کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۹آقاى سخنگو! تو چنين مى گويى: "مردم بايد پس از پيامبر، بهترين فرد روزگار يعنى حضرت على(عليه السلام)را برمى گزيدند". "مردم به خاطر ترس يا هواى نفس، ا

      ۹آقاى سخنگو! تو چنين مى گويى:


    تو در اين سخنان خود از كلمه "برگزيدن" استفاده كرده اى، اين نشان مى دهد كه تو اعتقاد دارى مردم بايد على(عليه السلام) را به امامت انتخاب مى كردند (او را برمى گزيدند).
    تو مى گويى كه پيامبر على(عليه السلام)را به مردم معرفى كرد، ولى مردم او را به امامت و ولايت برنگزيدند و ابوبكر را انتخاب كردند و على(عليه السلام) 25 سال خانه نشين شد. تو مردم را مقصّر مى دانى، آنها خطا كردند و به عذاب گرفتار خواهند شد، اين حرف خوبى است، آفرين بر تو! ولى مگر تو نمى گفتى مردم به رشدِ عقلى رسيده بودند، پس چطور شد كه آنان اشتباه كردند و با ابوبكر بيعت كردند؟ اگر عقل آنان كامل شده بود پس چرا هواى نفس و ترس بر آنان غلبه كرد؟ چرا سخنان تو، تناقض دارد؟ يك جا مى گويى: عقل مردم كامل شده بود، اينجا مى گويى مردم اسير هواى نفس و ترس شدند.
    طبق ديدگاه تو، بايد نقش مردم و على(عليه السلام) روشن و آشكار شود. تو مردم را مقصّر دانستى، اكنون بگو بدانم نقشِ على(عليه السلام) در اين ميان چه مى شود؟ تو مى گويى خدا و پيامبر فقط على(عليه السلام) را معرفى كردند، اين مردم هستند كه على(عليه السلام)را به امامت برمى گزينند، خوب، در آن بيست و پنج سال كه مردم على(عليه السلام)را برنگزيدند، آيا على(عليه السلام) امام بود يا نه؟ اين اساسى ترين سؤال من از توست.
    تو يكى از دو جواب را مى توانى بدهى:

    * جواب اوّل
    اگر پاسخ بگويى كه على(عليه السلام) در آن بيست و پنج سال، امام بود هر چند حكومت در دست او نبود، مردم در حق او ظلم كردند، حكومت حقّ او بود، امّا خطّ نفاق دست به كودتا زدند و ابوبكر را روى كار آوردند و بناى ظلم و ستم را نهادند. على(عليه السلام) "امام" بود ولى "حاكِم" نبود. اگر تو چنين پاسخ بدهى كه سخن ما را گفته اى، سخن حقّ را بازگو كرده اى.
    ولى سخن تو اين بود كه خدا و پيامبر فقط على(عليه السلام) را "معرفى" كردند، اگر تو اين جواب را بدهى، پس منظورت از "ديدگاه معرفى" همان "ديدگاه نصب" است. زيرا در آن مدّت كه مردم على(عليه السلام) را خانه نشين كرده بودند، آنان كه على(عليه السلام) را انتخاب نكرده بودند، پس امام بودن على(عليه السلام) در آن مدّت فقط به خاطر اين است كه خدا او را نصب كرده است.
    روشن است كه با جواب اوّل، ديدگاه "معرفى" با ديدگاه "نصب" يكى مى شود، اكنون مى پرسم پس چرا اين همه سر و صدا راه انداختى؟ چرا گفتى كه من تفسير جديدى مى خواهم مطرح كنم، اين كه فقط بازى با الفاظ است! كدام آدم عاقل چنين كار بيهوده اى را انجام مى دهد؟ كدام عاقل هفتاد صفحه مطلب مى نويسد كه نتيجه اش اين است كه ما به جاى كلمه "نصب" بگوييم: "معرفى"؟ مردم اين را يك كار بيهوده مى پندارند، آخر چرا تو اين كار را كردى؟

    * جواب دوّم
    سؤال مهم من اين بود: در آن 25 سال كه مردم على(عليه السلام) را برنگزيدند، آيا على(عليه السلام)امام بود يا نه؟ ممكن است تو در جواب بگويى: "على(عليه السلام) در آن مدّت، امام نبود، زيرا مردم او را انتخاب نكرده بودند". روشن است كه اين سخن، باطل است، كسى كه اين حرف را بزند ديگر شيعه نيست زيرا اين همان سخنى است كه سنى ها مى گويند.
    آقاى سخنگو! اگر كسى به اين سؤال، جوابِ دوّم را بدهد، بايد به اين نتيجه برسد كه در آن 25 سال همه مردم به مرگ جاهليّت مرده اند، پيامبر بارها به مسلمانان اين نكته را يادآور شد كه هر كس امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهليّت مى ميرد، از اين سخن معلوم مى شود كه امامت، اساس دين است، زيرا اگر كسى امام خود را نشناسد، توحيد و نبوّت هم به كارش نمى آيد و مانند كسى مى ميرد كه اصلاً دين نداشته است و در روزگار جاهليّت بوده است!

    * * *


    مناسب مى بينم در اينجا ماجرايى را از علاّمه امينى(قدس سره) نقل كنم، همان كسى كه كتاب "الغدير" را نوشته است، او از علماى بزرگ شيعه است كه در سال 1349 هجرى از دنيا رفت.
    يك روز، گروهى از علماى اهل سنّت او را به يك مهمانى دعوت مى كنند، او ابتدا قبول نمى كند، آنها اصرار مى كنند، علاّمه امينى شرط مى گذارد كه مراسم بدون هر گونه بحث و مناظره باشد، آنها قبول مى كنند و علاّمه به مراسم آنها مى رود.
    بعد از شام، يكى از مهمانان مى خواهد وارد بحث و مناظره بشود، علاّمه امينى به او مى گويد: قرار ما چيز ديگرى بود، او در جواب مى گويد: "براى اين كه جلسه متبرّك بشود هر كسى يك حديث بخواند". علاّمه قبول مى كند، آنان شروع كردند و هر كس يك حديث مى خواند، نوبت به علاّمه مى رسد، علاّمه مى گويد: من براى خواندن حديث خود يك شرط دارم، من حديث مى خوانم و همه بايد نظر خود را درباره آن حديث بگويند كه آيا حديثى كه خواندم صحيح است يا ضعيف. همه از اين سخن استقبال مى كنند.
    پس علاّمه چنين مى گويد: پيامبر فرمود: "هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليّت مرده است". همه اين حديث را شنيده اند و به صحيح بودن آن، اعتراف مى كنند. آن وقت علاّمه مى گويد: "حالا كه همه حديث را تأييد كرديد يك سؤال از شما دارم، در كتاب هاى شما آمده است كه فاطمه(عليها السلام)، سرور زنان بهشت است، پس فاطمه(عليها السلام) اهل سعادت و رستگارى است، پس اكنون از شما مى پرسم آيا فاطمه(عليها السلام) امام زمان خود را مى شناخت يا نمى شناخت؟ اگر مى شناخت، امام زمان او چه كسى بود؟".
    همه سرهاى خود را به زير مى اندازند، سكوت همه جا را فرا مى گيرد، سپس يكى يكى مجلس را ترك مى كنند. آرى، اگر آنان مى گفتند: فاطمه(عليها السلام)امام زمانش را نمى شناخت، پس بايد بگويند او كافر از دنيا رفته است و هرگز چنين سخنى را نمى توانند بگويند چرا كه پيامبر بارها فرموده است كه فاطمه سرور زنان بهشت است، پس چاره اى نداشتند بگويند كه فاطمه امام زمانش را مى شناخت، اين سؤال مطرح مى شود كه امام زمان او كه بود؟

    * * *


    آقاى سخنگو! جواب دوّم مى گويد در آن 25 سال، على(عليه السلام) امام نبود، پس نتيجه گرفته مى شود كه فاطمه(عليها السلام) به مرگ جاهليّت از دنيا رفته است، چون او كه با ابوبكر بيعت نكرد، على(عليه السلام) هم (كه طبق جواب دوّم) امام نبود، پس فاطمه، امام خود را نشناخت! چه كسى مى تواند چنين سخنى را بگويد؟ (پناه بر خدا!).
    آيا مى دانى اگر كسى به اين سؤال، جوابِ دوّم را بدهد، ديگر اعتقاد به دوازده امام، بى معنا مى شود، زيرا در ميان دوازده امام، فقط على(عليه السلام) به مدّت پنج سال حكومت را در دست گرفت، يعنى وقتى خليفه سوّم (عثمان) كشته شد مردم با او بيعت كردند، بعد از پنج سال هم او به شهادت رسيد، امام حسن(عليه السلام) هم چند ماه حكومت كردند، پس از آن ديگر امامان شيعه به حكومت نرسيدند و مردم آنان را انتخاب نكردند.

    * * *


    آقاى سخنگو! گفتم كه نمى دانم جواب تو به آن سؤال مهم چيست، ولى اگر يك جوان به نوشته تو مراجعه كند چه مى فهمد؟ من مى خواهم سخنان تو را درباره "آيه ولايت" بنويسم، تا مردم، خودشان قضاوت كنند. قبل از اين كه سخنان تو را بنويسم، بايد درباره "آيه ولايت" توضيح بدهم: آيه ولايت، مهم ترين آيه در اثبات ولايت على(عليه السلام) است، هيچ آيه اى به اندازه آن در بحث ولايت، اهميت ندارد، ماجراى اين آيه اين چنين است:
    پيامبر در شهر مدينه بود، چند نفر از يهوديان به تازگى مسلمان شده بودند، نام يكى از آنان "عبدالله بن سلام" بود، آنان به خانه پيامبر رفتند، آنان با كمال ادب و احترام نزد پيامبر نشستند، پيامبر از آنان به گرمى پذيرايى كرد.
    عبدالله بن سلام با تاريخ پيامبران به خوبى آشنا بود و مى دانست كه خدا براى پيامبران، وصى و جانشين قرار داده است، عبدالله بن سلام رو به پيامبر كرد و گفت: "اى پيامبر خدا! براى ما جانشين خود را معرّفى كن!".
    در اين هنگام جبرئيل نازل شد و آيه 55 سوره مائده را براى پيامبر خواند:
    (إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آَمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ)
    فقط خدا و پيامبر و كسانى كه در ركوع نماز صدقه مى دهند ، بر شما ولايت دارند.در اين آيه، كلمه "وَليُّكم" آمده است براى همين اسم اين آيه را "آيه ولايت" گذاشته اند. همه به فكر فرو رفتند، به راستى منظور خدا از كسى كه در ركوع صدقه مى دهد كيست؟ چه كسى مانند خدا و پيامبر بر همه ولايت داشت؟ آنان كسى را نمى شناختند در ركوع ، صدقه داده باشد . پيامبر چنين گفت: "برخيزيد ! بايد به مسجد برويم و كسى را كه اين آيه درباره او نازل شده است، پيدا كنيم" .
    همه به سوى مسجد رفتند، مسجد پر از جمعيّت بود و عدّه اى مشغول نماز بودند، فقيرى مى خواست از مسجد بيرون برود ، چهره او زرد بود، گويا خيلى گرسنه بود، پيامبر به او گفت: "از كجا مى آيى ؟ چرا اين قدر خوشحالى ؟" . فقير با دست ، گوشه مسجد را نشان داد و گفت : "از پيش آن جوان مى آيم ، او به من اين انگشتر قيمتى را داد" .
    صداى الله اكبرِ پيامبر در مسجد طنين انداز شد . همه از اين فقير خواستند تا بيشتر توضيح دهد . فقير گفت : "ساعتى قبل ، وارد مسجد شدم و از مردم درخواست كمك كردم ، امّا هيچ كس به من كمك نكرد ، من در مسجد دور مى زدم و طلب كمك مى كردم ، در اين ميان ، نگاهم به جوانى افتاد كه در ركوع بود ، او اشاره كرد تا من به سوى او بروم ، من هم پيش او رفتم و او انگشتر خود را به من داد" .
    همه مردم ، "الله اكبر" گفتند و به سوى آن جوان رفتند، آن جوان ، هنوز در حال خواندن نماز بود، پيامبر تا او را ديد اشك در چشمانش حلقه زد، او على(عليه السلام) بود كه به حكم قرآن ، از آن روز بر همه مسلمانان ، ولايت داشت. پيامبر رو به مردم كرد و گفت: "على بعد از من، ولىّ و امام شماست". همه فهميدند كه منظور از "اهل ايمان" در اين آيه، على(عليه السلام) مى باشد.

    * * *


    آقاى سخنگو! سخن من درباره "آيه ولايت" تمام شد، اكنون مى خواهم سخن تو را درباره اين آيه نقل كنم، تو در صفحه 10 چنين مى گويى: "اكنون در ميان مسلمانان كسى پيدا شده است كه در اوج ياد خدا و نماز، از فقيرى كه از مردم كمك مى خواهد غافل نمى شود، اين آيه در صدد معرفى چنين افرادى است".
    سپس مى گويى: "اين آيه در صدد جعلِ ولايت براى كسى نيست و نمى خواهد بگويد به صورت قهرى كسى را ولّىِ ديگران قرار بدهد، بلكه در صدد است فردى يا افرادى را كه قلبشان پر از حبّ به مردم است به مردم بشناساند، آن گاه مردم، خود از عمق وجودشان مى يابند كه چنين افرادى را دوست دارند و در صورت داشتن ساير شرايط، اين چنين افرادى را به سرپرستى يا رهبرى برمى گزينند".
    هر كس به اين سخنان تو دقّت كند، متوجّه مى شود كه تو در امر ولايت على(عليه السلام)، نقش اساسى را به انتخاب مردم مى دهى و چنين مى گويى: "اين آيه نمى خواهد على(عليه السلام)را به عنوانِ ولّى، منصوب كند، بلكه اين مردم هستند كه على(عليه السلام)را به عنوان امام برمى گزينند". روشن است كه منظور تو از كلمه "ولىّ" در اينجا همان مقام امامت است. آرى، تو نقشِ اساسى را در امر ولايت را به انتخابِ مردم مى دهى، اگر انتخاب مردم، نقشِ اساسى را دارد پس وقتى مردم، على(عليه السلام) را انتخاب نكردند، آيا او امام بود يا نه؟
    تو در بحث آيه اكمال مى گويى كه منظور خدا از آن آيه چنين است: "امروز كافران از مبارزه با شما نااميد شده اند پس از آنان نترسيد و از من بترسيد، يعنى مواظب باشيد، خودتان راه كج نرويد و مرتدّ نشويد، در انتخابتان، بهترين را انتخاب كنيد". اين سخن تو نشان مى دهد كه تو نقش اصلى را به انتخاب مردم مى دهى.
    تأكيد مى كنم اينجا سخن از حكومت نيست كه تو بگويى على(عليه السلام) امام بود ولى حاكم نبود. تو بايد تكليف خود را مشخّص كنى، تو مى گويى: "اين آيه در صَدَد جعلِ ولايت براى كسى نيست و نمى خواهد بگويد به صورت قهرى كسى را ولىّ ديگران قرار بدهد". روشن است كه تو نقشِ اصلى را در امر ولايت به انتخاب مردم مى دهى، كسى كه نوشته تو را بخواند به اين نتيجه مى رسد كه على(عليه السلام)در آن بيست و پنج سال، ولىّ و امام نبود چون مردم او را انتخاب نكرده بودند. (يعنى از آن سخنان تو برداشت مى شود كه به آن سؤال مهم من، جواب دوّم را مى دهى). وقتى از سخنان تو اين نتيجه به دست آيد، آشكار مى شود كه سخنان تو، دشمنان تشيّع را شاد مى كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب شب تاریک نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن