کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۳

      فصل ۳


    هوا تاريك است، شب 27 رجب سال 60 هجرى است، من در مدينه ام. مى بينم كه تو با مادرت آماده سفر هستيد. شما وسايل سفر را فراهم كرده ايد. با من سخن بگو. شما كجا مى رويد؟
    امشب حسين(عليه السلام) مدينه را ترك مى كند و به مكّه مى رود، ديگر مدينه براى او امن نيست، يزيد نامه ديگرى نوشته است تا حسين(عليه السلام) را به قتل برسانند.
    ساعتى قبل حسين(عليه السلام) كنار قبر پيامبر رفت و با خداى خويش چنين مناجات كرد: "خدايا! تو مى دانى كه من براى اصلاح امّت جدّم قيام مى كنم... يزيد مى خواهد دين تو را نابود كند، مى خواهم از دين تو دفاع كنم". سپس او به قبرستان بقيع مى رود و با قبر برادرش حسن(عليه السلام) وداع مى كند.[21]
    اى قاسم! تو هم كنار قبر پدر برو و خداحافظى كن! تو تصميم گرفته اى تا همراه حسين(عليه السلام) به اين سفر بروى! آخرين سخنان خود را با پدر بگو و مسافر راه آزادگى شو!

    * * *


    ديگر وقت زيادى تا طلوع آفتاب نمانده است، تو همراه مادر با اين كاروان به سوى مكّه حركت كرده اى. هركس كه بخواهد به مكّه برود، بايد لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورد و لباس سفيد احرام بر تن كند. اين كاروان به مسجد "شجره" آمده اند و ذكر "لبّيك" بر زبان جارى كرده اند.
    تو در لباس احرام، چقدر زيبايى! هركس به تو مى نگرد به ياد پدرت حسن(عليه السلام)مى افتد.
    شب سوم شعبان كه فرا مى رسد، شما به شهر مكّه مى رسيد، شما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايد.[22]
    همراه حسين(عليه السلام) به سوى كعبه مى رويد و طواف مى كنيد، به راستى كه خانه خدا چه صفايى دارد!

    * * *


    خبر آمدن شما به مكّه در جهان اسلام پخش مى شود، مردم كوفه تصميم مى گيرند تا حسين(عليه السلام) را به شهر خود دعوت كنند، آنان نامه هاى فراوان براى حسين(عليه السلام) مى فرستند.
    در يكى از روزها مى بينى كه صد و پنجاه نفر از كوفه به مكّه آمده اند، آنان نزد عمويت حسين(عليه السلام) مى آيند و او را به كوفه دعوت مى كنند.[23]
    آيا حسين(عليه السلام) دعوت آنان را خواهد پذيرفت؟
    دوست دارم برايم از نامه هاى مردم كوفه بگويى؟ يكى از آن نامه ها را باز مى كنى و آن را برايم مى خوانى: "اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباز تو هستيم".[24]
    وقتى من اين سخن را مى خوانم، از اين همه شور مردم كوفه به وجد مى آيم، اكنون نامه ديگرى را برايم مى خوانى: "اى حسين! صد هزار نفر سرباز در انتظار آمدن تو هستند تا تو را يارى كنند".[25]
    من با خود فكر مى كنم آيا عمويت حسين(عليه السلام) دعوت مردم كوفه را مى پذيرد يا نه؟
    تو مسلم را به خوبى مى شناسى! او شوهرِ عمّه توست، حسين(عليه السلام) او را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "اى مسلم! به كوفه برو و اگر شرايط مناسب بود به من خبر بده تا به كوفه بيايم".
    اينجاست كه مسلم آماده اين مأموريّت بزرگ مى گردد، شما با او خداحافظى مى كنيد و او به سوى كوفه حركت مى كند.[26]

    * * *


    مدّتى مى گذرد، نامه اى از مسلم به دست حسين(عليه السلام) مى رسد، مسلم در اين نامه شرايط كوفه را مناسب اعلام مى كند.
    روز هفتم ذى الحجّه است، حاجيان براى انجام اعمال حجّ به مكّه آمده اند، دو روز ديگر تا روز عرفه باقى مانده است. تو دوست دارى كه حج را در كنار حسين(عليه السلام) به جا آورى، حجّى كه همراه با امام زمان باشد، چقدر دلنشين است!
    به حسين(عليه السلام) خبر مى رسد كه مأموران يزيد به مكّه آمده اند، آنان در زير لباس هاى احرام، شمشير مخفى كرده اند و مى خواهند خون حسين(عليه السلام)را در كنار كعبه بريزند. اينجاست كه او تصميم مى گيرد به سوى كوفه حركت كند. تو هم آماده اى كه حسين(عليه السلام) را در اين سفر يارى كنى. تو سرباز نوجوان او هستى.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب شيرينتر از عسل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن