کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يازده

      فصل يازده



    ماجراى پنجم
    * تاريخ: سال 1320 شمسى
    نگاهى به دخترت مى كنى، دلت سراسر غم و اندوه مى شود، دختر تو نمى تواند راه برود، پاهاى او بسيار ناتوان است، او هميشه زمين گير است، وقتى به بچه هاى ديگر نگاه مى كند كه بازى مى كنند و مى دوند، همه وجودش حسرت مى شود. تو گاهى او را در بغل مى گيرى و بيرون از خانه مى برى.
    امروز تو دخترت را در آغوش گرفتى، در ميان راه، يكى از همسايه ها تو را مى بيند و به تو حرفى مى زند كه دل تو را مى سوزاند، او مى گويد: "حالا كه اين دختر كوچك است مى توانى او را بغل كنى، وقتى كه بزرگ شود چه خواهى كرد؟".
    تو بغض مى كنى و چيزى نمى گويى، به خانه كه مى رسى، اشك از چشمت جارى مى شود، صداى گريه ات بلند مى شود، تو شنيده اى كه محمّدهلال(عليه السلام)نزد خدا آبرو دارد و اگر به او توّسل بجويى خدا حاجت تو را مى دهد، نذر مى كنى كه اگر دخترت شفا بگيرد، روز 21 رمضان كه فرا برسد همراه با مردم كاشان، دخترت را با پاى پياده به زيارت محمّدهلال(عليه السلام) ببرى.

    * * *


    چند ماه مى گذرد، نماز صبح را در مسجد مى خوانى، دست دخترت را مى گيرى و با پاى پياده به سوى حرم محمّدهلال(عليه السلام) حركت مى كنيد، دخترت ديگر در آغوش تو نيست، او با پاى خودش راه مى رود. روز 21 رمضان است و شما همراه سيل جمعيّت به سوى حرم آقا مى رويد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب فرزند على نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن