کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۳

     ۳


    اكنون مى خواهم از كربلا و سرگذشت حُرّ سخن بگويم: وقتى معاويه از دنيا رفت، مردم با پسرش يزيد بيعت كردند، ولى امام حسين(عليه السلام) هرگز حاضر نبود با يزيد بيعت كند، يزيد به فرماندار مدينه نامه نوشت كه يا از حسين(عليه السلام) بيعت بگير يا او را به قتل برسان! اينجا بود كه امام حسين(عليه السلام) از مدينه به سوى مكّه رفت و مدتى در آنجا ماند.
    وقتى مردم كوفه از ماجرا باخبر شدند هجده هزار نامه براى آن حضرت فرستادند و او را به كوفه دعوت كردند، امام ابتدا مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد، مردم كوفه با او بيعت كردند، مسلم بن عقيل به امام نامه نوشت و امام به سوى كوفه حركت كرد.
    يزيد از ماجرا باخبر شد، شخصى به نام "ابن زياد" را به كوفه فرستاد، آمدن او به كوفه، ترس و وحشت را در دل مردم كوفه نهادينه كرد و عدّه اى هم فريب سكه هاى طلا را خوردند، اوضاع كوفه دگرگون شد و بيشتر كسانى كه امام را به كوفه دعوت كرده بودند تصميم گرفتند به جنگ امام بروند.
    امام در مسير كوفه بود، راه زيادى تا كوفه نمانده بود، ابن زياد به فكر آن افتاد تا مانع شود امام به كوفه برسد، براى همين تصميم گرفت تا سپاهى هزار نفره را به فرماندهى حُرّ به سوى امام بفرستد، مأموريّت آنها اين بود كه نگذارند امام وارد كوفه شود.
    اوّل صبح قرار است كه سپاه كوفه حركت كند، حُرّ لباس رزم مى پوشد و با خانواده خود خداحافظى مى كند و از خانه بيرون مى آيد، صدايى به گوش او مى رسد، كسى سه بار به او مى گويد: "اى حرّ! تو را به بهشت مژده مى دهم!"، حُرّنگاه مى كند، هيچ كسى را نمى بيند، اين صداى كيست! گويا فرشته اى با او سخن گفته است!
    اينجاست كه حُرّ با خود چنين مى گويد: "اى حُرّ! مادر به عزايت بنشيند! به جنگ فرزند پيامبر مى روى و تو را به بهشت بشارت مى دهند؟". آرى، اين گونه حُرّ در حقّ خود نفرين مى كند، او مى داند كه جنگ با امام حسين(عليه السلام) (كه فرزند پيامبر است)، چيزى جز جهنّم در پى ندارد!

    * * *


    "مادر به عزايت بنشيند!"، در زبان عربى وقتى مى خواهند به كسى نفرين كنند، اين گونه سخن مى گويند، در فارسى مى گوييم: "مادر، داغ تو را ببيند!". حُرّ اين گونه به خودش نفرين كرد!

    * * *


    اجازه بده تا قلم را راحت بگذارم تا هر چه مى خواهد بنويسد، دلم مى خواهد با جناب حُرّ سخن بگويم:
    اى حُرّ! اى اسطوره من! تو آن قدر مقام داشتى كه خدا فرشته اى را فرستاد تا تو را به بهشت بشارت بدهد! خدا در وجود تو چه ديد؟ چه گوهر ارزشمندى داشتى كه چنين مقامى پيدا كردى؟ تو براى ما سخن گفتى و از سخنت مى توانيم تو را بشناسيم، تو خودت را نفرين كردى و از باور خود سخن گفتى كه جنگ با امام حسين(عليه السلام) چيزى جز آتش دوزخ در پى ندارد.
    تو كجاى تاريخ ايستاده بودى؟ چه زمانى و چه مكانى؟ تو در كوفه بودى، ابن زياد پول هاى زيادى خرج كرد، مردم را فريب داد، دستگاه تبليغاتى به كار افتاد، مردم باور كردند كه امام حسين(عليه السلام) بر ضد خليفه زمان شورش كرده است و براى همين از دين خارج شده است و كشتن او واجب است، اين باور مردم بود كه هر كس به جنگ حسين(عليه السلام) برود، خدا را راضى كرده است و دين اسلام را يارى نموده است!!
    ابن زياد (امير كوفه) است، او تو را با هزار سرباز به سوى امام حسين(عليه السلام)فرستاد، ولى او مى خواهد سپاهى سى هزار نفرى درست كند، او به دنبال كسى بود كه بتواند مردم را فريب بدهد و آن سپاه بزرگ را تشكيل بدهد، سرانجام ابن زياد شخصى به نام "عمرسعد" را انتخاب كرد.
    آرى، ابن زياد به كسى نياز داشت كه با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با حسين(عليه السلام) تشويق كند، اين عمرسعد بود كه به جوانان كوفه گفت: "براى رسيدن به بهشت، حسين را بكشيد"، آرى، فقط عمرسعد بود كه مى توانست كشتن حسين(عليه السلام)را مايه نجات اسلام معرّفى كند!
    ابن زياد به عمرسعد حكومت رى (منطقه مركزى ايران) را پيشنهاد داد، عمرسعد سرمست از اين وعده شد و براى رسيدن به آرزوى خود، دستگاه تبليغاتىِ خود را به راه انداخت، او اين سخنان را براى مردم بازگو كرد: "اى مردم! راه بهشت از كربلا مى گذرد! مردم بشتابيد! اگر مى خواهيد خدا را از خود راضى كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد. حسين از دين اسلام منحرف شده است. او مى خواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا كند. او با خليفه پيامبر، سر جنگ دارد! حسين از دين جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر كس مى خواهد كه بهشت را براى خود بخرد، به جنگ حسين بيايد. امروز جنگ با حسين از بزرگ ترين واجبات است". او در حالى كه بر اسب خود سوار بود و گروه زيادى از سربازان همراه او بودند، مردم را تشويق مى كرد تا به جنگ حسين(عليه السلام) بروند.
    اى حُرّ! اكنون كه چهره عمرسعد آشكار شد، كلام تو بيشتر براى من معنا پيدا مى كند، در زمانى كه مردم كوفه فريب خورده اند و راه رسيدن به بهشت را جنگ با حسين(عليه السلام) مى دانند، تو در لحظه اى كه مى خواهى از خانه بيرون بيايى به خودت نفرين كردى و اعتراف كردى كه جنگ با حسين(عليه السلام) راهى به سوى جهنّم است! تو در آن هياهوى غفلت، گمراه نشدى، نورى از بصيرت در دل تو روشن بود! تو حقّ را شناخته بودى!
    اى حُرّ! تو در همان قدم اوّل، راه خود را برگزيده اى و در آن هياهو، راه را گم نكردى! اگر سخن من درست است پس چرا فرمانده اين سپاه شده اى! اين سپاه هزار نفرى مى خواهد به جنگ امام حسين(عليه السلام) برود و تو فرمانده اين سپاه هستى! به خانه برگرد! خودت را به بيمارى بزن!

    * * *


    مى بينم كه تو لباس رزم بر تن كردى، همراه با هزار جنگجو از كوفه خارج مى شوى! من همراه تو مى آيم، مى خواهم راز اين كار تو را كشف كنم. با تو همراه مى شوم، كم كم مى توانم آنچه تو در دل دارى را حدس بزنم، هيچ كس از هدفى كه دارى باخبر نيست، تو سخن خود را به تاريخ هم نگفتى، اگر سخن بگويى ابن زياد مانع تو خواهد شد، اين راز بايد در دل تو بماند، من از رفتار تو، راز تو را حدس مى زنم.
    اگر تو در خانه مى ماندى خطر از امام حسين(عليه السلام) دور نمى شد! اگر تو خودت را به مريضى مى زدى ابن زياد فرمانده اى بى رحم را به جاى تو مى فرستاد! تو بايد بروى و تا جايى كه ممكن است خطر را از امامِ خود دور كنى!

    * * *


    لحظه اى فكر مى كنم، تو با خود اين گونه سخن گفتى: "اى حُرّ! مادر به عزايت بنشيند! به جنگ فرزند پيامبر مى روى و تو را به بهشت بشارت مى دهند!".
    در اينجا از "جنگ با فرزند پيامبر" سخن مى گويى، گويا مى خواهى چند نفرى كه كنار تو ايستاده اند رازِ تو را نفهمند! تو فرمانده آن سپاه هستى، وقتى يك فرمانده مى خواهد به مأموريّت نظامى برود گروهى از سربازان به در خانه او مى آيند و او را همراهى مى كنند، تو طورى سخن گفتى كه آنان خيال كنند تو مى خواهى به جنگ امام حسين(عليه السلام) بروى، اگر تو به گونه اى ديگر سخن مى گفتى، همين سربازان موضوع را به ابن زياد خبر مى دادند و آن وقت ابن زياد تو را بركنار مى كرد و فرمانده اى بى رحم را به سوى امام مى فرستاد.

    * * *


    اى حُرّ! تو چگونه مى خواهى به تنهايى با يك حكومت در بيافتى؟ آيا فكر مى كنى موفّق مى شوى؟ يزيد همه نيروهاى خود را به ميدان آورده است تا امام حسين(عليه السلام) را به شهادت برساند؟
    به من ياد مى دهى كه به وظيفه ات عمل مى كنى و كار به نتيجه ندارى، وظيفه تو اين است كه خطر را فرزند پيامبر دور كنى، تو وظيفه ات را انجام مى دهى، آرى، تو مرا به اين آگاهى مى رسانى شرايط مهم نيستند، بلكه بهره گيرى من از شرايط مهم است، چه فرقى مى كند كجا و در چه زمانى باشم، مهم اين است هر جا هستم به وظيفه ام عمل كنم!
    اگر اين حقيقت را درك كنم، ديگر در انتظار شرايط نخواهم بود، من نبايد اسير شرايط خوب يا بد شوم، من بايد به تكليف خود عمل كنم، اگر اين كار را انجام دهم، شرايط براى من خوب است!
    آرى، كسى كه در انتظار شرايط است، چه بسا به يأس و نااميدى برسد، ولى كسى كه به دنبال وظيفه خود است و هميشه سرشار از اميد و حركت است، به سوى كمال و رشد خود حركت مى كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب لحظه دیدار نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن