کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وچهار

      فصل بيست وچهار


    خدايا! چه كنم؟ حس غريبى به من مى گويد اين نامه را باز كنم و آن را بخوانم، چند سالى است كه از وطن خود به اين شهر آمده ام، تا امروز نامه هاى زيادى از نَراق براى من آمده است و من هيچ كدام را نخوانده ام.[29]
    امّا نه! من به خودم قول داده ام تا زمانى كه درسم تمام نشده است، هيچ نامه اى را نخوانم.
    شايد تعجّب كنى، چرا من اين تصميم را گرفته ام. من از ايران به شهر نجف هجرت كردم تا به تحصيل دانش بپردازم، من مى دانم كه جامعه شيعه بيش از همه چيز به افرادى عالم و دانشمند نياز دارد، من به نجف آمدم تا به اوج قلّه علم برسم، من اين همه راه نيامده ام كه يك نفر معمولى بشوم. خوب مى دانم براى رسيدن به آن هدف بزرگ، بايد زحمت بكشم، بايد شبانه روز درس بخوانم، نمى شود كه هر سال هوس وطن بكنم و به ياد آب و هواى خوش نراق به شهر خود برگردم! نه من اين گرماى نجف را به جان و دل خريده ام تا بتوانم براى مكتب شيعه كارى بكنم. من نامه هايى كه از نراق مى رسد را اصلاً نمى خوانم زيرا مى ترسم حواسم را پرت كند و دلم هواى سفر به وطن كند. ? ? ?
    امشب همه برادران در خانه پدرى جمع شده اند، هنوز همه لباس مشكى به تن دارند، گويا آنها عزادار هستند، حدود يك ماه است كه پدر از دنيا رفته است ولى هنوز خبرى از آقامهدى نيست! ما براى او نامه نوشتيم، امّا فكر مى كنم او اين بار هم نامه را نخوانده است. واقعاً كه اين چه برادرى است كه ما داريم! اصلاً نامه هايى را كه براى او مى فرستيم نمى خواند!
    بايد فكرى بكنيم. چگونه مى توانيم خبر فوت پدر را به او بدهيم؟
    فكرى به ذهن من مى رسد: بايد نامه اى به استاد او بنويسم و از او بخواهم او را روانه ايران كند.
    ? ? ?
    ــ استاد! شما را ناراحت مى بينم، چه شده است؟
    ــ آقامهدى! شما بايد هر چه سريع تر به سوى ايران حركت كنيد.
    ــ براى چه؟
    ــ نامه اى از نراق به دست من رسيده است، گويا پدر شما بيمارى سختى دارند و شما بايد به نراق برويد.
    ــ استاد! ان شاءالله خدا او را شفا مى دهد، شما درس را شروع كنيد، درس از همه چيز واجب تر است.
    ــ آقامهدى! تو مرا مجبور كردى كه اصل خبر را به تو بگويم. پدر شما از دنيا رفته است، خدا او را رحمت كند، من به شما مى گويم هر چه زودتر به ايران برويد.
    ? ? ?
    اينجا نراق است، همه فاميل براى ديدن آقامهدى جمع شده اند، مردم نراق هم به ديدن او مى آيند و فوت پدر را به او تسليت مى گويند. سه روز مى گذرد، آقامهدى تصميم مى گيرد تا به نجف بازگردد، همه تعجّب مى كنند، تو اين همه راه آمدى! هنوز خستگى سفر از بدنت بيرون نرفته است، نزديك هزار كيلومتر را با اسب آمده اى! صبر كن تا خستگى تو برطرف شود!
    نه! من بايد بروم تا درس بخوانم و دانشمند بشوم، من هدف مقدّسى دارم و بايد به آن برسم.
    و تو مى روى، راه طولانى نجف را در پيش مى گيرى، اين بار آن قدر در نجف مى مانى كه آوازه دانش تو، همه جهان تشيّع را فرا مى گيرد و تو "آيت الله حاج مهدى نراقى" مى شوى و كتاب هاى زيادى تأليف مى كنى، و نامت در ميان دانشمندان شيعه در قرن سيزدهم مى درخشد.[30]



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۴: از كتاب سمت سپيده نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن