کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۴

     ۴


    سخن درباره سرگذشت حُرّ بود، تا آنجا سخن گفتم كه حُرّ از خانه بيرون آمد، صدايى را شنيد كه او را به بهشت بشارت داد، حُرّ به خود نفرين كرد و به خود گفت: "مادر به عزايت بنشيند!"، (به تعبير ديگر: مادر داغ تو را ببيند!). حُرّ با سپاه خود از كوفه خارج شد، ابن زياد (امير كوفه) مى خواست نگذارد امام حسين(عليه السلام) به كوفه برسد، زيرا اگر امام به شهر كوفه مى رسيد شرايط به ضرر ابن زياد بود و او ديگر نمى توانست به هدف خود برسد.
    برنامه ابن زياد اين بود كه با امام حسين(عليه السلام) در بيابان وارد جنگ شود، ابن زياد عمرسعد را مأمور كرده بود تا سى هزار نفر از مردم كوفه را فريب بدهد و آنان سپاه اصلى را تشكيل بدهند، آماده كردن چنين سپاه بزرگى نياز به زمان داشت، ابن زياد سپاه هزار نفرى را به فرماندهى حُرّ گسيل داشت تا مقدمات كار فراهم شود.
    حُرّ همراه با سپاه خود حركت كرد، خبر رسيده بود كه امام حسين(عليه السلام) از سمت مكّه به كوفه مى آيد و تقريباً سيصد كيلومتر ديگر با كوفه فاصله دارد، حُرّ به فكر آن است كه كارى كند امام از آمدن به كوفه منصرف شود، هدف اصلى او اين است.
    از اين طرف سپاه به حركت خود ادامه مى دهد، امام حسين(عليه السلام) هم از آن طرف به كوفه نزديك تر مى شود، تقريباً دويست كيلومتر ديگر تا كوفه راه بيشتر نمانده است كه يكى از ياران امام حسين(عليه السلام) چنين مى گويد: "الله اكبر!"، همه نگاه ها به سوى او خيره مى شود. امام از او مى پرسد:
    ــ چرا الله اكبر گفتى؟
    ــ نخلستان! آنجا نخلستانى است.
    او با اشاره دست آن طرف را نشان مى دهد. راست مى گويد، يك سياهى به چشم مى آيد! پيرمردى جلو مى آيد و مى گويد:
    ــ من بارها اين مسير را پيموده ام و اين جا را مثل كف دست مى شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست.
    ــ پس اين سياهى چيست؟
    ــ اين سپاه بزرگى است كه به سوى ما مى آيد!
    ــ آيا در اين اطراف پناهگاهى هست تا به آنجا برويم و منزل كنيم؟
    ــ پناهگاه براى چه؟
    ــ به گمانم اين لشكر به جنگ ما آمده است. بايد به جايى برويم كه دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله كند!
    ــ به سوى "ذو حُسَم" برويم. آنجا كوهى هست كه مى توانيم كنار آن منزل كنيم. در اين صورت، دشمن ديگر نمى تواند از پشت سر به ما حمله كند. اگر كمى به سمت چپ برويم به آنجا مى رسيم.
    كاروان امام به طرف ذو حُسَم تغيير مسير مى دهد و شتابان به پيش مى رود، سپاه حُرّ هم به دنبال اين كاروان مى آيد.
    خيمه ها در ذو حُسَم بر پا مى شود، موقع اذان ظهر است، همه آماده نماز مى شوند، سپاه حُرّ از راه مى رسد، همه آنها تشنه هستند، مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جستجوى اين كاروان بوده اند، امام به يارانش مى گويد: "به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد".
    ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خود امام حسين(عليه السلام)هم، مشكى در دست گرفته است و به آنان آب مى دهد. اين دستور امام است: "يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد".
    وقت نماز ظهر است، امام از فرزندش على اكبر مى خواهد تا اذان بگويد، صداى اذان در آن بيابان مى پيچد، حُرّ فرمان مى دهد تا همه پشت سر امام حسين(عليه السلام) نماز بخوانند، حُرّ هم مى آيد پشت سر امام مى ايستد، وقتى نماز تمام مى شود حُرّ از جا بلند مى شود و نزد امام مى رود، حُرّ قبل از اين نزد امام نرفت، زيرا مى خواست تاريخ سخن او را ثبت كند، همه سخن او را بشنوند، اگر در آن لحظه كه از راه رسيده بود نزد امام مى رفت چه بسا در آن هياهو، سخن او به خوبى شنيده نمى شد. اين همان "لحظه ديدار" است كه حُرّ مدت ها است به دنبال آن بوده است، لحظه اى كه با امام حسين(عليه السلام) روبرو مى شود و با او سخن مى گويد.
    آرى، وقتى امام سلام نماز را مى دهد، حُرّ از جا بلند مى شود (همه جا سكوت است، همه سخن حُرّ را مى شنوند) او نزد امام مى رود و زانوى ادب به زمين مى زند و مى گويد: "سلام بر تو اى فرزند رسول خدا"! تاريخ مات و مبهوت اين كار حُرّ است، همه به او نگاه مى كنند، اى حُرّ! تو فرمانده سپاه كوفه اى، ابن زياد ما را فرستاده است تا با حسين(عليه السلام) جنگ كنيم، تو چرا اين گونه رفتار مى كنى؟ چرا مانند سربازى كوچك در مقابل حسين(عليه السلام) زانوى ادب به زمين زده اى؟ اى حُرّ! اى شكوه آزادگى! اين صحنه آن قدر شكوه دارد كه دشمنان، تلاش كردند آن را مخفى كنند، كمتر كتاب و سخنرانى از اين لحظه، سخن گفته است!
    امام در پاسخ مى گويد: "سلام بر تو! تو كيستى؟ اى بنده خدا!" (دقّت كن! امام او را بنده خدا خطاب مى كند، عبد الله! يعنى كسى كه بنده خداست).
    حُرّ پاسخ مى دهد: "من حُرّ بن يزيد هستم"، امام مى گويد: "آيا به يارى من آمده اى يا به جنگِ من؟". حُرّ پاسخ مى دهد: "مرا به جنگ تو فرستاده اند ولى من به خدا پناه مى برم از اين كه با تو جنگ كنم و در روز قيامت با دست هاى بسته مرا به جهنّم افكنند".
    تاريخ اين سخن حُرّ را از ياد نخواهد برد، او چقدر روشن و آشكار، سخن گفت، چه شجاعتى در گفتار داشت، از هيچ چيز نهراسيد، او اعتراف مى كند كه ابن زياد او را براى جنگ فرستاده است ولى او هرگز با امام جنگ نخواهد كرد، اكنون حُرّ مى خواهد وظيفه خود را انجام بدهد، او از كوفه تا اينجا آمده است تا اين پيام را به امام بگويد، (او فرماندهى سپاه را براى اين لحظه مهم قبول كرده است)، او رو به امام مى كند و مى گويد: "اى فرزند پيامبر! به مدينه بازگرد، اگر به كوفه بروى تو را به قتل خواهند رساند". اين پيامى بود كه حُرّ مى خواست آن را به امام برساند.
    آرى، مردم كوفه هجده هزار نامه نوشتند و امام را به كوفه دعوت كردند، امام هم مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد، مردم با مسلم بن عقيل بيعت كردند، پس او نامه اى به امام نوشت و از او خواست تا به كوفه بيايد، ولى وقتى ابن زياد به كوفه آمد، مردم كوفه بىوفا شدند و ترسيدند و مسلم بن عقيل را تنها گذاشتند، سربازان ابن زياد، مسلم بن عقيل را دستگير كردند، مسلم بن عقيل آرزو داشت كسى پيام او را به امام برساند، حرف دل مسلم بن عقيل در آن لحظه شهادت اين بود: "اى حسين! به كوفه نيا كه كوفيان وفا ندارند"، اكنون حُرّ اين پيام را به امام مى رساند. اين چيزى بود كه حُرّ آن را وظيفه خود مى دانست، (حُرّ مى خواست آن پيامِ مسلم بن عقيل را به امام برساند)، البتّه امام (به اذن خدا) از همه چيز باخبر است، حوادث آينده را به خوبى مى داند، او عهدى با خدا دارد و مى خواهد به آن عهد و پيمان خود، وفا كند، او به سوى كربلا مى رود، او مى خواهد با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كند، حفظ اسلام در گرو شهادت اوست، او آگاهانه به سوى شهادت گام برمى دارد تا اسلام را زنده كند، اگر او اين راه را نرود، بنى اُميّه هيچ اثرى از قرآن و دين باقى نخواهند گذاشت.
    آرى، امام در اينجا فرصت دارد كه به سوى مدينه بازگردد، حُرّ فرمانده اين سپاه است و هرگز مانع اين كار نخواهد شد، ابن زياد اين سپاه را فرستاد تا نگذارند امام به مدينه يا جاى ديگر بازگردد، ولى حُرّ اين فرصت را به امام مى دهد و از او مى خواهد به مدينه بازگردد، حُرّ وظيفه خود را انجام داد، او اصلاً براى همين فرماندهى اين سپاه را قبول كرد تا بتواند به امام فرصت بازگشت بدهد، اگر فرمانده ديگرى به جاى حُرّ انتخاب مى شد وقتى به اينجا مى رسيد هرگز به امام اجازه بازگشت به مدينه را نمى داد، ولى اكنون حُرّ خودش به امام پيشنهاد مى دهد كه به مدينه باز گردد، حُرّ به وظيفه اش عمل كرد.
    عدّه اى خيال مى كنند كه حُرّ راه را بر امام حسين(عليه السلام) بسته است، اين مطلب درست نيست، حُرّ به امام فرصت داد تا به مدينه بازگردد ولى امام قبول نكرد، حُرّنيامده بود كه راه را بر امام ببندد، او آمده بود تا فرصت رهايى به امام بدهد تا دست ابن زياد به او نرسد!
    اكنون بايد ببينيم كه پاسخ امام چيست؟ امام بازگشت به مدينه را قبول نمى كند و در پاسخ چنين مى گويد: "من به سوى كشته شدن مى روم چرا كه كشته شدن، براى مرد، ننگ نيست، من مى خواهم در راه خدا جانفشانى كنم و از ستمگران دورى كنم، اگر در اين راه كشته شوم پشيمان نخواهم بود براى خوارى من همين بس كه با ذلّت زندگى كنم".
    اين سخن امام چه نكته اى دارد؟ امام مى خواهد به همه بگويد كه اگر به مدينه بازگردد يا به جاى ديگرى برود، سرانجام با ذلّت و خوارى روبرو مى شود، آرى، هرگز يزيد او را به حال خود رها نمى كند (يزيد مى خواهد هر طور شده است از امام بيعت بگيرد). امام هرگز ذلّت را نمى پذيرد، بيعت كردن با يزيد، ذلت و خوارى است، يزيد شرابخور و زناكار است و آشكارا گناه مى كند، آيا او مى تواند خليفه پيامبر باشد؟ امام راه خود را انتخاب كرده است زيرا مرگ با عزّت بهتر از زندگى با ذلّت است.
    چندماه قبل وقتى امام در مدينه بود، يزيد نامه اى به امير مدينه نوشت، در آن نامه چنين نوشته شده بود: "وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست".
    قبل از اين كه امير مدينه موفق به اين كار بشود، امام حسين(عليه السلام) از مدينه خارج شد و به مكّه رفت، يزيد گروهى را به مكّه فرستاد تا امام را در آنجا به شهادت برسانند، براى همين بود كه امام از مكّه هم خارج شد، آنچه را در اينجا بازگو كردم مطالبى است كه تاريخ براى ما بازگو كرده است ولى در آن زمان، حُرّ از اين مطالب خبرى نداشت، براى همين بود كه او خيال مى كرد اگر امام به مدينه بازگردد جانش در امان خواهد بود، ولى يزيد تصميم خودش را گرفته بود و مى خواست امام را در هر جا كه باشد به شهادت برساند، براى همين بود كه امام مرگ با عزّت را انتخاب كرد، (او شهادت در راه حفظ اسلام را برگزيده بود و مى خواست به عهدى كه با خدا بسته است وفاكند).

    * * *


    اين كاروان به كجا مى خواهد برود؟ رفتن به مدينه كه با ذلّت همراه است، ولى رفتن به كوفه چگونه است؟ اوضاع كوفه كه بسيار پريشان است، آن مردمى كه نامه دعوت نوشتند اكنون دارند شمشيرهاى خود را تيز مى كنند تا امام را به شهادت برسانند، دستگاه تبليغاتى عمرسعد به كار خود مشغول است، مردم باور كرده اند كه كشتن حسين(عليه السلام) راهى به سوى بهشت است!
    امام راه بيابان را در پيش مى گيرد (نه به سوى مدينه مى رود ، نه به سوى كوفه)، او به ميعادگاه خود مى رود، به سوى همان جايى كه در آنجا پيمانى با خدا دارد!
    به سوى كربلا! تا كربلا راه زيادى نمانده است!

    * * *


    يكى از سربازان حُرّ به سوى كوفه پيش مى تازد، او مى خواهد به ابن زياد خبر بدهد كه حُرّ هرگز با حسين(عليه السلام) جنگ نخواهد كرد، حُرّ كسى است كه پشت سر حسين(عليه السلام)نماز خواند، وقتى خبر به ابن زياد مى رسد، تصميم مى گيرد تا عمرسعد را با سپاه بزرگى به سوى حسين(عليه السلام) بفرستد، اين تصميم ابن زياد است: عمرسعد فرمانده كل است و حُرّ بايد از فرمان او اطاعت كند!

    * * *


    امام با كاروان خود و حُرّ هم با سپاه خود در دل بيابان پيش مى روند، تا آنجا كه در روز دوم محرّم، امام به كربلا مى رسد، پس از اطرافيان خود مى پرسد:
    ــ نام اين سرزمين چيست؟
    ــ كربلا.
    نمى دانم چه مى شود؟ تا امام نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد".
    امام آن خاك را مى بويد و آن گاه مى گويد: "اين جا همان جايى است كه پيامبر درباره آن به من خبر داده است. يارانم! اين جا منزل كنيد كه اين جا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد".

    * * *


    مدتى مى گذرد، عمرسعد با سپاه انبوهى از راه مى رسد، او فرمانده كلّ قوا است، حُرّ بايد تسليم امر او باشد، عمرسعد دستور مى دهد تا همه راه هاى كربلا را ببندند تا كسى نتواند به يارى امام حسين(عليه السلام) بيايد، در روز هفتم محرّم هم آب را بر امام مى بندد، در كربلا قحطى آب مى شود...
    عصر روز نهم، عمرسعد سپاه خود را آماده مى كند و خودش در جلو سپاه قرار مى گيرد، او فرمانده بيش از سى و سه هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند. صداى عمرسعد به گوش مى رسد: "اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت"!
    آرى، مظلوميّت امام حسين(عليه السلام) فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست، يكى ديگر از مظلوميّت هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند! براى اين مصيبت نيز، بايد اشك ماتم ريخت كه امام حسين(عليه السلام) را به عنوان دشمن خدا معرّفى كردند.
    هياهويى برپا مى شود، يك سپاه انبوه به حركت مى افتد، امام حسين(عليه السلام)برادرش عبّاس(عليه السلام) را نزد آنان مى فرستد، او موفّق مى شود يك شب را مهلت بگيرد و قرار مى شود كه جنگ، صبح فردا (صبح عاشورا) آغاز شود.

    * * *


    روز عاشورا فرا مى رسد، دو سپاه در مقابل هم مى ايستند، يكى سپاه ظلمت و ديگرى سپاه نور! اكنون من به دنبال حُرّ مى گردم، او در ميان سپاه عمرسعد است. شايد سوال كنى چرا در اين مدّت در سپاه دشمن باقى مانده است؟ چرا زودتر نزد امام حسين(عليه السلام) نرفته است؟ حُرّ به دنبال آن بود كه شايد راهى پيدا كند كه از جنگ جلوگيرى كند، او اميدوار بود جنگ شروع نشود، ولى اكنون ديگر جنگ قطعى شده است، اكنون حُرّ برنامه دوم خود را پى مى گيرد. حُرّ قدم زنان در حالى كه افسار اسب در دست دارد به صحراى كربلا نگاه مى كند. از خود مى پرسد كه چگونه به سوى حسين(عليه السلام) برود؟ ناگهان اسب حُرّ شيهه اى مى كشد. آرى! او تشنه است. حُرّ راهى را مى يابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.
    حُرّ با تصميمى استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوى فرات مى رود. همه خيال مى كنند كه او مى خواهد اسب خود را سيراب كند. او آن قدر مى رود كه از سپاه دور مى شود. حالا بهترين فرصت است! سريع بر روى اسب مى نشيند و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد، اكنون وارد اردوگاه امام حسين(عليه السلام) شده است. او شمشير خود را به زمين مى اندازد. آرام آرام به سوى امام مى آيد.
    وقتى روبروى امام قرار مى گيرد چنين مى گويد:
    ــ سلام اى پسر پيامبر! جانم فداى تو باد! آيا خدا توبه مرا قبول مى كند.
    ــ سلام بر تو! خدا توبه تو را پذيرفت.
    ــ آقاى من! من آمده ام تا تو را يارى كنم. اجازه بده تا با كوفيان سخن بگويم.
    ــ با آنان سخن بگو!
    اكنون صداى حرّ در دشت كربلا مى پيچد. همه تعجّب مى كنند. صداى حُرّ از كدامين سو مى آيد: "اى مردم كوفه! شما بوديد كه به حسين(عليه السلام) نامه نوشتيد كه به كوفه بيايد و به او قول داديد كه جان خويش را فدايش مى كنيد. اكنون چه شده است كه با شمشيرهاى برهنه او را محاصره كرده ايد؟".
    سپاه كوفه متعجّب شده اند و صداى حُرّ را مى شنوند ولى ديگر اين سخنان در دل آنان اثر ندارد، آرى، سخن حقّ در دل كسى كه عاشق دنياست اثر نمى كند، اكنون حُرّ باز مى گردد و كنار ياران امام در صف مبارزه مى ايستد.

    * * *


    لحظاتى مى گذرد، جنگ آغاز مى شود، عمرسعد دستور مى دهد تا تيراندازان به سوى لشكر امام، تيراندازى كنند، عدّه اى از ياران امام شهيد مى شوند، اكنون نوبت جنگ تن به تن است، حرّ نزد امام مى آيد و اجازه ميدان مى گيرد، امام به حُرّ اجازه مى دهد و او بر اسب رشيدش سوار مى شود و به ميدان مى آيد. انبوه سپاه برايش حقير و ناچيز جلوه مى كند. اكنون او "رَجَز" مى خواند.
    همان طور كه مى دانى "رجز" شعر حماسى است كه در ميدان رزم خوانده مى شود. گوش كن! "من حُرّ هستم كه زبانزد مهمان نوازى ام، من پاسدار بهترين مرد سرزمين مكّه ام".
    غبار از زمين برمى خيزد. حُرّ به قلب لشكر مى زند، امّا اسب او زخمى شده است. سپاه كوفه مى ترسد و عقب نشينى مى كند. عمرسعد كه كينه زيادى از حُرّ به دل گرفته است، دستور مى دهد تا او را تير باران كنند. تيرها پشت سر هم مى آيند. فرياد حُرّ بلند است: "بدانيد كه من مرد ميدان هستم و از حسين(عليه السلام)دفاع مى كنم و جانم را فدايش مى كنم!".
    او مى جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاك سياه مى نشاند، سرانجام دشمن او را محاصره مى كند. تيرها و نيزه ها حملهور مى شوند. نيزه اى سينه حُرّ را مى شكافد و او روى زمين مى افتد.
    ياران امام نزد حُرّ مى روند و او را به سوى خيمه ها مى آورند. امام نيز به استقبال آمده و كنار حُرّ به روى زمين مى نشيند و سر او را به سينه گرفته و با دست هاى خود، خاك و خون را از چهره او پاك مى كند.
    حُرّ آخرين نگاه خود را به آقاى خود مى كند. لحظه پرواز فرا رسيده است، او به صورت امام لبخند مى زند، به راستى، چه سعادتى از اين بالاتر كه او روى سينه مولاى خويش جان مى دهد.
    گوش كن، امام با حُرّ سخن مى گويد: "به راستى كه تو حُرّ هستى، همانگونه كه مادرت تو را حُرّ نام نهاد".
    وحتماً مى دانى كه "حُرّ" به معناى "آزادمرد" مى باشد، آرى، حُرّ همان آزادمردى است كه در هنگامه غربت به يارى امامِ خويش آمد و جان خود را فداى حقّ و حقيقت نمود و با حماسه خود، تاريخ را شگفت زده كرد...

    * * *


    وقتى امام حسين(عليه السلام) كنار پيكر حُرّ نشست شعرى را براى او سرود، ترجمه آن شعر چنين است: "تو چه خوب آزادمردى بودى آن زمان كه نيزه ها به سوى تو آمدند! تو چه خوب آزادمردى بودى! جانت را در صبح عاشورا فداى من نمودى، تو چه خوب آزادمردى بودى آن لحظه به يارى ام آمدى!".
    به راستى چرا امام حسين(عليه السلام) در اين شعر سه بار چنين گفته است: "تو خوب آزادمردى بودى اى حُرّ"؟ امام مى خواهد چه پيامى را براى تاريخ بازگو كند؟ بعد از اين سخن امام، ديگر هيچ كس نبايد در مقام و جايگاه حُرّ، ترديدى داشته باشد، حُرّ به آن مقام و جايگاه رسيد كه امام او را سه بار "بهترين آزادمرد" خطاب كرد.

    * * *


    بعد از شهادت حُرّ، ياران امام يكى پس از ديگرى جان خود را فداى امام نمودند تا آنجا كه عصر عاشورا هيچ يار و ياورى براى امام باقى نماند، جوانان بنى هاشم هم شهيد مى شوند، عبّاس كه علمدار كربلا بود در كنار نهر علقمه به شهادت مى رسد، ديگر كسى نيست امام را يارى كند، فرياد غربت امام در همه جا پيچيد، ولى كسى او را يارى نكرد، امام مى رزمد و به قلب سپاه كوفه مى زند، عدّه اى از دشمنان را به خاك و خون مى افكند، دشمنان به او از هر طرف هجوم مى آورند، باران تير و نيزه مى بارد، حسين(عليه السلام) بر روى زمين مى افتد و صحراى كربلا از خون او رنگين مى شود...

    * * *


    روز يازدهم محرّم آغاز مى شود، عمرسعد دستور مى دهد تا كشتگان سپاه كوفه را به خاك بسپارند، سربازان دارند آن كشته شدگان را به خاك مى سپارند، زن و بچّه هاى امام حسين(عليه السلام) را (همراه با امام سجّاد(عليه السلام)) اسير كرده اند.
    عمرسعد دستور داده است تا پيكر شهيدان كربلا در صحرا بماند، او اجازه نمى دهد كسى آن پيكرهاى خونين را دفن كند. پيكر عزيزان پيامبر در زير آفتاب مانده است. عمرسعد دستور حركت مى دهد، شيپور حركت زده مى شود، عمرسعد سرمست از پيروزى به سوى كوفه مى رود تا جايزه خود را از ابن زياد بگيرد....

    * * *


    سپاه كوفه از كربلا دور مى شود، گروهى از قبيله بنى اَسَد در نزديكى كربلا زندگى مى كنند، آنان به كربلا مى آيند و بدن هاى شهدا را دفن مى كنند.
    در ميان بنى اَسَد چند نفر از خويشاوندان حُرّ نيز حضور دارند، آنان در منطقه اى به نام "نواويس" زندگى مى كردند، (آنجا روستايى كوچك بود)، آنان پيكر حُرّ را به آنجا مى برند و در آنجا دفن مى كنند.
    و اين گونه مى شود كه قبر حُرّ، نماد آزادگى مى شود، كسانى كه به كربلا مى رفتند حُرّ را هم زيارت مى كردند، (نسلى كه از خويشاوندان حُرّ در آن روستا زندگى مى كردند همواره به اين كه حُرّ از آنها بوده است افتخار مى كردند و زائران حُرّ را احترام مى نمودند و از آنان پذيرايى مى كردند. آنان از اين كه اجدادشان پيكر حُرّ را به اينجا آورده بودند خوشحال بودند، زيرا قبر حُرّ براى آنان، يك هويّت بود كه به آن افتخار زيادى مى كردند.

    * * *


    سه قرن مى گذرد، "آل بويه" در بغداد به قدرت مى رسند، آل بويه گروهى از ايرانيان بودند كه شيعه بودند و از فرصت پيش آمده استفاده كردند و به آبادى كربلا و نجف پرداختند، آنان دستور دادند تا بر سر قبر حُرّ ساختمانى زيبا ساخته شود، اين ساختمان تا زمان صفويه باقى ماند، وقتى "شاه اسماعيل صفوى" به حكومت رسيد به عراق سفر كرد و دستور داد تا مرقد حُرّ بازسازى شود.

    * * *


    عراق در دست حكومت عثمانى (ترك هاى تركيه) است و آنان از اهل سنّت هستند، "شاه اسماعيل" تصميم مى گيرد تا شهرهاى مقدّس عراق را آزاد كند، پس با لشكر خود به سوى بغداد مى رود و آنجا را فتح مى كند و عثمانى ها را از آنجا بيرون مى كند، با فتح بغداد، ديگر شهرهاى زيارتى آزاد مى شوند.
    شاه اسماعيل به كربلا مى رود، قبر امام حسين(عليه السلام)و ياران آن حضرت را زيارت مى كند و سپس به حرم عبّاس(عليه السلام) مى رود.
    به او خبر مى دهند كه مرقد حُرّ نياز به تعمير دارد، او درباره حُرّ سخنانى شنيده است و نسبت به مقام حُرّ در شكّ و ترديد است، فكرى به ذهنش مى رسد، به سوى مرقد حُرّ مى رود، در اين سال ها كه حكومت عثمانى در عراق حكومت مى كرده است، كسى به اين مرقد رسيدگى نكرده است و ساختمان قديمى آن، آسيب فراوان ديده است، بعضى ها مى گويند كه اصلاً قبر حُرّ اينجا نيست، بايد حقيقت آشكار شود، شاه اسماعيل فرمان مى دهد تا قبر را بشكافند، پيكر حُرّ به همان صورتى كه به شهادت رسيده بود، آشكار مى شود، دستمالى بر سر او بسته شده است.
    روز عاشورا وقتى امام حسين(عليه السلام) به بالين حُرّ آمد، آن دستمال را به سر حُرّ بست، شاه اسماعيل دوست داشت كه تا آن دستمال را براى تبرّك بردارد، وقتى آن دستمال را از سر حُرّ باز كرد، خون تازه از پيشانى حُرّ جارى شد، سر حُرّ را به هر پارچه ديگرى مى بندند خون بند نمى آيد، سرانجام شاه اسماعيل ناچار مى شود قطعه اى كوچك از آن دستمال را برمى دارد و همان دستمال را به پيشانى حُرّ مى بندد، اينجاست كه خون بند مى آيد، پس قبر را به حالت اوّل درمى آورند.
    پس از آن بود كه شاه اسماعيل فرمان داد تا بارگاه حُرّ را بازسازى كنند و پول زيادى را براى اين كار اختصاص مى دهد، وقتى او به اصفهان بازمى گردد، آن قطعه از دستمال را در "خزانه شاهى" قرار مى دهد، هر وقت گره به كارش مى افتد آن قطعه كوچك براى او مايه بركت مى شود، اين قطعه به عنوان "بزرگ ترين ميراث" به فرزندان او به ارث مى رسد، در هر خانه كه آن دستمال قرار داشت بركت را به ارمغان مى آورد.

    * * *


    بعد از سقوط حكومت صدام، شيعيان فرصت بهترى پيدا كردند و ساختمان بسيار باشكوهى براى حرم حُرّ ساختند و اكنون هر كس به زيارت حُرّ مى رود با ديدن عظمت آن حرم به ياد مقام والاى حُرّ مى افتد. قبر حُرّ تا روز قيامت، همچون چراغى پرنور، راه آزادگى را روشن مى كند، شيفتگان حُرّ روز به روز، بيشتر مى شوند...

    * * *


    در اينجا مى خواهم دو نكته را بازگو كنم:

    * نكته اوّل
    كسى كه به حجّ مى رود، لباس احرام به تن مى كند و دور كعبه طواف مى كند، سپس قبل از روز عرفه، از مكّه (حرمِ خدا) بيرون مى رود، يك روز را در خارج از حرم خدا در عرفات به سر مى برد و در آنجا دعا مى خواند سپس بار ديگر به حرم خدا وارد مى شود. اين برنامه حضرت ابراهيم(عليه السلام) براى حجّ است، حاجى بايد يك بار از حرم خدا خارج شود و اين بار با معرفت بهتر و آمادگى بيشتر وارد حرم خدا شود. آرى، صحراى عرفات، جايى است كه حاجى، آمادگى بيشترى را طلب مى كند و از خدا مى خواهد تا به او اجازه دهد اين بار، با معرفت بيشتر به حرم وارد شود.

    * نكته دوم
    امام حسين(عليه السلام) از چه مسيرى و چگونه وارد كربلا شد؟ وقتى به تاريخ مراجعه مى كنيم آخرين منزل گاه امام (قبل از ورود به كربلا) همان منطقه "نواويس" است، در واقع امام از راه نواويس، وارد كربلا شدند. (نواويس يك مرحله قبل از كربلاست).
    اكنون مى خواهم چنين حدس بگويم: كسى كه به كربلا مى رود و حرم امام را زيارت مى كند، چقدر خوب است كه (مثل حاجى در سفر حجّ) يك بار از حرم حسين(عليه السلام)بيرون آيد، در عرفات حسين(عليه السلام) (كه چه بسا همان مرقد حُرّ باشد) توقّف كند، در آنجا اشك بريزد و بار ديگر از خدا بخواهد به او اجازه دهد وارد حرم حسين(عليه السلام)شود، اين مرقد حُرّ است كه انسان را به وادى معرفت مى رساند.
    كربلا سرزمين مقدّسى است، براى ورود به آن، چه بسا بايد آداب خاصى را مراعات كرد، همان طور كه كعبه، يك سرزمين عرفات دارد، كربلا هم براى خودش، عرفاتى دارد، چه بسا عرفاتِ كربلا، همان مرقد حُرّ باشد!
    حُرّ در اين عرفاتِ حسين(عليه السلام) ايستاده است، شهيد زنده و مرده ندارد، او به حكم قرآن، زنده است، او پرچم دار آزادگى است! خوشا به حال كسانى كه اين راز را دريابند و سوى مرقدش بشتابند: "اگر در خانه كس است يك حرف بس است...".


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب لحظه دیدار نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن