کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نوزده

      فصل نوزده


    اى شاگردان من! من هر چه فكر كردم نتوانستم اين مسأله علمى را حل كنم. آيا از جمع شما كسى مى تواند جوابى براى اين مسأله پيدا كند؟
    اين صداى علامه مجلسى است كه به گوش مى رسد، او در اصفهان مجلس درس دارد و شاگردان زيادى در درس او شركت مى كنند.[21]
    آرزوى علامه اين است كه يكى از شاگردانش بتواند اين مسأله را حل بنمايد، اگر اين اتّفاق بيفتد، معلوم مى شود سال ها تلاش او براى تربيت شاگردانش بى نتيجه نبوده است. او بايد تا فردا صبر كند تا شاگردانش به مطالعه و تحقيق بپردازند شايد به جواب برسند.
    فردا كه مى شود بار ديگر صداى علامه در فضاى مسجد مى پيچد: آيا كسى جواب مسأله را پيدا كرد؟
    هيچ كس سكوت مسجد را نمى شكند، همه سرها پايين افتاده است، كسى جواب را نمى داند.
    استاد مى گويد: يك روز ديگر به شما فرصت مى دهم، اميدوارم بتوانيد جواب را پيدا كنيد.
    درس تمام مى شود، همه از مسجد بيرون مى روند، تو هم از جاى خود بلند مى شوى، كتاب و دفتر خود را زير بغلت مى گيرى و مى روى. به دنبال كفشت مى گردى، مثل اين كه كفش تو امروز سرجايش نيست. بايد صبر كنى تا همه بروند آن وقت هر كفشى كه ماند، كفش توست. فكر مى كنم بايد ده دقيقه اى اينجا بمانى.
    نگاهى به اطراف مى كنى. كنار كفش ها، يك نفر نشسته است، نگاهى به قيافه او مى كنى، او همان گدايى است كه مدّت هاست به اينجا مى آيد، شايد كسى به او كمك كند. جلو مى روى، مى بينى كه در جلو او برگ هاى درخت چنار ريخته است. معلوم مى شود كه اين گدا سواد هم دارد، يك چيزهايى روى برگ چنار نوشته است.
    دلت برايش مى سوزد، او پول ندارد كاغذ بخرد، نوشته هاى خود را روى برگ چنار مى نويسد، امّا او آدم خيلى زرنگى است، گويا بزرگ ترين برگ هاى چنار اين شهر را پيدا كرده است، روى اين برگ ها خيلى مطلب مى توان نوشت!
    دست مى برى تا پولى از جيبت بيرون بياورى كه ناگهان نگاهت به يكى از برگ ها مى افتد. مى بينى كه او به عربى نوشته است. دقيق مى شوى،اين همان مسأله اى است كه استاد دو روز است در درس مطرح كرده است. به سطر بعد مى روى، خداى من! اين جواب مسأله است!
    باور نمى كنى! رو به آن مرد مى كنى و به او مى گويى:
    ــ اسم شما چيست؟
    ــ من صالح مازندرانى هستم.
    ــ آيا مى شود كه من اين برگ چنار را با خود ببرم؟
    ــ اين برگ چنار را براى چه مى خواهى؟ برگ چنار كه ارزشى ندارد.
    ــ مى خواهم آن را مطالعه كنم.
    ــ باشد، اشكالى ندارد، مال تو باشد. من از اين برگ چنارها، زياد دارم.
    با او خداحافظى مى كنى و به خانه خود مى روى، نوشته صالح مازندارنى را مى خوانى، باور نمى كنى كه او اين قدر باسواد باشد، چقدر دقيق و زيبا جواب سؤال استاد را داده است. او با اين كه خيلى فقير است اين گونه به درس و بحث مشغول است. خوشا به حال او! ما خيال مى كنيم كه بايد همه چيزمان جور باشد تا چند صفحه كتاب بخوانيم، امّا صالح مازندرانى با همه سختى ها و مشكلات، درس خواندن را رها نمى كند. او علم را فقط براى علم مى خواهد، براى همين است كه اين قدر موفّق شده است، امّا من علم را براى پول، ثروت و مقام مى خواهم، براى همين است كه هيچ وقت در اين وادى موفّق نمى شوم.
    زير نور مهتاب راه مى روى و جواب را حفظ مى كنى، فكر مى كنم كه ديگر آن را به خوبى حفظ كرده باشى، اين بار چهلم است كه آن را از حفظ مى گويى.
    ? ? ?
    بار ديگر صداى علامه مجلسى سكوت مسجد اصفهان را مى شكند: آيا كسى جواب را آورده است؟
    برمى خيزى و مى گويى: جناب استاد! من جواب را يافته ام. جواب اين است.
    تو شروع مى كنى به گفتن آنچه را ديشب حفظ كرده بودى. استاد با دقّت به سخنان تو گوش مى دهد، او تعجّب مى كند كه تو چگونه توانستى به اين جواب برسى. سخن تو تمام مى شود، همه تو را تشويق مى كنند، امّا استاد همين طور به تو نگاه مى كند، هيچ كس راز سكوت استاد را نمى داند. لحظاتى مى گذرد، استاد رو به تو مى كند و مى گويد:
    ــ جواب تو، جوابى علمى و دقيق بود، آفرين بر اين جواب زيبا! امّا تو بايد بگويى كه اين جواب را از چه كسى ياد گرفته اى؟ من كه شاگردان خود را به خوبى مى شناسم، مى دانم كه اين جواب از خودت نيست.
    ــ راستش را بخواهيد اين جواب را از صالح مازندرانى ياد گرفتم.
    ــ اى جوان! كسى كه به تو اين جواب را داده است، به زودى نابغه روزگار خواهد شد و تو نام او را اين گونه مى برى!
    ــ ببخشيد استاد!
    ــ حالا بگو بدانم آن كسى كه اين جواب را به تو ياد داد كجاست؟
    ــ استاد! ببخشيد، او همان كسى است كه مدّت هاست كنار درِ اين مسجد مى نشيند و به درس شما گوش مى دهد، او لباسى كهنه بر تن دارد، همه ما خيال مى كرديم كه او براى گدايى اينجا مى آيد. اجازه مى دهيد او را به داخل مسجد دعوت كنم؟
    ــ خير. صبر كنيد.
    استاد به فكر فرو مى رود، چرا اين نابغه خود را اين گونه در گمنامى قرار داده است؟ چرا او خود را به ديگران معرّفى نكرده است؟ چه لذّتى در اين گمنامى است كه او آن را با هيچ چيز ديگر عوض نمى كند؟
    استاد دستور مى دهد تا چند نفر بروند و لباس زيبا و فاخرى تهيّه كرده و به صالح مازندارنى بدهند تا آن را بپوشد و بعد از آن رسماً از او دعوت كنند تا وارد مسجد شود.
    بعد از مدّتى، آقاى صالح مازندانى را با احترام تمام وارد مسجد مى كنند، علامه مجلسى و همه كسانى كه در مسجد هستند به احترام او از جاى خود بلند مى شوند، علامه مجلسى او را در آغوش مى گيرد و...
    و اين گونه است كه آن روز به بعد همه "ملا صالح مازندرانى" را مى شناسند.[22]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۹: از كتاب سمت سپيده نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن