کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۱۲آقاى سخنگو! تو به بحث علمِ امام اشاره مى كنى و چنين مى گويى: "امام هادى(عليه السلام)گمان مى كرده است كه امام پس از او، سيد محمّد است".

      ۱۲آقاى سخنگو! تو به بحث علمِ امام اشاره مى كنى و چنين مى گويى:


    آرى، تو امام را اين گونه مى شناسى، معرفت تو به مقام امام در اين اندازه است كه مثلاً امام هادى(عليه السلام) نمى دانسته است امام بعدى او كيست.
    بدان كه خدا علم فراوانى به امام داده است و به خاطر همين علم است كه او خطا و اشتباه نمى كند، وقتى مى گوييم امام، عصمت دارد، دقيقاً به خاطر اين علم آسمانى است. ما انسان ها خطا مى كنيم براى اين كه آگاهى نداريم، گاهى واقعاً عدّه اى نمى خواهند به جامعه خود، ضررى برسانند، امّا وقتى به قدرت مى رسند، تصميمى مى گيرند و به خيال خود، اين تصميم آنها به خير و صلاح جامعه است، ولى گذشت زمان نشان مى دهد كه آن تصميم براى جامعه ضرر داشته است.
    مثلاً زمانى خيال مى كردند كه با فرزند كمتر، زندگى بهتر است! بودجه فراوانى صرف تبليغات اين ايده شد، كسانى كه اين تصميم را گرفتند به فكر خير و صلاح كشور خود بودند، ولى گذشت زمان ثابت كرد كه آن تصميم اشتباه بوده است، زيرا قدرت هر جامعه به نسل جوان اوست، آنها وقتى بعد از سى سال فهميدند كه جامعه به سوى كهنسالى پيش مى رود، جامعه اى كه اكثريّت افراد آن، پير باشند نشاط و رشد كافى را نخواهد داشت، بنابراين آنها حرف خود را پس گرفتند.
    اين نتيجه علمِ انسان است، علمى كه ريشه در زمين دارد، خطا و اشتباه هم دارد، علم انسان از راه "آزمون و خطا" به پيش مى رود و گاهى در مسير خطاى خود، ضربه هاى هولناكى به فرد و جامعه مى زند ولى خدا به امام علم فراوان داده است و به خاطر همين علم است كه او اشتباه نمى كند.

    * * *


    امام به اذن خدا به همه آنچه در جهان وجود دارد علم دارد، او مى داند كه هر لحظه در گوشه و كنار جهان چه مى گذرد، خدا اين علم را به او داده است، او از راز دل انسان ها باخبر است و مى داند كه فرشتگانى كه در عرش خدا هستند چه مى كنند، او از مورچه اى كه در دل زمين در دل شب راه مى رود خبر دارد، البتّه امام از پيش خودش، علم به اين امور ندارد، اگر خدا به او اين دانش را ندهد، او از اسرار جهان چيزى نمى داند، ولى وقتى خدا به او اين دانش را مى دهد، او از اسرار نهان جهان آگاهى پيدا مى كند. آرى، امام آفريده خداست، او هر چه دارد از خدا دارد، اگر خدا لحظه اى لطف و عنايت خود را از امام بردارد، او هيچ علم و دانشى نخواهد داشت.

    * * *


    در اينجا مى خواهم يك حديث كه سند آن، صحيح و معتبر است بازگو كنم، اين حديث درباره علم امام است. اين حديث را شيخ كلينى در اصول كافى جلد اول صفحه 261 نقل كرده است. همه كسانى كه اين حديث را نقل كرده اند، افرادى راستگو بوده اند.
    يك روز، جمعى نزد امام باقر(عليه السلام) بودند پس آن حضرت به آنان چنين گفت:
    أَ تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى افْتَرَضَ طَاعَةَ أَوْلِيَائِهِ عَلَى عِبَادِهِ ثُمَّ يُخْفِي عَنْهُمْ أَخْبَارَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ؟
    آيا شما خيال مى كنيد خدا اطاعت از امامان را واجب مى كند ولى خبرهاى آسمان و زمين را از آنها پنهان مى كند؟
    وقتى در اين حديث دقّت مى كنيم متوجّه مى شويم كه اطاعت از امام واجب است چون او معصوم است، شرطِ عصمت هم اين است كه امام (به اذن خدا) به خبرهاى آسمان و زمين، آگاهى داشته باشد و علم او بالاتر از انسان هاى معمولى باشد. (او علمِ غيب داشته باشد).

    * * *


    تو گفتى: "امام هادى(عليه السلام)گمان مى كرده است كه امام پس از او، سيد محمّد است".
    آيا تو از شرايط سياسى - اجتماعى آن روزگار باخبرى؟ مُعتّز خليفه عباسى، خفقان عجيبى در جامعه ايجاد كرده بود، او از تولّد مهدى(عليه السلام) در هراس بود. مُعتّز مى خواست پدرِ مهدى(عليه السلام) را شناسايى كند و او را به قتل برساند تا مهدى(عليه السلام) به دنيا نيايد! اين هدف اصلى او بود، به راستى امام يازدهم شيعيان كه بود؟ امام هادى(عليه السلام) (كه دهمين امام است) گاهى دوپهلو سخن گفته است، صلاح بر اين بود كه امام يازدهم به همه مردم معرفى نشود (زيرا او پدر امام دوازدهم بود و حكومت در فكر قتل او بود).
    امام هادى(عليه السلام) سه پسر داشت: "سيّدمحمّد"، "سيّدحسن"، "سيّدجعفر". ابتدا بيشتر مردم خيال مى كردند كه سيّدمحمّد، امام يازدهم است، (البتّه كسانى كه رازدار بودند مى دانستند كه سيّدحسن(عليه السلام)، جانشين پدر است و او امام يازدهم است، ولى مصلحت بود كه اين موضوع پنهان باشد).
    وقتى امام هادى(عليه السلام) از مدينه به سامرّا آمد، سيّدحسن را (كه نوزادى يك ساله بود) با خود به سامرّا نياورد و او را در مدينه كنار اقوام خود گذاشت. وقتى سيّدحسن تقريباً به سن نوزده سالگى رسيد، امام هادى(عليه السلام) دستور داد تا او به سامرّا بيايد، براى همين است كه خيلى از شيعيان كه در سامرا رفت و آمد مى كردند، سيّدحسن را نمى شناختند.
    ولى سيّدمحمّد، همواره نزد پدر بود، او جوانى با ادب، خوش اخلاق و باوقار بود از همان ابتدا در كنار پدر بود، عدّه اى از مردم به او علاقه زيادى داشتند و او را مايه اميد خود مى پنداشتند، امام هادى(عليه السلام) هم به خاطر حفظ جانِ سيدحسن(عليه السلام)سكوت مى كردند.
    ايّام حجّ (در سال 252) نزديك شد، سيدمحمّد نزد پدرش (امام هادى(عليه السلام)) آمد و از او اجازه گرفت تا به سفر حجّ برود، امام به او اجازه داد، او با جمعى از شيعيان از سامرّا حركت كرد، تقريباً دو منزل را طى كرد و پنجاه كيلومتر از سامرّا دور شد و به منطقه "بلد" رسيد، در آنجا به شدّت بيمار شد به طورى كه ديگر توانايى حركت نداشت، نه مى توانست به سامرّا برگردد و نه راه را ادامه بدهد، بيمارى او غيرمنتظره بود.
    او در بستر بيمارى قرار گرفت و سرانجام از دنيا رفت، همراهان او پيكرش را در همان جا دفن كردند، عدّه اى از آنان حدس زدند كه مأموران مخفى مُعتّز، او را مسموم كرده اند، آخر او براى سفر حجّ حركت كرد، كسى كه به سفر حجّ مى رود بايد در كمال سلامتى باشد، كسى كه مريض است حجّ بر او واجب نيست. سيّدمحمّد تا ديروز، سالم و سر حال بود، چه شد كه يكباره مريض شد؟
    اين خبر به شيعيان رسيد، آنان كه خيال مى كردند سيدمحمّد، امام يازدهم خواهد بود تعجّب كردند، سؤال آنها اين بود: امام يازدهم كيست؟
    مُعتّز خيلى خوشحال شد، او خيال كرد كه امام يازدهم شيعيان را از ميان برداشته است، به او خبر رسيد كه امام هادى(عليه السلام)مى خواهد مجلس ختمى براى پسر خودش بگيرد، مُعتّز مخالفتى نكرد زيرا او مى خواست همه چيز را عادى نشان دهد.
    مجلس ختم در خانه امام برگزار شد، فرشى را در حياط انداختند، عدّه اى گريه مى كردند، امام هادى(عليه السلام)به مردم خوش آمد مى گفت. شيعيان يكى يكى از راه مى رسيدند، نزديك به دويست نفر جمع شدند، جوانى خوشرو از اتاقى خارج شد و نزد امام هادى(عليه السلام)آمد و كنار او ايستاد، چشمان او از گريه سرخ شده بود، خيلى ها او را نمى شناختند، امام هادى(عليه السلام) به او نگاه كرد و گفت: "فرزندم! اكنون خدا را شكر كن كه او به تو مقامى بزرگ داد". آن جوان بار ديگر گريه كرد و چنين گفت: "حمد و ستايش، مخصوص خداست. او را به خاطر اين كه نعمتش را بر من تمام كرد، ستايش مى كنم. إنّا لله و إنّا اِلَيه راجِعُون".
    همه اين سخن را شنيدند و از خود پرسيدند اين جوان كيست؟ گروه اندكى كه او را مى شناختند گفتند: "او سيّدحسن است. پسرِ امام هادى(عليه السلام)". گروهى از سن و سال او پرسيدند، پاسخ شنيدند كه او بيست سال دارد. آنجا بود كه همه شيعيان فهميدند كه او امام يازدهم است و از آن پس، او را اين گونه خواندند: "امام حسن عسكرى(عليه السلام)"، زيرا نام آن محلّه اى كه امام در آنجا زندگى مى كرد "عسكر" بود، (چون لشگريان در آنجا حضور داشتند)، پس امام يازدهم به "حسن عسكرى(عليه السلام)" مشهور شد.

    * * *


    آقاى سخنگو! سخنم به دراز كشيد، ولى چاره اى ديگر نداشتم، كاش تو مقدارى مطالعات تاريخى داشتى! اگر اهل تاريخ بودى، هرگز آن سخن را نمى گفتى! امام هادى(عليه السلام)مى دانست امام بعد از او، سيّدحسن است، ولى به خاطر حفظ جان او، او را به سامرا نياورد و مطلب را از عموم مردم، پنهان داشت تا زمانى كه وقت آن فرا رسيد، اين يك تاكتيك براى حفظ جانِ امام بود، هر كس اين تاريخ را به خوبى بداند برايش حقيقت آشكار مى شود.
    مبارزانى كه با حكومت ظلم و ستم مبارزه مى كنند، هرگز اسرار خود را علنى نمى كنند، اين ها براى حفظ جان مبارزان است، اين يك قانون است، وقتى جنگ و گريز در ميان است، بايد اسرار را حفظ كرد، اين امرى بسيار متعارف است، اگر كسى با تاريخ آشنا باشد مى داند كه مبارزان، رهبر بعدى خود را به صورت علنى اعلام نمى كنند مگر وقتى كه زمان آن فرا برسد!اگر تو به اين نكته توجّه مى كردى هرگز اين سخن باطل را نمى گفتى: "امام صادق(عليه السلام) نامِ امام پس از خود را نمى دانسته است".
    تو چرا به شرايط آن روزگار توجّه نكردى؟ در زمان مأموران حكومت عبّاسى به دنبال اين بودند كه امام هفتم را شناسايى كنند و هر چه زودتر او را به قتل برسانند، اينجا بود كه امام صادق(عليه السلام)"تاكتيك حفظ اسرار" را اجرا كردند و جانِ فرزند خويش را حفظ نمودند. آرى او چندين سال، امامتِ امام كاظم(عليه السلام) را از عمومِ مردم پنهان داشت البتّه شيعيان خاص از موضوع باخبر بودند. در واقع امام صادق(عليه السلام) در آن شرايط از عموم مردم، تقيّه كردند تا آن كه زمان مناسب آن فرا رسيد، آن وقت بود كه امام صادق(عليه السلام)مطلب را علنى و آشكار كردند.

    * * *


    سخن از "تقيّه" به ميان آمد، اگر اين موضوع براى كسى روشن شود، خيلى از سؤالات او، پاسخ خود را مى يابد، امام در شرايطى مصلحت مى ديد تا از عموم مردم تقيّه كند، امّا تقيّه چيست؟ ابتدا از ماجراى عمّار سخن مى گويم:
    زمانى كه پيامبر در مكّه بود عدّه اى به او ايمان آورده بودند و بت پرستان آن مؤمنان را شكنجه مى كردند، شايد نام ياسر و سميّه را شنيده باشى، ابوجهل اين زن و شوهر را از خانه بيرون كشيد و آنان را شكنجه كرد و چنين فرياد زد: "اين سزاى كسانى است كه پيرو محمّد شده اند".
    آفتاب سوزان مكّه مى تابيد، سنگ هاى بزرگ را روى سينه ياسر و سميّه قرار داده بودند، لب هاى آن ها از تشنگى خشك شده بود سميّه لبخند مى زد: "ما خون مى دهيم; امّا دست از اعتقاد خود برنمى داريم". ابوجهل عصبانى شد، شمشير خود را برداشت و آن را به سمت قلب سميّه نشانه گرفت و سميه را شهيد كرد، بعد از مدّتى، ياسر هم به شهادت رسيد.
    سپس نوبت عمّار رسيد، عمّار، فرزند ياسر و سميّه بود. آنان عمّار را با آتش شكنجه دادند و از او خواستند به پيامبر ناسزا بگويد و به بُت پرستى بازگردد. عمّار با خود فكر كرد كه چيزى بگويد تا آنان او را رها كنند، او سخنى گفت و بُت پرستان خوشحال شدند و او را رها كردند، عمار اينجا "تقيّه" كرد.
    بُت پرستان در همه جا اعلام كردند كه عمّار كافر شده است، اين خبر به گوش مسلمانان رسيد، آنان با تعجّب درباره كفر عمّار گفتگو مى كردند، خبر به پيامبر رسيد، او چنين گفت: "همه وجود عمّار از ايمان بهره دارد".
    بعد از مدّتى عمّار با چشمانى پر از اشك نزد پيامبر آمد، پيامبر به او گفت: "چرا گريه مى كنى؟ چه شده است؟"، عمار پاسخ داد: "من خطايى انجام داده ام، بُت پرستان مرا شكنجه كردند، آن ها مرا رها نكردند تا اين كه من به شما ناسزا گفتم و بُت هاى آنان را به خوبى ياد كردم". پيامبر جلو آمد، اشك از چشمان عمّار پاك كرد و گفت: "اى عمّار! اگر بار ديگر خواستند تو را شكنجه كنند، همين كار را تكرار كن!".
    پس از آن جبرئيل نازل شد و آيه 106 سوره نَحل را نازل كرد: "اگر كسى زير شكنجه مجبور به كفرگويى شد ولى قلب او سرشار از ايمان بود، هيچ عذابى براى او نيست".
    پيام اين آيه چه بود؟ اگر من در ميان كافران زندگى كنم، آيا بايد با آنان مبارزه كنم؟ اگر بدانم كه اين مبارزه هيچ فايده اى ندارد، بايد چه كنم؟ پاسخ اين سؤال، "تقيّه" است، تقيّه يعنى تغيير شكل مبارزه. در جايى كه مبارزه من با دشمنان، هيچ سودى ندارد و جان و مال و ناموسم در خطر مى افتد، وظيفه ام اين است كه تقيّه كنم و به صورت موقّت، از آشكار ساختن حقّ خوددارى كنم و پنهانى به وظيفه خود عمل كنم. كارى كه عمّار انجام داد، تقيّه بود. گاهى لازم است كه نيروهاى انسانى با مراعات تقيّه، جان خود را نجات دهند تا بتوانند در فرصت مناسب به مبارزه با باطل برخيزند.
    شيعه معتقد است در چنين شرايطى بايد تقيّه كرد، تقيّه يك آموزه قرآنى است، اين سخن امام صادق(عليه السلام) است: "هر كس تقيّه ندارد، دين ندارد". وقتى كه دشمنان حق و حقيقت كار را بر شيعيان سخت كردند و خون هزاران نفر را ريختند، اهل بيت(عليهم السلام) از شيعيان خواستند در آن شرايط، تقيّه كنند، راز دل خود را نگه دارند و آشكارا با دشمنان به مبارزه نپردازند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲: از كتاب شب تاریک نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن