کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۲

      فصل ۲


    من مى خواهم با تو سخن بگويم، از خودم بگويم، از جهالت ها و نادانى هاى خودم! من هميشه آرزو داشتم كه امام زمان خويش را ببينم، جامعه به من اين را آموخته بود، من خيال مى كردم ديدن امام، ارزش است، اكنون فهميده ام كه ديدن امام، افتخار نيست، مهم اين است كه معرفت و شناخت داشته باشم. وقتى فهميدم كه ياران پدرت كه هميشه او را مى ديدند، دشمنِ او شدند، زمانى كه فهميدم پدر تو را، همسرش به شهادت رساند، فكرم پريشان شد، اگر ديدن امام، ارزش است، جُعده كه يك عمر، شب و روز، پدر تو را مى ديد چرا به او زهر داد و او را شهيد كرد؟
    اگر قرار است ديدن امام، انسان را عوض كند، پس چرا جُعده عوض نشد؟
    جُعده، دختر اَشعَث بود، وقتى پدرت در كوفه بود، با جُعده ازدواج كرد، بعد از آن كه به مدينه آمد، جُعده هم همراه او به مدينه آمد. چند سال پيش، پدرت با مادر تو ازدواج كرد و تو به دنيا آمدى. نام مادر تو را "نرجس" نوشته اند.[10]
    وقتى تو چند سال داشتى، معاويه پيامى براى جُعده فرستاد و به او وعده هاى عجيبى داد و او وسوسه شد تا پدر تو را به شهادت برساند.
    جُعده زهرى را در ظرف آب ريخت و پدرت در هنگام افطار از آن نوشيد و مسموم شد و پس از مدّتى به شهادت رسيد.

    * * *


    اكنون تو نوجوان هستى، هنوز به سن بلوغ نرسيده اى، قامت رشيدى دارى. در اين سال ها درس ادب و ولايت را از مادر آموخته اى، مادر به تو ياد داد كه چگونه پيرو امام زمان خود باشى، تو به معرفت بزرگى رسيده اى، تو مى دانى كه بايد پيرو حسين(عليه السلام) باشى كه او كشتى نجات است.
    حسين(عليه السلام) عموى توست، امّا او را به عنوان امام خويش شناخته اى و دوست دارى كه تا پاى جان در راه او فداكارى كنى. مادر از تو يك شيعه واقعى ساخته است! او محبّت، معرفت و اطاعت را به تو آموخته است.
    ده سال از شهادت پدر مى گذرد، در اين مدّت، حسين(عليه السلام) در مدينه است، معاويه بر جهان اسلام حكومت مى كند، حسين(عليه السلام) در اين مدّت، صلاح نمى بيند كه دست به قيام بزند، او منتظر است تا فرصت مناسب براى اين كار فراهم شود.

    * * *


    پاسى از شب گذشته است، اسب سوارى وارد مدينه مى شود، او نامه مهمى را از شام آورده است. او اين نامه را به امير مدينه مى دهد. وقتى امير مدينه آن نامه را مى خواند مى فهمد كه معاويه از دنيا رفته است و يزيد حكومت را در دست گرفته است. يزيد در اين نامه از امير مدينه خواسته است تا فوراً از حسين(عليه السلام)براى او بيعت بگيرد.[11]
    امير مدينه، مأمورى را به خانه حسين(عليه السلام) مى فرستد، امّا حسين(عليه السلام) در خانه نيست، حسين(عليه السلام) به مسجد پيامبر رفته است. مأمور به مسجد مى رود و از حسين(عليه السلام) مى خواهد تا هر چه سريع تر نزد امير مدينه برود.[12]
    حسين(عليه السلام) به اطرافيان خود رو مى كند و مى گويد: "فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟". همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است.
    حسين(عليه السلام) مى گويد: "گمان مى كنم كه معاويه از دنيا رفته است و امير مدينه مى خواهد قبل از آن كه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد".[13]
    اكنون حسين(عليه السلام) به خانه مى آيد، رو به پسرش على اكبر مى كند و مى گويد: "پسرم! برو و جوانان بنى هاشم را خبر كن تا با شمشيرهايشان بيايند".

    * * *


    على اكبر به خانه شما مى آيد و ماجرا را به تو خبر مى دهد، مادر وقتى از اين ماجرا باخبر مى شود، شمشير را در دست تو مى نهد، رويت را مى بوسد و از تو مى خواهد تا به يارى حسين(عليه السلام) بروى، او مى داند كه خطرى جان حسين(عليه السلام)را تهديد مى كند و او نياز به يارى دارد.
    گرچه تو همه اميد مادر هستى، ولى او تو را براى اين روزها بزرگ كرده است كه سرباز حسين(عليه السلام) باشى و از حق و حقيقت دفاع كنى.
    تو همراه با جوانان بنى هاشم، حسين(عليه السلام) را همراهى مى كنى. وقتى به قصر امير مدينه مى رسيد، حسين(عليه السلام) به شما چنين مى گويد: "من وارد قصر مى شوم، شما در اين جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم داخل قصر بياييد".[14]

    * * *


    حسين(عليه السلام) وارد قصر مى شود. امير مدينه ماجراى مرگ معاويه را به او خبر مى دهد و از او مى خواهد تا ولايت يزيد را قبول كند و خلافت او را بپذيرد.[15]
    حسين(عليه السلام) در جواب مى گويد: "اى امير! فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند".[16]
    امير مدينه اين سخن حسين(عليه السلام) را مى پسندد و مى گويد: "اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى".[17]
    حسين(عليه السلام) مى خواهد از قصر بيرون برود، ناگهان مروان (كه يكى از اطرافيان امير است) فرياد مى زند: "اى امير! اگر حسين از اين جا برود ديگر به او دست نخواهى يافت".[18]
    مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: "اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن".[19]
    اين جاست كه حسين(عليه السلام)، جوانان بنى هاشم را به يارى مى طلبد...

    * * *


    تو همراه با ديگر جوانان در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست داريد، وارد قصر مى شويد، مروان، خود را در محاصره شما مى بيند، شما به او چنين مى گوييد: "آيا تو بودى كه مى خواستى آقاىِ ما را بكشى؟".
    ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل حسين(عليه السلام) را كشيده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى شما روبرو خواهد شد.[20]
    شما منتظر دستور حسين(عليه السلام) هستيد تا جواب گستاخى مروان را بدهيد، حسين(عليه السلام) سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه شما از قصر خارج مى شود.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب شيرينتر از عسل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن