کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    چقدر امشب دلم گرفته است! بايد از خانه بيرون بروم، تصميم دارم به مجلس روضه بروم، راه زيادى در پيش دارم، بايد با ماشين بروم.
    وقتى عصايم را مى بينى تازه متوجّه مى شوى كه پاى من آسيب ديده است، دو هفته قبل كه مى خواستم از پلّه اى پايين بيايم، پايم لغزيد و افتادم، پايم را گچ گرفته ام، هنوز كمى درد دارد، حالا ديگر مى دانى چرا دلم گرفته است، اين مدّت بيشتر در خانه بودم.
    از چند خيابان مى گذرم، به كوچه اى مى رسم، پرچم هاى سياه در كوچه نشانه مجلس روضه است، از ماشين پياده مى شوم و به مجلس مى روم، تو هم همراه من هستى، شنيده بودم رفيق خوب به همه دنيا مى ارزد.
    نگاه كن! جوانان مشغول سينه زنى هستند، صداى "يا فاطمه يا فاطمه" به گوش مى رسد. تقريباً نيم ساعت در مجلس مى نشينم، هنوز روضه ادامه دارد، من بايد زودتر به خانه برگردم، قرار است مهمان برايم بيايد، از جا برمى خيزم و از مجلس خارج مى شوم.
    به سوى ماشين مى روم كه صدايى به گوشم مى رسد: "حاج آقا! شما ديگر چرا؟". سرم را برمى گردانم، جوانى را مى بينم كه لباس سفيد به تن دارد، به او سلام مى كنم و مى گويم: "پسرم! منظور شما را متوجه نشدم". او در جواب مى گويد: "شما بايد با خرافات مخالفت كنيد، نه اين كه آن را تأييد كنيد".
    كدام خرافه؟ او از چه چيزى سخن مى گويد؟
    منتظرم كه او توضيح بيشتر بدهد، او سخنش را ادامه مى دهد: "عزادارى در اين ايّام، خرافه است، الان ماه ربيع الأول است، ماه شادى ها است!". از سخن او متعجّب مى شوم، به او مى گويم: "فردا روز پنجم ماه ربيع الأول است، فردا روزى است كه دشمنان به خانه حضرت فاطمه(عليها السلام) هجوم بردند و حضرت محسن(عليه السلام) را شهيد كردند".
    او در پاسخ مى گويد: "اين حرف باطل است، هجوم به خانه حضرت فاطمه(عليها السلام) 75 روز بعد از رحلت پيامبر بوده است، شما بايد دو ماه ديگر براى شهادت حضرت محسن(عليه السلام) عزادارى كنيد!".
    اين سخن را مى شنوم، متوجّه ماجرا مى شوم، براى او سخن مى گويم... درد در پايم پيچيده است، وقتى او سخنانم را مى شنود، به فكر فرو مى رود، او به من مى گويد: "فردا نزد شما مى آيم تا باز هم گفتگو كنيم".

    * * *


    شب از نيمه گذشته است، از شما چه پنهان، رفتم بيرون خانه، ولى دلم بيشتر گرفت! سخن آن جوان، خيلى مرا به فكر فرو برد...
    چرا كار به اينجا رسيده است كه عدّه اى عزادارى در اين ايّام را خرافه مى دانند؟ ديگر دست خودم نيست، بغض مى كنم...
    بايد قلم در دست بگيرم و بنويسم! اين وظيفه من است، نبايد سكوت كنم.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب روز هجوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن