کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۵

      فصل ۵


    همراه كاروان به راه خود در اين بيابان ها ادامه مى دهى، آفتاب بالا آمده است و خورشيد بى رحمانه مى تابد. چند روزى از جدا شدن دنياپرستان گذشته است. در اين بيابان، هيچ جنبنده اى به چشم نمى آيد، كاروان آرام آرام به راه خود ادامه مى دهد.
    مدّتى مى گذرد، از دور يك سياهى به چشم مى آيد، شايد آن سياهى، يك نخلستان است. يكى از افراد كاروان كه اهل كوفه است، مى گويد: "من بارها اين مسير را پيموده ام و اين جا را مثل كف دست مى شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست".
    همه به فكر فرو مى روند، پس اين سياهى چيست؟
    اين سياهى، سپاه بزرگى است كه از كوفه به اينجا آمده است.[30]
    لحظاتى مى گذرد، هزار نفر اسب سوار در حالى كه شمشير به دست دارند، نزديك مى شوند، حُرّ، فرمانده آنان است، حسين(عليه السلام) به او مى گويد:
    ــ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟
    ــ به جنگ شما آمده ام.[31]
    حسين(عليه السلام) نگاهى به سپاه كوفه مى كند، آنان تشنه هستند، در اين بيابان، آبى پيدا نمى شود، گويا مدّتى است كه آنان در بيابان ها در جستجوى اين كاروان بوده اند.
    حسين(عليه السلام) رو به شما مى كند و مى گويد: "به اين سپاه آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد".[32]
    تو هم مانند بقيّه ياران از جا حركت مى كنى و به سوى مشك هاى آب مى روى، مشك ها را برمى دارى تا به سپاه كوفه آب بدهى. امروز اين مردم از دست مهربان تو آب مى نوشند، به راستى آنان در آينده اى نزديك، چگونه اين محبّت تو را جبران خواهند كرد؟

    * * *


    حُرّ رو به حسين(عليه السلام) مى كند و مى گويد: "من مأموريّت دارم تا تو را نزد ابن زياد ببرم".
    حسين(عليه السلام) به او مى گويد: "مرگ از اين پيشنهاد بهتر است". سپس حسين(عليه السلام)فرمان مى دهد تا همه، آماده بازگشت به سوى مدينه شوند. ولى حرّ فرياد مى زند: "راه را بر حسين ببنديد!".[33]
    حسين(عليه السلام) دست به شمشير مى برد، همه آماده رزم مى شويد، تو هم شمشير در دست مى گيرى، آماده اى تا از حسين(عليه السلام)دفاع كنى.
    وقتى حرّ اين صحنه را مى بيند به فكر فرو مى رود، بعد از لحظاتى چنين مى گويد: "اى حسين! راهى غير از راه كوفه و مدينه را در پيش بگير و برو تا من بهانه اى نزد ابن زياد داشته باشم و نامه اى به او بنويسم و كسب تكليف كنم". حسين(عليه السلام)سخن او را مى پذيرد، كاروان در دل بيابان به پيش مى رود.[34]

    * * *


    روز دوم محرّم فرا مى رسد، آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى تابد، پيكى شتابان به اين سو مى آيد. نزديك مى شود، نامه اى از طرف ابن زياد، امير كوفه براى حُرّ آورده است.
    در اين نامه چنين نوشته شده است: "بر حسين و يارانش سخت بگير، او را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار ساز".[35]
    حرّ نزد حسين(عليه السلام) مى آيد و مى گويد: "بايد اين جا فرود آييد". حسين(عليه السلام)قدرى جلوتر مى رود.[36]
    اگر حسين(عليه السلام) قدرى جلوتر برود به فرات مى رسد، ابن زياد دستور داده است كه حسين را در سرزمينى متوقّف سازند كه از آب فاصله دارد.
    حسين(عليه السلام) مى پرسد:
    ــ نام اين سرزمين چيست؟
    ــ كربلا.
    تو به چهره حسين(عليه السلام)نگاه مى كنى، وقتى او نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد.
    حسين(عليه السلام) چنين مى گويد: "مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد"، تو نگاه مى كنى، حسين(عليه السلام) آن خاك را مى بويد و مى گويد: "يارانم! اين جا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد".[37]
    آرى، شما به كربلا رسيده ايد، اينجا سرزمين موعود است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب شيرينتر از عسل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن