کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۶

      فصل ۶


    روز نهم ماه محرّم فرا مى رسد، آب را بر روى شما بسته اند، تشنگى بيداد مى كند. تو در كنار خيمه ها ايستاده اى كه هياهويى را مى شنوى. صداى طبل و شيپور مى آيد!
    اين شيپور جنگ است.
    سى هزار نفر آماده اند تا به سوى شما هجوم آورند، فريادها به آسمان مى رود.
    همه منتظرند تا "عُمَرسَعد" فرمان آغاز جنگ را صادر كند، او امروز فرمانده اصلى سپاه كوفه است، لبخندى بر چهره او نشسته است، او دستور حركت مى دهد، سپاه به سوى شما هجوم مى آورد.
    تو نگاه مى كنى، حسين(عليه السلام) با عبّاس سخن مى گويد، عبّاس به سوى سپاه كوفه مى رود و از آنان مى خواهد كه تا فردا صبح صبر كنند و آن گاه جنگ را آغاز كنند، امشب كه شب عاشورا است همه مى خواهند نماز بخوانند و با خداى خود راز و نياز كنند.[38]

    * * *


    شب فرا مى رسد، تو در خيمه مادر هستى، نماز مى خوانى، قرآن تلاوت مى كنى، مادر صداى قرآن خواندن تو را مى شنود... پاسى از شب مى گذرد، مادر تو را صدا مى زند و مى گويد: "پسرم! به خيمه مولايت برو، او همه يارانش را به حضور طلبيده است، برخيز!".
    تو سجّاده ات را جمع مى كنى و از خيمه بيرون مى روى، همه به سوى خيمه حسين(عليه السلام) مى روند.
    وارد خيمه مى شوى، سلام مى كنى و گوشه اى مى نشينى. بوى بهشت به مشام جان مى رسد. ديدار شمع و پروانه هاست! با خود فكر مى كنى كه چرا حسين(عليه السلام) همه ياران را به حضور طلبيده است. آيا حسين(عليه السلام) دستورى دارد؟ آيا خطرى خيمه گاه را تهديد مى كند؟
    همه مثل تو منتظر هستند، لحظاتى مى گذرد، اكنون حسين(عليه السلام) از جاى خود برمى خيزد و نگاهى به شما مى كند و مى گويد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم".[39]
    حسين(عليه السلام) لحظه اى سكوت مى كند، سپس چنين مى گويد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. اكنون به همه شما اجازه مى دهم كه از اين صحرا برويد. بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد".[40]
    سخن حسين(عليه السلام) به پايان مى رسد، امّا غوغايى در خيمه به پا مى شود، تو مثل بقيّه، گمان نمى كردى كه حسين(عليه السلام) بخواهد اين سخنان را بگويد. همه، گريه مى كنند.
    اى حسين! چقدر آقا و بزرگوارى!
    چرا مى خواهى تنها شوى؟ چرا مى خواهى جان ما را نجات دهى؟
    آتشى در جان ها افتاده است. اشك است و گريه هاى بى تاب و شانه هاى لرزان!
    كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟

    * * *


    عبّاس برمى خيزد، صدايش مى لرزد، گويا خيلى گريه كرده است. او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى".[41]
    ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود.[42]
    حسين(عليه السلام) آرام آرام اشك مى ريزد و در حق برادر دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت مى زند.
    مسلم بن عَوْسجه مى ايستد و چنين مى گويد: "به خدا قسم، اگر هفتاد بار كشته شوم و سپس زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم، امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم".[43]
    زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان فرياد مى زند: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم".[44]
    هر كسى با زبانى، وفادارى خود را نشان مى دهد، حسين(عليه السلام) به آنان نگاهى مى كند و مى گويد: "خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند".[45]
    همه خدا را شكر مى كنند و مى گويند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است".[46]

    * * *


    اكنون تو فقط نگاه مى كنى!
    مى بينى كه همه با شنيدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت يار، فضا را پر كرده است، امّا هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است.
    سر خود را بالا مى گيرى و به چهره عمو نگاه مى كنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بيفتد.
    تو مقدارى قد مى كشى تا خود به عمو، نشان بدهى. نكند كه فراموش شده باشى!! لحظه اى فكر مى كنى و تصميم خود را مى گيرى، از جا برمى خيزى و مى گويى: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟" با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره عمو مى نشانى.
    و دوباره سكوت است و سكوت. همه مى خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مى گويند؟ چشم ها گاه به حسين(عليه السلام) نگاه مى كند و گاه به تو.
    چرا اين سؤال را مى پرسى؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد!
    امّا نه! تو حق دارى سؤال كنى. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست. تو تنها نوجوان هستى، حسين(عليه السلام) قامت زيباى تو را مى بيند. اندوه را با لبخند پيوند مى زند و مى پرسد:
    ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
    ــ مرگ براى من از عسل شيرين تر است.
    چه زيبا و شيرين پاسخ دادى!
    همه از جواب تو، جانى دوباره مى گيرند و بر تو آفرين مى گويند. تو شيوايى سخن را از پدرت، حسن(عليه السلام) به ارث برده اى.
    امام با تو سخن مى گويد: "عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد".[47]
    با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مى گيرد، تو آسوده خاطر شده اى، گويا به اوج آسمان ها پر مى كشى.
    اكنون حسين(عليه السلام) نگاهى به ياران مى كند و مى گويد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".[48]
    همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب شيرينتر از عسل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن