کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۱۰

      فصل ۱۰


    صداى تو در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(عليه السلام) هستم، همان حسن كه نوه پيامبر است".[63]
    اينان كه به جنگ تو آمده اند، بايد تو را بشناسند، تو خودت را معرفى مى كنى، تو از پدر خود سخن مى گويى، اين مردم پدر تو را مى شناسند، آنان اهل كوفه اند، آنان با پدر تو بيعت كردند امّا در هنگام جنگ، او را تنها گذاشتند و غربت و مظلوميت او را رقم زدند.
    سپاه كوفه خود را مسلمان مى دانند، عمرسعد به آنان گفته است كه براى رسيدن به بهشت، بايد حسين(عليه السلام) و يارانش را بكشند. آيا آنان بهشت را با چشم خود ديده اند؟
    هرگز.
    آنان فقط مطالبى از بهشت شنيده اند، قرآن از بهشت سخن مى گويد، امّا اين قرآن را چه كسى آورده است؟
    پيامبر.
    آنان به پيامبر ايمان دارند، امّا چگونه است كه به جنگ تو آمده اند؟ خون پيامبر در رگ تو جارى است، تو پسر نوه او هستى!

    * * *


    سخن تو با سپاه كوفه چنين ادامه پيدا مى كند: "اين حسين است كه اسير كسانى شده است كه هرگز از آب كوثر سيراب نمى شوند".[64]
    تو مى خواهى اين مردم را از خواب غفلت بيدار كنى! از حوض كوثر سخن مى گويى!
    مى دانى كه اين مردم به روز قيامت باور دارند و اميد شفاعت پيامبر را دارند، آنان خود را مسلمان مى دانند ولى امروز براى كشتن حسين(عليه السلام) در اينجا جمع شده اند.
    به راستى اينان چه مسلمانانى هستند؟ شيطان آنان را فريب داده است و آنان راه را گم كرده اند و به جنگ امام زمان خويش آمده اند. كسى كه شمشير بر روى امام خود بكشد، چگونه انتظار سعادت و رستگارى را دارد؟
    مگر پيامبر نفرمود: "هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهليّت مرده است؟" اين مردم ولايت يزيد را پذيرفته اند، امّا ولايت يزيد، ولايت شيطان است، اين راهى كه آنان انتخاب كرده اند، راه جهنّم است.
    تو در ميدان رزم براى اين مردم از حسين(عليه السلام) سخن مى گويى، اين درسى است كه تو به من مى دهى، من نيز بايد مانند تو باشم، بايد مردم را به سوى امام زمانم فرا خوانم و به آنان بگويم كه راه سعادت در پيروى از امام زمان است و بس!
    تو در ميدان، از عشق خود به امام زمانت پرده برداشتى، من نيز بايد با تمام وجودم، عشقِ امام زمانم را فرياد زنم!
    من بايد پيرو مهدى(عليه السلام) باشم، به او شناخت و معرفت پيدا كنم، دل از عشق دنيا تهى كنم و عشق او را در دل جاى دهم، اين دنيا، وفا ندارد، مى دانم كه دير يا زود بايد از اينجا بروم.
    دل بستن به دنيا، كارى بيهوده است، آيا انسان عاقل به "سراب" دل مى بندد؟ من از دل بستن به اين "سراب ها" خسته شده ام...

    * * *


    تو در ميدان جنگ مى رزمى، سپاه كوفه با خود مى گويند: "اين نوجوان چقدر زيباست، گويى ماه كربلا جلوه نموده است".
    تو به سوى دشمن حمله مى برى، چون شير مى غرّى و شمشير مى زنى، جگرت از تشنگى مى سوزد، امّا جنگ نمايانى مى كنى، تو فرزند حسن(عليه السلام)هستى و شجاعت را از او به ارث برده اى، به قلب سپاه حمله مى كنى، مى رزمى و انتقام از اين دشمنان مى گيرى.[65]
    دشمن تصميم مى گيرد تو را محاصره كند، باران تير و نيزه به سوى تو مى آيد، باز هم نمى هراسى، تو مرگ را شيرين تر از عسل مى دانى... در اين كارزار، عمودى آهنين بر سرت مى نشيند، فريادت بلند مى شود: "عموجان! به فريادم برس!".
    اين صدا به گوش حسين(عليه السلام) مى رسد. حسين(عليه السلام) فرياد مى زند: "آمدم، عزيزم!".[66]
    حسين(عليه السلام) با سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامى كه صداى حسين(عليه السلام) را مى شنوند، همه فرار مى كنند... گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى ديده نمى شود، بايد صبر كرد.

    * * *


    حسين(عليه السلام) كنار پيكر تو نشسته است و سرِ تو را به سينه دارد، او با تو چنين سخن مى گويد: "قاسمم! تو مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!".
    حسين(عليه السلام) ديگر جوابى نمى شنود، گريه او را امان نمى دهد، صورت تو را مى بوسد و مى گويد: "به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى، به خدا قسم اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم هستند".[67]
    آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر تو را از زمين بلند مى كند، كسى نيست تا حسين(عليه السلام) را يارى كند، در خيمه ها غير از عبّاس كسى باقى نمانده است، عبّاس بايد اطراف خيمه ها نگهبانى بدهد، حسين(عليه السلام) پيكر تو را برمى دارد، پاهاى تو بر روى زمين كشيده مى شود.
    او پيكر تو را به سوى خيمه ها مى آورد و كنار پيكر شهدا قرار مى دهد و چنين مى گويد: "خدايا! اين قوم را نابود كن...".
    من هر چه نگاه مى كنم، مادرت را نمى بينم، او از خيمه خود بيرون نمى آيد، مبادا حسين(عليه السلام) از او خجالت بكشد، مادر تو، دنيايى از ادب و معرفت است، او ميوه قلب خويش را فداى حسين(عليه السلام) نمود، امّا در اين لحظه بى تابى نمى كند، شيون و افغان نمى كند، او مانند كوهى استوار ايستاده است و بر مصيبت تو، صبر مى كند.

    * * *


    وقتى حسين(عليه السلام) كنار پيكر تو آمد، چنين گفت: "اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم هستند".
    منظور از اين سخن چيست؟
    تو در لحظه هاى آخر، عمويت حسين(عليه السلام) را صدا زدى، اين فرياد تو در صحراى كربلا پيچيد: "عمو جان! به فريادم برس".
    حسين(عليه السلام) به سوى تو آمد، امّا دشمنان راه را بر او بستند، وقتى او به بالين تو رسيد كه تو جان داده بودى، براى همين چنين گفت: "اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم است".
    منظور از اين صدايى كه خون خواهان زياد دارد، صداى تو بود، درست است كه كسى در آن روز، تو را يارى نكرد و تو مظلومانه به شهادت رسيدى، اما اين فرياد تو هرگز خاموش نمى شود. فرياد تو در همه زمان و مكان ها، جارى خواهد بود!
    تو خون خواهان زيادى خواهى داشت و در آينده انتقام خون تو را خواهند گرفت، روزگارى "مُختار" قيام مى كند و جوانان فراوانى او را يارى مى كنند و انتقام خون تو را مى گيرند.

    * * *


    بعد از تو، عبّاس نزد حسين(عليه السلام) مى آيد، حسين(عليه السلام) از او مى خواهد كه به سوى نهر عَلقَمه برود و آبى براى كودكان تشنه بياورد، عبّاس مشك را برمى دارد و به سوى علقمه رهسپار مى شود، او همچون شيرى مى غرّد و جلو مى رود، او به آب مى رسد، مشك را پر از آب مى كند و با لب تشنه برمى گردد.
    دشمنان او را محاصره مى كنند، باران تير و نيزه ها آغاز مى شود و عباس در كنار نهر علقمه در خون خود مى غلطد.

    * * *


    حسين(عليه السلام) ديگر يار و ياورى ندارد، او مى خواهد به سوى ميدان برود، خواهرش زينب را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياور!".[68]
    على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. حسين(عليه السلام)على اصغر را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است!".
    حسين(عليه السلام) على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود، او فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد".[69]
    عُمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجّت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت!
    ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند، تير رها مى شود، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد...[70]

    * * *


    حسين(عليه السلام) تك و تنها در ميدان ايستاده است... فرياد برمى آورد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".[71]
    حسين رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى گويد: "اى دلير مردان! اى ياران شجاع!".
    هيچ جوابى نمى آيد... اى قاسم! چرا جواب حسين(عليه السلام) را نمى دهى، او تو را صدا مى زند... اى على اكبر! اى عبّاس... شما بر خاك و خون غلطيده ايد...
    سخن حسين(عليه السلام) چنين ادامه پيدا مى كند: "من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند".[72]
    آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى!
    اين طرف باران سنگ و تير و نيزه!
    حسين(عليه السلام) در آماج تيرها قرار مى گيرد، ديگر كسى نيست تا خود را سپر او كند، كجا رفتند آن ياران باوفا؟[73]
    تيرها امان نمى دهند، صداى حسين(عليه السلام) در دشت مى پيچد: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، من به رضاى خدا راضى هستم".[74]
    لحظاتى بعد، حسين(عليه السلام) سر به خاك گرم كربلا مى نهد...[75]

    * * *


    اى قاسم! اكنون نوبت برادر توست، تو برادرى ده ساله دارى، نام او "عبدالله" است.
    عبدالله از دور اين منظره را مى بيند، همه دشمنان صف كشيده اند تا جان حسين(عليه السلام) را بگيرند.
    صداى حسين(عليه السلام) به گوش مى رسد، او به سوى عمو مى شتابد، زينب به دنبال او مى آيد، صدا مى زند: "يادگارِ برادرم! برگرد!"، امّا او تصميم گرفته است نزد عمو برود، شتابان مى آيد. به عمو مى رسد، مى بيند كه بر خاك ها آرميده است.[76]
    اَبْجَر شمشير كشيده است تا حسين(عليه السلام) را شهيد كند. شمشير او بالا مى رود، امّا عبدالله كه شمشير ندارد، پس چه خواهد كرد؟
    او دو دست خود را سپر مى كند و فرياد مى زند: "واى بر تو! آيا مى خواهى عموى مرا بكشى؟".
    شمشير پايين مى آيد و دو دست او را قطع مى كند.[77]
    از دست هاى او خون مى جوشد. عبدالله چه كسى را به يارى بطلبد؟ عمويى را كه به خاك افتاده است و توان يارى ندارد و يا پدرش حسن(عليه السلام) را كه در بهشت منتظر اوست؟
    اينجاست كه فريادش در صحراى كربلا مى پيچد: "مادر!" و آن گاه روى سينه عمو مى افتد.[78]
    عمو او را در آغوش مى كشد... عمو چنين مى گويد: "پسرِ برادرم! صبور باش كه به ديدار پدر مى روى".[79]
    او آرام مى شود، حَرْمَله، تير در كمان مى نهد.
    او كجا را نشانه گرفته است؟
    تير به گلوى عبدالله مى نشيند و او روى سينه عمو پر مى كشد و به سوى بهشت مى رود...
    او از آغوش عمو به آغوش پدر، پرواز مى كند.[80]

    * * *


    ساعتى است كه امام روى خاك گرم كربلا افتاده است، او با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويد: "صبراً على قضائك يا ربّ"; "در راه تو بر بلاها صبر مى كنم".[81]
    جگر حسين(عليه السلام) از تشنگى مى سوزد، قلبش نيز، داغدار عزيزان است... عُمرسعد فرياد مى زند: "عجله كنيد، كار را تمام كنيد".[82]
    لحظاتى مى گذرد... آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود.[83]
    منادى در آسمان ندا مى دهد: "واى حسين كشته شد"...[84]

    * * *


    طبل و شيپور پيروزى به گوش مى رسد، جنگ به پايان رسيده است... سرِ حسين(عليه السلام) را بر بالاى نيزه قرار مى دهند، در ميان سپاه دور مى زنند، عده اى به سوى خيمه ها مى آيند، سر شهيدان را از تن جدا مى كنند و بر نيزه ها مى زنند.
    صداى شيون، همه جا را فرا مى گيرد، خيمه ها را آتش مى زنند، آتش شعله مى كشد و زنان همه از خيمه ها بيرون مى آيند.[85]
    هيچ كس نيست از ناموس خدا دفاع كند. همه جا آتش، همه جا بى رحمى و نامردى!
    زنان غارت زده با پاى برهنه، گريه كنان به سوى قتلگاه حسين(عليه السلام) مى دوند. زينب جلو مى آيد، او دست مى برد و بدن چاك چاك برادر را از روى زمين برمى دارد و سر به سوى آسمان بلند مى كند: "بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن".[86]

    * * *


    اى قاسم! سرت بالاى نيزه است، از آنجا مى توانى همه چيز را ببينى، ببين كه مادرت را اسير كرده اند... ببين كه عمه ات زينب را با تازيانه مى زنند، هنوز لب هاى تو تشنه است...
    اى قاسم! تو امروز در اين صحرا در خون خود غلطيدى، امّا تو براى هميشه تاريخ زنده اى.
    فرياد تو از گلوى تاريخ به گوش همه آزادگان مى رسد، تو آزادگان را با فرياد خود بيدار مى كنى، تو صاحب يك مكتب فكرى هستى، تو مرگ را زيبا مى بينى و آن را شيرين تر از عسل مى يابى.
    اين مكتب، هميشگى است، تو شاگردان زيادى خواهى داشت كه در اين دانشگاه تو، درس خواهند خواند و همانند تو راه آزادى و شرافت را خواهند پيمود.
    روح تو در كالبد زمان جارى است، فرياد تو هنوز به گوش مى رسد، تو زنده اى و همه شيعيان را با سخن خويش به سوى بيدارى و شرافت دعوت مى كنى...
    تو با لب تشنه شهيد شدى، امّا نشان دادى كه مى توان از همه دنيا بزرگ تر شد و مرگ را زيبا ديد و آن را به زيبايى تفسير كرد.
    تو تشنه اى هستى كه همه انسان ها را از آبِ معرفت سيراب مى كنى. تو تشنه اى امّا سخن تو، چشمه اى جوشان است كه ابديّت را سيراب مى كند...
    پايان.




















    ضميمه ها




    ضميمه ها /




    در كتاب "روضة الشهداء" مطالبى درباره قاسم(عليه السلام) و شهادت او ذكر شده است، براى مثال از عروسى قاسم با دختر امام حسين(عليه السلام) در روز عاشورا، سخن به ميان آمده است. در اينجا لازم مى بينم به نقد و بررسى آن مطالب بپردازم:

    * ضميمه اوّل
    كتاب "روضة الشهداء" نوشته ملاحسين كاشفى است كه در قرن دهم هجرى زندگى مى كرده است. اين دو ماجرا (وصيت نامه امام حسن(عليه السلام)به قاسم و داستان عروسى قاسم)، اولين بار در اين كتاب ذكر شده است. او در سبزوار زندگى مى كرده است. كتاب او اولين كتابى است كه در شرح حادثه عاشورا به فارسى نوشته شده است. قبل از اين كه اين كتاب نوشته شود، كسانى كه مى خواستند ذكر مصيبت كنند به كتاب هاى معتبر مثل كتاب ارشاد شيخ مفيد مراجعه مى كردند، امّا بعد از نوشته شدن اين كتاب "روضة الشهداء"، بيشتر افراد به اين كتاب مراجعه كردند. چون اين كتاب به زبان فارسى بود در ميان ايرانيان رواج زيادى پيدا كرد و بسيار مشهور شد.
    اين كتاب اشكالات اساسى دارد، او براى سخنان خود، هيچ مستند و مدركى ذكر نمى كند، مطالبى را بيان مى كند كه قبل از او در هيچ كتابى ذكر نشده است.
    او در ميان ياران امام حسين(عليه السلام) نام افرادى را ذكر مى كند كه اصلاً در تاريخ ذكر نشده اند، در ميان دشمنان نيز نام هايى را ذكر مى كند كه هيچ كس تا آن زمان به آن ها اشاره نكرده است.
    ملاحسين كاشفى در زمان خودش اصلاً به عنوان عالِم و دانشمند بزرگى، مطرح نبوده است. هر كس كه در تاريخ تحقيق كرده است وقتى اين كتاب را مى خواند متوجه مى شود كه بخشى از سخنان او با مستندات تاريخى، سازگارى ندارد.

    * ضميمه دوم
    در كتاب "روضة الشهداء" آمده است:
    وقتى حسين(عليه السلام) به قاسم اجازه ميدان نداد، قاسم به خيمه آمد و سر به زانوى غم نهاد، ناگاه يادش آمد كه پدرش، چيزى را در پارچه اى پيچيده بود و به بازوى او بسته بود و به او گفته بود: "اى قاسم! هر وقت كه اندوه بسيار بر تو غلبه كند، اين پارچه را باز كن و بخوان و به آنچه در آن نوشته است، عمل كن".
    قاسم آن پارچه را از بازو باز كرد و ديد كه پدرش وصيت نامه اى براى او نوشته است. در آن وصيت نامه چنين آمده بود: "اى قاسم! وصيت مى كنم تو را كه وقتى عمويت حسين را ببينى كه در صحراى كربلا گرفتار شده است، جان خويش را فداى او كنى".
    قاسم كه اين وصيت نامه را خواند، سپس نزد حسين(عليه السلام) آمد و آن وصيت نامه را به حسين(عليه السلام) نشان داد.
    ? نقد و بررسى
    اين مطلب در هيچ كتابى قبل از روضة الشهداء ذكر نشده است. وقتى به مجموعه آثار علامه مجلسى مراجعه مى كنيم مى بينيم كه چنين چيزى نقل نشده است.
    تأكيد مى كنم: علامه مجلسى در بحار الأنوار اين مطلب را ذكر نكرده است. علامه مجلسى تلاش فراوانى براى جمع آورى كتب حديثى و تاريخى شيعه نمودند و كتاب "بحار الأنوار" را تأليف نمودند. او در اين كتاب، مجموعه كاملى (صحيح و ضعيف) از آنچه در كتب شيعه وجود داشت، آورده است. هدف مرحوم مجلسى، جمع آورى اين احاديث و نقل هاى تاريخى بود تا آيندگان بتوانند به متن روايات دسترسى داشته باشند و آن را بررسى كنند. ما همه مطالبى كه در بحار الأنوار آمده است را صحيح نمى دانيم، ولى نكته مهم اين است: به مطالبى كه علامه مجلسى آن ها را نقل نكرده است (و بعداً نقل شده است) با ديده ترديد نگاه مى كنيم.

    * ضميمه سوم
    در كتاب روضة الشهداء آمده است:
    اينجا بود كه حسين(عليه السلام) گريه كرد و گفت: "اى قاسم! پدرت وصيتى هم به من نموده است، من بايد به اين وصيت عمل كنم".
    بعد از آن دست قاسم را گرفت و به خيمه برد و سپس مادر قاسم را به حضور طلبيد و به او گفت: "لباس نو بر تن قاسم كن".
    بعد حسين(عليه السلام) دست دخترش را گرفت و او را به عقد قاسم درآورد و سپس حسين(عليه السلام) از خيمه بيرون آمد.
    قاسم دست عروس را گرفته بود كه ناگهان از لشكر عمر سعد فرياد برآمد: "هيچ مبارزى نمانده است؟". اينجا بود كه قاسم دست عروس را رها كرد و آماده جنگ شد، عروس گفت: اى قاسم! عروسى ما به قيامت افتاد، فرداى قيامت تو را كجا جويم و به چه نشان بشناسم؟ قاسم گفت: مرا به نزديك پدر و جدّم طلب كن!
    ? نقد و بررسى
    اين مطلب در هيچ كتابى قبل از روضة الشهداء ذكر نشده است. علامه مجلسى چنين مطلبى را نقل نكرده است. عده اى از بزرگان هم تصريح كرده اند كه اين مطلب دروغ است، آنان گفته اند: "چگونه ممكن است كه در روز عاشورا در آن كارزار جنگ و شمشير، عروسى برگزار شود".
    علامه مجلسى در كتاب "جلاء العيون"، محدث نورى در كتاب "اللؤلؤ و المرجان"، علامه تسترى در "قاموس الرجال" و علامه مامقانى در "تنقيح المقال" اين ماجرا را فاقد اعتبار مى دانند.
    مؤلف روضة الشهداء در سال 910 هجرى از دنيا رفته است، او كتاب خود را 850 سال بعد از حادثه عاشورا نوشته است، هيچ كس تا آن زمان به ماجراى عروسى قاسم، اشاره اى هم نكرده است، در حالى كه تاريخ نويسان، جزئيات حادثه كربلا را نوشته اند.
    عجيب است كه در كتاب تاريخ طبرى ج 5 ص 447 و كتاب ارشاد شيخ مفيد ج 2 ص 107 مقتلو كتاب خوارزمى ج 2 ص 27 مى بينيم كه نوشته اند: "وقتى قاسم سوار اسب شد، بند كفش پاى چپ او باز شده بود"، اين تاريخ نويسان، چنين مطلبى جزئى را نوشته اند، امّا هرگز به اين مطالبى كه در كتاب روضة الشهداء آمده است، اشاره اى نكرده اند.

    * ضميمه چهارم
    در كتاب روضة الشهداء آمده است:
    قاسم به سوى ميدان آمد... بعد از مدتى او به خيمه عروس بازگشت... سپس بار ديگر به ميدان رفت و مبارز طلبيد.
    ازرق دمشقى به جنگ او رفت، او مرد شجاعى بود و با هزار نفر برابرى مى كرد، او ابتدا چهار پسر خود را به جنگ قاسم فرستاد، قاسم آنها را به قتل رساند، سپس خود ازرق به مقابله با قاسم رفت.
    قاسم به او گفت: "چرازين اسب خود را محكم نبسته اى؟" ازرق خم شد تا زين اسب را ببيند كه قاسم ضربه اى به سر او زد و او را كشت.
    سپس قاسم به نزد حسين(عليه السلام) باز گشت و از او تقاضاى آب نمود و گفت: "اى عمو! آب آب". حسين(عليه السلام) به او گفت: "به زودى از دست پيامبر سيراب خواهى شد".
    مادر قاسم و عروس قاسم از خيمه بيرون آمدند و شروع به گريه كردند. قاسم به ميدان رفت و عده اى را به قتل رساند، اينجا بود كه دشمنان او را محاصره كردند...
    حسين(عليه السلام) به بالين او آمد، مادر و عروس آنجا ايستاده بودند و مى گريستند، قاسم چشم باز كرد و به آنان نگريست و تبسّمى زد و جان داد.
    ? نقد و بررسى
    اين مطالب در هيچ كتابى قبل از روضة الشهداء ذكر نشده است، علامه مجلسى هم به هيچ كدام از آنان اشاره نكرده است.
    نام "ازرق دمشقى" در تاريخ ذكر نشده است، نيرنگ زدن قاسم با قاتل خويش، خلاف آن مروت و جوانمردى است كه در خاندان پيامبر ديده ايم.
    از طرف ديگر در منابع معتبر آمده است كه وقتى امام حسين(عليه السلام) به بالين قاسم آمد، قاسم جان داده بود، دشمنان ضربه اى بر سر قاسم زده بودند و اين ضربه بسيار كارى بود، دشمنان راه را بر امام حسين(عليه السلام) بستند و زمانى كه امام حسين(عليه السلام) به بالين قاسم آمد، او جان داده بود.[8788]
    پس اين جملات كتاب روضة الشهداء خلاف منابع تاريخى است: "حسين(عليه السلام) به بالين او آمد، مادر و عروس آنجا ايستاده بودند و مى گريستند، قاسم چشم باز كرد و به آنان نگريست".

    * ضميمه پنجم
    وقتى قاسم، امام حسين(عليه السلام) را به يارى طلبيد، امام حسين(عليه السلام) با عجله به سوى ميدان رفت و با قاتل قاسم درگير شد ودست او را قطع كرد، اينجا بود كه قاتل قاسم فرياد زد و حسين(عليه السلام)خود را كنار كشيد. گروهى از كوفيان يورش بردند تا او را نجات بدهند ولى او زير اسب ها قرار گرفت و اسب ها او را لگد مال كردند تا آن كه جان داد.
    اين ترجمه عبارتى است كه در كتاب ارشاد شيخ مفيد ج 2 ص 108 ذكر شده است.
    اكنون من اصل متن كتاب ارشاد را ذكر مى كنم: "حمَلتْ خيلُ الكوفة لتَستَنقِذَهُ فَتَوَطّاَتْهُ بِاَرجُلِها حتى مات".
    سخن در اين است كه منظور از ضمير "ه" در آخر كلمه "فتوطاته" كيست؟
    در اينجا دو احتمال وجود دارد:
    اگر منظور قاسم باشد، معلوم مى شود كه قاسم زير سم اسب ها، لگد مال شده است. اگر منظور قاتل قاسم باشد، پس او در زير سم اسب ها لگدمال شده است.
    استاد مهدى پيشوايى در كتاب "مقتل جامع سيد الشهداء" جلد 1 پاورقى صفحه 830 تصريح مى كند: "قاتلِ قاسم در زير سُم اسب ها لگد مال شد نه قاسم". روشن است كه ظاهر عبارت عربى، همين مطلب را مى رساند.

    * ضميمه ششم
    من قبلاً شنيده بودم كه وقتى قاسم به ميدان رفت، هيچ زره اى كه اندازه او باشد، پيدا نشد، اين مطلب بسيار مشهور است. وقتى بررسى بيشتر كردم به اين نكته رسيدم: در زيارت ناحيه مقدّسه كه در آن، امام زمان به شهداى كربلا سلام مى دهد چنين آمده است: "السلام على القاسم بن الحسن بن على المضروب على هامته، المسلوب لامته".[89]
    در اينجا تصريح شده است كه زره قاسم از بدن او جدا شده است، پس او بايد در هنگام جنگ، زره بر تن كرده باشد.
    اين نشان مى دهد كه قاسم با اين كه نوجوان بوده است امّا درشت اندام بوده است به گونه اى كه مى توانسته است از زره استفاده كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب شيرينتر از عسل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن