کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پانزده

      فصل پانزده



    ماجراى نهم
    * تاريخ: سال 1370 شمسى
    آفتاب تابستان مى تابد، هوا گرم است، تو در ابتداى خيابان كارگر كاشان ايستاده اى و منتظر مسافر هستى. از آنجا بايد به حرم محمدهلال(عليه السلام)رفت.
    تو راننده تاكسى مى باشى، تشنه شده اى، يك ليوان آب مى نوشى: "سلام بر حسين(عليه السلام)" و به مسير نگاه مى كنى.
    يك نفر از دور مى آيد، به سوى او مى روى، از او مى پرسى: كجا مى روى؟ او مى گويد: "زيارت محمّدهلال(عليه السلام)". خنده بر لب هاى تو مى نشيند. از او مى خواهى سوار ماشين شود. تو سريع حركت مى كنى، او تعجّب مى كند و به تو مى گويد: "آقاى راننده! من كرايه دربست نمى توانم بدهم، صبر كن تا چند مسافر ديگر بيايد".
    تو لبخندى مى زنى به او مى گويى: "كرايه شما قبلاً پرداخت شده است". او از اين سخن تو تعجّب مى كند، به او مى گويى كه وقتى به حرم محمّدهلال(عليه السلام)برسد، تو منتظرش مى مانى تا او زيارت كند، سپس او را به كاشان برگردانى. تعجّب او بيشتر مى شود، اينجاست كه تو دوماجراى خود را براى او شرح مى دهى...

    * * *


    نزديك به ده سال بود كه ازدواج كرده بودى و خدا به تو بچه اى نمى داد، هر وقت پدرى را مى ديدى كه دست فرزندش را گرفته است حسرت مى خوردى، همسر تو بيش از تو بى تابى مى كرد. حرف مردم او را آزار مى داد.
    يك روز به حرم محمّدهلال(عليه السلام) رفتى و دست به پنجره هاى ضريح گرفتى و اشك ريختى و گفتى: "آقا! اگر تو از خدا بخواهى كه به من يك فرزند بدهد، من چهل زائر تو را از كاشان به اينجا مى آورم و برمى گردانم". اين پيمان را با محمّدهلال(عليه السلام) مى بندى و به خانه برمى گردى.

    * * *


    هنوز يك سال از آن ماجرا نگذشته است كه خدا به تو فرزندى عطا مى كند، ديگر وقت آن است كه به عهد خود وفا كنى. به ابتداى خيابان كارگر مى روى، مى بينى كه رانندگان زيادى در آن مسير با ماشين خود ايستاده اند و منتظر مسافر هستند. تاكسى تو ويژه شهر كاشان است، نمى توانى در آنجا مسافر سوار كنى. با خود مى گويى، چه كنم؟
    تاكسى خود را خيلى دورتر پارك مى كنى و پياده نزد يكى از رانندگان مى روى، از او مى پرسى كه چه موقع اينجا هيچ راننده اى منتظر مسافر نيست. او به تو مى گويد، تقريباً نيم ساعت بعد از اذان ظهر اينجا هيچ ماشينى نيست.
    تو يك روز در هفته، همان ساعت مى آيى و در آنجا منتظر مى مانى، تو هر مسافرى را سوار نمى كنى، فقط كسى كه زائر محمّدهلال(عليه السلام) است سوار مى كنى و با احترام درِ ماشين را براى او باز مى كنى و او را به محمّدهلال(عليه السلام)مى برى و بعد از زيارت او را به كاشان برمى گردانى. تو به آنان مى گويى كه كرايه آنان قبلاً پرداخت شده است، سپس تو به خانه خود مى روى و فرزند دلبندت را در آغوش مى گيرى و او را مى بوسى.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۵: از كتاب فرزند على نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن