در بهشت را براى او به ارمغان مى آورد.

    * * *


    تو مرگ را زيبا مى بينى زيرا معناى زندگى دنيا را خوب شناخته اى، تو بر سر من فرياد مى زنى، سخن تو در شب عاشورا، فريادى بود به بلنداى تاريخ!
    تو پيامى به همه شيعيان مى دهى تا لحظه اى بينديشند كه آيا مرگ را زيبا مى بينند؟
    سخن تو مرا به فكر وا مى دارد، به راستى اين زندگى كه من عاشق آن هستم و براى ادامه آن تلاش مى كنم، چيست؟ آيا زندگى، همان زنده بودن است؟ آيا خوردن و آشاميدن و بهره بردن از لذّت هاى حيوانى، معناى زندگانى است؟
    زنده بودن، حركتى افقى است، از گهواره تا گور، امّا زندگى حركتى عمودى است، از زمين تا اوج آسمان ها !
    خدا مرا آفريد و در من، حسّ كمال گرايى را قرار داد، زنده بودن هيچ گاه، مرا سير نمى كند، انسانى كه فقط زنده است، همواره به دنبال چيزى مى گردد، گمشده انسان، همان زندگى است.
    خدا به فرشتگان دستور داد تا بر آدم(عليه السلام)سجده كنند و انسان را گل سر سبد جهان قرار داد، اين ارزشِ انسانى است كه زندگى را يافته است.
    من بايد به سوى زندگى واقعى بروم و آن را درك كنم!
    آرى، آنچه براى خدا باشد، باقى مى ماند.

    * * *


    وقتى نطفه اى در تخم مرغ رشد مى كند، كم كم به بن بست مى رسد و فضاى داخل تخم براى او تنگ مى شود، جوجه اى كه داخل تخم است، هوا و غذاى آنجا را جذب كرده است، او حركت كرده است ولى به بن بست رسيده است، اگر او رشد نمى كرد، هرگز به اين بن بست نمى رسيد.
    اين "حركت" است كه از نطفه اى، جوجه اى زيبا مى سازد، اين "حركت" است كه اين بن بست را مى آفريند، جوجه بايد پوسته تخم را بشكند و بيرون بيايد، اگر او آنجا بماند، خفه مى شود و مى ميرد!
    اى قاسم! تو بر سرم فرياد زدى، از من خواستى كه مرگ را زيبا ببينم، تو دوست دارى تا روح من نيز در اين دنيا رشد كند و به جايى برسم كه دنيا برايم همچون قفسى تنگ جلوه كند، آن وقت است كه به بن بست مى رسم، ديگر اين جهان مادى نمى تواند محلّ رشد من باشد و من در انتظار رهايى خواهم بود.
    اگر كسى حركت نكند و مسير رشد را طى نكند، هرگز به بن بست نمى رسد، او به خاطر اين كه مانده است به تباهى كشيده مى شود، اين حركت است كه به زندگى انسان، معنا مى دهد و او را از تباهى نجات مى دهد، او از عشق هاى كوچك مى گذرد و عاشق چيزى مى شود كه بزرگ تر از جهان هستى است.
    انسان از ثروت، مقام، شهرت و... سير مى شود و احساس مى كند به دنبال چيز ديگرى است، او از عشق هاى كوچك به سوى عشقى بزرگ حركت كرده است.
    چنين انسانى از خودش هم مى گذرد، از خودش هم هجرت مى كند، او به عطشى مى رسد كه همه درياها براى اين عطش، قطره هستند، عطشى بزرگ كه وجود او را فرا مى گيرد.
    اى قاسم! تو مى خواهى شيعه اين گونه باشد، به اين شناخت برسد، همه پيروان حسين(عليه السلام) بايد اين گونه باشند.[52]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب شيرينتر از عسل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن