کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۱

      فصل ۱


    نگاهى به صورت پدر مى كنى، چگونه باور كنى كه اين آخرين آغوش است؟!
    اين آخرين بارى است كه پدر را مى بينى، چهره پدر زرد شده است، دشمنان او را مسموم كرده اند، زهرى كه به او خورانده اند، اثر كرده است و ديگر اميدى به بهبودى او نيست.
    عمّه ات زينب هم اينجاست، او آرام آرام اشك مى ريزد، عمويت حسين(عليه السلام)جلو مى آيد تو را از پدر جدا مى كند. لحظاتى مى گذرد، صداى گريه مادر را مى شنوى، اين صدا خبر از حادثه اى دردناك مى دهد. تو ديگر يتيم شده اى!
    چند سال بيشتر ندارى. پدر، نام تو را "قاسم" نهاده است، روزهاى يتيمى تو آغاز شد، امّا من عمويت حسين(عليه السلام) را مى شناسم، او در حقّ تو پدرى مى كند...
    پدر وصيّت كرده است تا پيكر او را كنار قبر پيامبر دفن كنند، همه دوستان پدر جمع شده اند، عمويت عبّاس هم اينجاست، آنها مى خواهند پيكر پدر را تشييع كنند و به خاك بسپارند.
    تابوتى را كه پيكر پدر در آن است از خانه بيرون مى آورند تا به سوى مسجد پيامبر ببرند، آنان آرام آرام به سوى مسجد مى روند كه ناگهان عدّه اى تيرانداز تابوت را با تيرها هدف قرار مى دهند.
    تيرها از هر طرف مى آيد، من مات و مبهوت اين صحنه ام. چه شده است؟ چرا پيكر پدرت را تيرباران مى كنند؟
    نگاه تو به اين منظره خيره مانده است، اين دستور عايشه است، او به يارانش گفته است كه نگذارند پدر تو را كنار قبر پيامبر دفن كنند.
    به راستى چرا عايشه اين تصميم را گرفته است؟ درست است كه او همسر پيامبر است، امّا كينه فرزندان پيامبر را به دل دارد.
    عمويت عبّاس اين صحنه را مى بيند، او درياى غيرت است، اگر وصيّت پدر تو نبود چه كسى جرأت مى كرد تابوت پدرت را تيرباران كند.
    لحظه هاى آخر عمر پدر كه فرا رسيد او به عمويت حسين(عليه السلام) وصيّت كرد و از او خواست تا مبادا در تشييع جنازه او، خونى ريخته شود. پدر نمى خواست اختلاف ميان دو گروه از مسلمانان زياد شود و كار به شمشير و جنگ بكشد. پيكر پدر را به سوى قبرستان بقيع مى برند و در آنجا دفن مى كنند.

    * * *


    اى قاسم! پدر تو مظلوم است، امروز پيكر او را تيرباران كردند، چند سال پيش هم وقتى در ميان لشكريان خودش نماز مى خواند، يكى از ميان لشكرش تيرى به او زد.
    آن تير از طرف دشمن نبود، از طرفِ خودى بود!
    من از حادثه "ساباط" سخن مى گويم.[1]
    آن روز، تو هنوز به دنيا نيامده بودى، پدر تو براى مقابله با سپاه معاويه از كوفه خارج شد و به سوى سرزمين "ساباط" رفت و در آنجا اردو زد. هنگام نماز، وقتى كه همه لشكر، پشت سر او نماز مى خواندند، يك نفر او را هدف تير قرار داد، اين تير از طرف سپاه معاويه نبود، اين تير از طرف كسانى بود كه با پدرت بيعت كرده بودند و جزء لشكريان او محسوب مى شدند.
    اى قاسم! فرماندهان لشكر پدر تو چه كسانى بودند؟ وقتى پدر تو شخصى به نام "كِندى" را براى مقابله با معاويه فرستاده بود، معاويه به قصد فريب دادن او، سكّه هاى طلا برايش فرستاد و او به سپاه معاويه پيوست. بار ديگر پدر تو فرمانده ديگرى را فرستاد، او هم نيمه شب به سپاه معاويه پيوست. پيوستن دو فرمانده نظامى، چيزى بود كه روحيّه مقاومت لشكر پدر تو را در هم شكست.[2]

    * * *


    اى قاسم! به من اجازه بده از نامه هاى آن مردم سخن بگويم؟ تاريخ به ياد دارد آن روزى را كه پيكى از طرف معاويه نزد پدر تو آمد، آن پيك، چند نامه را به پدرت تحويل داد، همه خيال مى كردند اين نامه هاى معاويه است، ولى ماجرا چيز ديگرى بود، اين نامه هايى بود كه مردم كوفه به معاويه نوشته بودند.
    يكى از آن نامه ها چنين بود: "اى معاويه ، هر چه سريع تر به سوى ما بيا ، وقتى سپاه تو به اينجا برسد، ما حسن را اسير مى كنيم و او را تحويل تو مى دهيم ".[3]

    * * *


    مردم كوفه چقدر عجيب بودند، وقتى على(عليه السلام) شهيد شد، آنان در مسجد كوفه جمع شدند و با پدر تو بيعت كردند. در آن روز، همه فرياد مى زدند و شورى عجيب در ميان آنان افتاده بود، آنان به پدر تو چنين مى گفتند: "ما همه سرباز تو هستيم!"، ولى وقتى زمان امتحان فرا رسيد، به معاويه نامه نوشتند و راز دل خويش را آشكار ساختند، آنان سرباز پول ها و سكّه هاى معاويه شده بودند و آماده بودند تا اگر معاويه فرمان دهد، پدر تو را شهيد كنند.[4]
    اينجا بود كه پدرت به يارانش چنين پيام فرستاد: "اى مردم ! به خدا قسم ، معاويه به وعده هايى كه به شما در مقابل كشتن من داده است وفا نمى كند" .[5]
    پدرت به خوبى مى دانست كه با اين مردم بىوفا، نمى توان در مقابل معاويه ايستاد، معاويه با سكّه هاى طلا، دل هاى آنان را از آن خود كرده است، معاويه مى خواست پدرت را به دست ياران خودش شهيد كند.
    اينجا بود كه پدرت، حماسه اى بزرگ آفريد و با معاويه صلح كرد.

    * * *


    بعضى ها راز اين صلح را نفهميدند و زبان به اعتراض گشودند. تاريخ، دو خاطره را در حافظه خود ثبت كرده است:
    خاطره اول: زمانى كه يكى نزد پدر تو آمد و چنين گفت: "السّلامُ عَلَيكَ يا مُذِلَّ المؤمنينَ، سلام بر تو اى كسى كه مؤمنان را ذليل و خوار نمودى".[6]
    خاطره دوم: زمانى كه يكى از ياران به پدر تو چنين گفت: "كاش، پيش از اين مرده بودى و با معاويه صلح نمى كردى!".[7]
    آنان انتظار داشتند كه پدر تو در برابر معاويه، مقاومت كند، امّا با كدام يار؟ وقتى تعداد ياران باوفاى او از تعداد انگشتان يك دست هم كمتر بودند، او چه بايد مى كرد؟
    پدرت با آنان چنين سخن گفت: "من با معاويه صلح كردم تا شيعيان باقى بمانند، اگر من اين كار را نمى كردم معاويه، همه شيعيان را مى كشت" .[8]
    پس از مدّتى، پدر تو براى هميشه كوفه را ترك گفت و به مدينه آمد.[9]

    * * *


    به راستى كه حماسه صلح پدر تو، ناشناخته است، پدر تو مظلوم است، كاش فرصت داشتم و بيشتر از مظلوميّت او سخن مى گفتم...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب شيرينتر از عسل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن