کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۳

     ۳


    در اينجا مى خواهم ماجراى "عبد الرحمان اصفهانى" را نقل كنم، او يكى از شيعيان امام هادى(عليه السلام) بود و در اصفهان زندگى مى كرد و خدا به او ثروت فراوانى داده بود، او همواره پنجاه هزار سكّه طلا در خانه داشت (به غير از خانه و املاك ديگرى كه متعلّق به او بود). خدا به او ده پسر داده بود.
    كسانى كه او را مى شناختند مى دانستند كه روزگارى او فقير بود و اصلاً خدا به او فرزند هم نمى داد، براى همه سؤال بود كه چگونه به يكباره ثروت به او رو كرد و زندگى او از اين رو به آن رو شد، او چه كار كرده بود كه زندگى اش اين گونه بركت گرفته بود.
    از طرف ديگر، در منطقه اى كه او زندگى مى كرد همه از اهل سنّت بودند، در ميان آن جمعيت، فقط او بود كه شيعه بود، به راستى چه اتقافى افتاده بود كه او را شيعه اهل بيت(عليهم السلام) كرده بود؟
    وقتى يكى از دوستانش از او اين سؤال را پرسيد او ماجراى خود را اين گونه بازگو كرد: همه مردم متوكّل عبّاسى را به عنوان خليفه مى شناختند و او را سايه خدا بر روى زمين معرفى مى كردند، من كه شخصى فقير بودم از وضعيت جامعه ناراضى بودم و گاه گاهى در سخنان خود از حكومت گلايه مى كردم. در آن زمان فرماندار اصفهان به مردم ظلم زيادى مى كرد، اصفهان يكى از شهرهايى بود كه متوكّل، فرماندار براى آن معيّن مى كرد. مردم اصفهان كه شجاعت مرا ديدند از من خواستند تا به سامرا بروم و به متوكّل خبر بدهم كه فرماندار اصفهان در حق مردم ظلم مى كند. من پيشنهاد آنان را پذيرفتم و راهى سامرا شدم، سامرا پايتخت حكومت بود.
    وقتى به سامرا رسيدم به كاخ متوكّل رفتم، مى خواستم مأموريت خود را انجام دهم كه ديدم غوغايى برپاست، عدّه اى از سربازان با عجله براى مأموريتى مى روند، آنان بسيار خشمگين بودند، از يكى پرسيدم: اينجا چه خبر است؟ او گفت: متوكّل دستور داده است تا امامِ دهمِ شيعيان را به كاخ بياورند، متوكّل بسيار عصبانى است و مى خواهد او را به قتل برساند.
    من از دربار بيرون آمدم، مدّتى گذشت، از دور ديدم سربازان حكومت، آقايى را به سوى دربار مى برند، وقتى چشمم به او افتاد محبتش به دلم افتاد، پس در دل خود براى او دعا كردم و گفتم: "خدايا! از تو مى خواهم اين آقا را از شرّ متوكّل نجات بدهى". من بارها اين دعا را در دلم تكرار كردم، نگاهم به آقا خيره شده بود، آن آقا جلو آمد، وقتى به من رسيد چنين فرمود: "خدا دعاى تو را مستجاب كرد! من از خدا مى خواهم كه به تو عمر طولانى، ثروت فراوان و فرزندان زياد عطا كند!". من متعجّب شدم، اين آقا از راز دل من آگاه بود، او مى دانست كه من براى او دعا كرده ام.
    ساعتى آنجا ماندم تا اين كه ديدم آن آقا به سلامت از دربار متوكّل بيرون آمد، خدا را شكر كردم، يكى از شيعيان را پيدا نمودم و ماجرا را براى او گفتم، او به من گفت كه آن آقا، امام هادى(عليه السلام) است، او امام دهم ما شيعيان است. اينجا بود كه من شيعه شدم.
    وقتى به اصفهان بازگشتم، خدا به من ثروت بسيار زيادى داد، من كه روزگارى فقير بودم، اكنون به بركت دعاى امام هادى(عليه السلام) بيش از پنجاه هزار سكه طلا دارم، خانه و املاك فراوان دارم، خدا به من ده پسر داده است و بيش از هفتاد سال از خدا عمر گرفته ام.

    * * *


    جا دارد كه اين ماجرا را بارها و بارها بخوانم زيرا اين ماجرا به صورت واضح آشكار مى سازد كه اگر كسى براى امام زمانش دعا كند، عاقبت به خير مى شود و زندگى او بركت مى گيرد و عمر او طولانى مى شود. بعضى ها مى گويند: "اگر يك دعاى مستجاب داشته باشم آن را براى عاقبت به خيرى قرار مى دهم"، ولى من به آنان مى گويم: "اگر آن دعا را براى ظهور قرار بدهيم، هم عاقبت به خير مى شويم و هم زندگى ما بركت مى گيرد".

    * * *


    مولاى من! شيوه و سنّت تو همانند جدّت امام هادى(عليه السلام) است، هر كس براى تو دعا كند، تو هم در حق او دعا مى كنى، طول عمر و بركت را براى او مى خواهى و براى عاقبت به خيرى او دعا مى كنى، كاش شيعيان تو بيشتر با اين سنّت و روش تو آشنا بودند و بيشتر براى تو دعا مى كردند، در اين روزگار، تو در سختى ها گرفتار شده اى و در زندان غيبت هستى، تو به اذن خدا صداى هر كس كه براى تو دعا مى كند را مى شنوى و براى او دعا مى كنى، دعاى تو هم مستجاب است و هرگز رد نمى شود، كسى كه از صميم دل براى تو دعا مى كند درى از بركت و رحمت را به سوى خود گشوده است و به راز بزرگى دست يافته است.

    * * *


    جوانى مى خواست ازدواج كند، نه كار داشت و نه پول. كسى به او زن نمى داد، به هر كجا براى خواستگارى مى رفت به او جواب منفى مى دادند، او مدت ها براى حاجت خود دعا كرد ولى به خواسته خود نرسيد، كم كم داشت نااميد مى شد.
    روزى از روزها او به مجلسى رفت، سخنران درباره اهميّت دعا براى ظهور سخن گفت و سپس روضه خواند اشك ها جارى شد و همه اين جمله را تكرار كردند: "اللهمَّ عَجِّل لِوَليِّكَ الفَرَج".
    آنجا بود كه آن جوان به فكر فرو رفت، تصميم گرفت تا براى امام زمان خود دعا كند و ظهور او را از خدا بخواهد، پس مصمّم شد تا در قنوت هاى نمازش بارها چنين بگويد: "اللهمَّ عَجِّل لِوَليِّكَ الفَرَج". او ديگر براى حاجت خود دعا نمى كرد، او به اهميّت دعا براى امام پى برده بود پس همه همّت خود را براى دعاى ظهور قرار داده بود.
    مدّتى گذشت، به بركت همان دعاهاى او، يك خانواده به او دختر دادند و براى او خانه اى هم تهيه كردند و اسباب كار او را هم فراهم ساختند، او هم ازدواج كرد و هم صاحبِ خانه شد و هم كار آبرومند برايش فراهم شد، او به اين باور رسيد كه سخن مهدى(ع) حقّ است، اين پيام آن حضرت از حقيقتى بزرگ خبر مى هد: "براى ظهور من بسيار دعا كنيد كه بسيار دعا براى ظهور كردن، گشايش امور خودتان است". اين جوان ماجراى خود را براى دوستانش بازگو مى كرد تا همه به اثرات دعا براى مهدى(ع) پى ببرند و يقينشان به اين سخن زيادتر شود.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب دعا کنید برایم نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن